امسال قصدم این بود که سفر اربعین رو جوری مدیریت کنم که به بچه ها خوش بگذره و سالهای بعد اونها اصرار کنن که بریم اربعین...
نشد... و از این بابت هنوز ناراحتم...
هر چند به لطف اهل بیت اصلا بچه ها و همسرم مشکل گرما رو حس نکردن...
مریض نشدن...
ماشین های که گیرمون اومدن، همه عالی و خنک بودن...
هم توی نجف و هم توی کربلا، اسکان خوبی داشتیم...
نجف که کولر گازی داشت و تنها مسئله گیر آوردن غذا بود که اونم خودم میرفتم چند مرحله توی صف غذا می ایستادم تا به تعداد غذا بگیرم براشون...
کربلا که واااقعا موکبش عالی بود... خدماتش فوق العاده... لباسشویی داشت... مرتب انواع شربت و نوشیدنی و هندونه و تنقلات و صبحانه و ناهار و شام و ...
بچه ها واقعا خوش گذروندن تو موکب ها...
اما با همه ی اینها...
من هنوز این سفر رو هضم نکردم...
یه جورایی هنوز حس جامونده ها رو دارم...
که البته بعیده توی این مطلب بتونم توضیح بدم چرا حس جامونده ها رو دارم...
دو اتفاق در این سفر، فکرم رو درگیر کرده...
1- وقتی از مرز به سمت نجف میرفتیم، سوار یک اتوبوس ولوو شدیم، خیلی عالی بود... ساعت ۲ صبح اتوبوس حرکت کرد... چهار صبح برای نماز توقف کرد... چون خسته بودم، خواب بودم..و همسر بیدارم کرد که اول تو برو نماز، من پیش بچه ها هستم... بعد من میرم...
رفتم و زود اومدم... همسر رفتن...
هنوز پنج دقیقه نشده بود که همسر رفتن... و اتوبوس حرکت کرد که بره...
سریع از جام بلند شدم... چون آخرای اتوبوس بودیم، فریاد زدم که صدام به راننده برسه...
پشت سر من صندلی جلویی که متوجه شد همسرم نیومده، اونم فریاد زد...
جلویی ها هم گفتن... خلاصه تا راننده بفهمه چی شد 200 متری رفته بود و بعد متوقف شد... در وسط رو زد تا من برم دنبال همسرم... تو همین لحظه امیرعلی گفت: بابا ما رو تنها نذار... کجا میری؟!!...
اگه این دوباره حرکت کنه و شما نرسین چی؟!...
گفتم : بابا حرکت نمیکنه... همونجا بشین... الان میام...
صندلی جلویی ما هم خانواده بودن... اونها آرومش کردن که من برم...
وقتی رفتم پایین و سمت مسجد، دیدم همسرم هم داره میدونه به سمت اتوبوس،،،
تا منو دید با وحشت گفت: منو جا کذاشتین؟!!!
چرا ماشین رو نگه نداشتی؟!!!
براش توضیح دادم که تا صدای ما به راننده برسه و متوجه بشه که چی شد اینقدر راه رو رفته بود و ...
اما این اتفاق هم برای امیرعلی... هم برای همسرم اولین شک رو وارد کرده بود و حس ناامنی رو بهشون داد...
جوری که بعدش همسرم گفت: اگر دو تامون پائین بودیم و ماشین راه می افتاد چی میشد؟!!!
و ذهن من که این احتمالات اصلا براش مطرح نبود و در صورت طرح توسط خانمم به لحاظ منطقی فاقد اعتبار بود و محلی از اعراب نداشت، اما حس ناامنیش دلم رو خراش داد... یک خراش عمیق...
جوری هم روی امیرعلی اثر گذاشت که موقع برگشت از کربلا به سمت مرز، امیرعلی میگفت: اتوبوس سوار نشیم، چون بزرگه حواستون به مسافرت نیست و ممکنه بازم جا بمونیم و...
وقتی هم مینی بوس سوار شدیم، بازم میگفت: بابا خدا که سخت گیر نیست، نمیشه موقع نماز پیاده نشید برای نماز خوندن؟!!!
۲_ حدود ۱۰ یا ۱۱ صبح در حسینیه ای در نجف اسکان گرفتیم، تا عصر استراحت کردیم... ساعت هفت یا هشت بود که راه افتادیم سمت حرم...
وقتی رسیدیم به حرم، من چون کالسکه دستم بود بدون بازرسی وارد شدم، همسرم رفتن تا بازرسی بشن...
وقتی وارد صحن شدم، ازدحام جمعیت فوق العاده زیاد بود، و مجبورم میکرد به سمت راست صحن حرکت کنم در حالی که همسر باید از سمت چپ به ما ملحق میشد، کمی مقاومت مردم... حدود پنج دقیقه... دیدم نمیشه... جمعیت ممکنه به کالسکه آسیب بزنند و گرفتار بشیم... از طرفی اگر به سمت راست میرفتم، همسر هم پیدامون نمیکرد...
از همون راهی که وارد شدم... خارج شدم... زنگ زدم به همسر تا بهش بگم بیاد بیرون تا فکر دیگه ای بکنیم...
حالا هر چی تماس میگیرم، جواب نمیدن...
پیامک میدم...
ایتا پیام میدم...
دوباره تماس میگیرم...
کمی همون بیرون صبر میکنم، میگم بلاخره گوشیش رو میبینه...
فکری میشم که نکنه بسته یا رومینگش تموم شده؟!!
حالا حدود ده الی پانزده دقیقه شده که ما با همسر نیستیم...
یه طلبه رو دم ورودی حرم پیدا میکنم، بهش میگم میتونه پیش بچه ها بمونه، تا من برم توی صحن همسرم رو پیدا کنم؟!!
اون با روی باز استقبال میکنه... اما دخترم که انگار فهمیده مادرش شاید کم شده باشه، بی قراری میکنه... آروم نمیشه...
امیرعلی هم خیلی استرس گرفته... فقط امیرعباس آرومه...
فاطمه زینب رو بغل میکنم و میگم پسرا پیش شما باشم تا من برگردم...
میرم توی صحن... میکردم... حتی تا قسمت گمشدگان هم میرم تا اعلام کنن، اما اونقدر صف گمشدگان طولانیه که ترجیح میدم خودم بگردم دوباره...
توی همین حین، چندین بار هم زنگ به گوشیش میزنم... زنگ میخوره اما دریغ از جواب...
حالا شاید نیم ساعتی گذشته...
فاطمه زینب هم بغلم هست... و من بین جمعیت میکردم... تماس یه شماره ایرانی ناشناس رو میبینم روی گوشیم... چیزی که غالبا روی گوشی من مثل نقل و نبات یافت میشه... و غالبا هم جواب نمیدم... اما اینو جواب میدم، میگم شاید همسرم بسته رومینگ تموم کرده و با شماره کسی زنگ زده...
تا میرم جواب بدم قطع میشه...
من زنگ میزنم به اون شماره... اما جواب نمیده...
ناامید برمیگردم پیش بچه ها... چون میدونم امیرعلی خیلی نگرانه...
تا میرسم میپرسه بابا پیداش کردی؟!!
میگم: نگران نباش بابا، حرم حضرت علی کوچیکه، زود پیدا میشه...
امیرعلی دیگه نمیتونه استرسش رو کنترل کنه و میزنه زیر گریه...
فاطمه زینب رو میذارم توی کالسکه... ایتای گوشیم رو چک میکنم...
شاید همسر جواب داده باشه...
میبینم یه نفر با پروفایلی با عکس سید حسن نصرالله پیام داده:
سلام آقای...
فامیلیم رو نوشته بود...
جواب میدم...
و شروع میکنم به صحبت با امیرعلی که آرومش کنم...
امیرعلی ناامیده از اینکه مادرش پیدا بشه و ...
بعد میبینم اون شماره ایتا برام نوشته خانم شما در محل گمشدگان منتظر شما هستن...
خوشحال میشم و پیام رو به امیرعلی نشون میدم و از اون طلبه میخوام تا چند دقیقه دیگه پیش بچه ها باشند تا من برم همسرم رو بیارم...
اینبار دخترک رو هم میذارم پیش پسرا... میزنه زیر گریه... میخوام دوباره با خودم ببرمش که اون طلبه میگه شما برید من آرومش میکنم...
خودم تنهایی میرم...
اون شخص دوباره پیام میده عمود ۲۴
میرم عمود ۲۴ ولی هرچی اطراف رو نگاه میکنم همسر رو نمیبینم...
خلاصه حدود پنج دقیقه ای اونجا معطل شدم تا اون شماره ایتا منو پیدا کرد و رفتیم قسمتی از گمشدگان همسرم رو دیدم و برگشتیم پیش بچه ها...
تو راه برگشت میگم: چرا گوشیت رو جواب ندادی!!! هزار تا تماس و پیام دادم...
میگه توی صحن که دیدم پیدات نمیکنم اومدم گوشیم رو بگیرم زنگت بزنم دیدم گوشیم نیست...
متاسفانه گوشیشون یا سرقت شد یا مفقود...
یه روز هم اضافه تر نجف موندیم بلکه پیدا بشه... نشد...
بنده خدا همسرم میگه وقتی دیدم پیدات نمیکنم و گوشیم هم نیست، همونجا زدم زیر گریه...
یعنی با حرفش داغون شدم... له شدم...
بازم ذهن من میگه اتفاق مهمی نبود، توی صحن کوچیک حرم امیرالمومنین، کسی که گم بشه راه دوری نمیره... پیدا میشه زود...
اما دل همسر تو اون شرایط... دل و ذهن بچه ها....
اینا بیچاره ام کرد...
این بی گوشی شدنه هم رنجی بود که همسر به روی خودش نمی آورد ولی من مخصوصا توی کربلا و توی موکب خیلی براش غصه خوردم...
آخه توی نجف، حیاط مشترک بود و کاری هم داشتم امیرعلی رو میفرستادم زنونه تا پیامها رو انتقال بده یا می اومدیم تو حیاط پیش هم، گپی میزدیم...
اما توی موکب کربلا، فاصله یک ورودی زنونه و مردونه زیاد بود... خبری هم از حیاط مشترک نبود... و ما که از ده صبح تا شش عصر تو موکب بودیم به خاطر گرما... هی فکرم درگیر بود که حوصله همسر سر میره...
چرا همه سختی ها برای ایشون شد؟!!!
ما از نجف با یه تاکسی خوب تا عمود ۱۴۰۰ رفتیم... از اونجا پیاده رفتیم سمت حرم...
حتی قبل از رفتن به حرم چون ساعت نزدیک ۱۱ شب بود بردمشون رستوران و یه غذا خوردیم همگی...
رفتیم حرم و برمیگشتیم که بریم جایی برای اسکان پیدا کنیم، ساعت حدود ۱ نصف شب بود... بیرون بازرسی حرم... خانمی شصت الی شصت و پنج ساله ایرانی اومد پیش خانمم...
گفت من گم شدم... با پسرم اومدم کربلا... از موکب اومدم بیرون، دیگه نتونستم موکب رو پیدا کنم... از ساعت ۱۱ تا الان دارم دور خودم میچرخم...
همسرم دلش براش سوخت و گفت کمکش کنیم... گناه داره...
شاید تا ساعت ۳ صبح اونجا داشتیم انواع کارها رو میکردیم تا پسرش پیدا بشه...
به پسرش زنگ زدم...
پیام دادم...
به یه پسرش که تو ایران بود و ظهر با این پسری که تو عراق بود صحبت کرد و آدرس موکب رو داده بود زنگ زدم... ولی پسرش در ایران گفت: نه داداشم آدرس موکب رو بهم نداد...
موندم گوشی خانمه رو که داشت باتری خالی میکرد شارژ کردم... برای پسرش شارژ فرستادم گفتم شاید رومینگ تموم کرده باشه...
چند تا جوان از لرهای عزیز متوجه شدن این خانم گم شده، رفتن تمام موکب های اطراف رو گشتم...
دیگه ساعت شده بود سه صبح... ما هنوز اسکان هم نگرفته بودیم... دو تا بچه ها توی کالسکه خواب بودم و امیرعلی به شدت خسته بود...
یه عراقی که به دکه داشت، فهمید این خانم گم شده... پتو آورد روی آسفالت گذاشت... گفت بشینید تا راهی پیدا بشه... خانما نشستن با امیرعلی...
گوشی خانمه که شارژ شد، بهش گفتم:
خانم دو تا راه بیشتر نداریم:
یا برید قسمت گمشدگان حرم... همونجا منتظر باشید، پسرتون آخرش مجبور میشه بیاد همونجا...
یا همراه ما بیایید، هر جا ما اسکان گرفتیم، شما هم پیش ما باشید... اگر پسرتون پیدا شد که خدا رو شکر... اگرم نشد با ما بیایید ایران... میبریمتون خونه تون...
پیرزن گفت:
نه مادر، سوئیچ بچه ام پیش منه...
من میرم گمشدگان حرم...
خانمم دوباره بهم التماس کرد: تو رو خدا این گناه داره.. ولش نکنیم به امون خدا...
گفتم: عزیزم راه دیگه ای وجود نداره... اتفاقا اینکه بره گمشدگان حرم خیلی معقول تره... نگران نباش... پیدا میکنن همدیگه رو...
به خانمه گفتم: حاج خانم میخوای تا گمشدگان حرم ببریمت؟
چون دم در بازرسی بودیم، گفت: نه حرم که اینجاست خودم میرم... پیدا میکنم...
و رفت سمت حرم...
و ما خسته و هلاک تازه ساعت سه یا سه و نیم صبح راه افتادیم بریم دنبال جایی برای اسکان...
باز خوب بود همراه خودمون صندلی تاشو آوردیم که هر جا خسته شدیم همسر و امیرعلی بتونن بشینن...
همینطور راه میرفتیم تا جایی پیدا کنیم و همسر سر من غر میزد که کجا داری میبریمون؟!!
چرا نمیرسیم؟!!!
که به آقای میانسالی از کنارمون رد میشد و گفت دنبال جای اسکان میگردین؟!
گفتم بله...
گفت: با من بیایید، موکب فلان جا امکانات خیلی خوبی داره... شما زن و بچه داری، خیلی برات خوبه...
گفتم بریم... دوره؟!!
گفت نه... زیاد راه نمونده...
دقیقا ۴۵ دقیقه راه رفتیم تا رسیدیم...
یعنی دقیقا موقع اذان صبح رسیدیم تو موکب...
ماجراهای از این دست کم نبود...اما نمیخوام وقتتون رو بیشتر بگیرم...
البته فرداش اون پسر خانمه که ایران بود بهم پیام داد مادرم و برادرم همدیگه رو پیدا کردن... چون بهش پیام دادم که مادرت رفته گمشدگان حرم، اگر با برادرت ارتباط گرفتی بهش بگو... و حتما ما رو بیخبر نذار چون من و همسرم خیلی نگران مادرتون هستیم...
میدونید امیرعلی از این سفر که برگشت، گفت من دیگه اربعین نمیرم کربلا...
و این برام شکست بزرگی بود...
باهاش حرف زدم که چی اذیتت کرد؟!!
حرف هامون به جاهای قشنگی کشید...
پسرم درک سیاسی خوبی داره پیدا میکنه... خیلی چیزای عراق رو با ایران مقایسه میکرد... و حالا خیلی قدردان ایران بود...
حالا نعمت بودن خیلی چیزا رو در ایران میفهمید...
حتی فرهنگ پلیس ایرانی در مقایسه با پلیس عراقی رو درک میکرد...
امیرعلی خیلی سوال میپرسه...
خیلی هم حساسه... و فقط من میتونم جواب سوالهاش رو بدم...
جالب بودم اون صبح قبل از رسیدن به موکب کربلا، بهم گفت:
بابت تو گفتی امام حسین خیلی مهمان نوازی... ولی ما الان خیلی خسته شدیم...
ناخودآگاه دیدم نمیتونم توجیه کنم این همه خستگیش رو و حرف از کرب و بلا داشتن کربلا زدم...
و خیلی خوب گوش میداد و بعدش ( فرداش) هم بهم گفت چرا ما باید دچار کرب و بلا بشیم؟!!
تا الان تنها جوابی که برای این اتفاق پیدا کردم این بود:
بچه های من تا الان آب توی دلشون تکون نخورد...
نذاشتم چالش خاصی براشون پیش بیاد...
و این واقعیت زندگی نیست... باید چالش های زندگی رو تجربه میکردن، چه وقتی بهتر از اینکه در کنار پدر این چالش ها رو تجربه کنن؟!!
اگر به من میسپردن، تازه میخواستم دو سال دیگه امیرعلی رو بفرستم تابستونی دنبال یه کار یا حرفه...
اما روی دیگه یه زندگی رو در کنار من و مادرش، از الان چشید...
و سوالاتش شروع شد...
حتی وقتی قطعی برق های عراق رو دید از من علتش رو پرسید...
و اینکه چرا کشور ما هم درگیرش هست...
اینکه چرا ما داریم دچار بحران آب میشیم؟!!
اینکه چرا توی رسانه ها حرف از اسرائیل بزرگ میزنن؟!!
و براش توضیح دادم که امیرعلی چه نقشی میتونه در داشتن ایران قوی ایفا کنه...
و بهش گفتم خدا هیچ وقت ظالم رو نابود نمیکنه مگر به دست خوبان عالم...
اگر ما دست روی دست بذاریم، خدا برای نابودی اسرائیل معجزه نمیکنه...
خسته تون کردم...
و من نتونستم بگم چرا خودم رو یک جامانده از پیاده روی اربعین میدونم...
و البته اینم بگم بهترین مطلبی که در مورد اربعین خواندم مطلب خواهر مون خانم صالحه بود، در مورد دغدغه ی ادای واجب داشتن...
از اینکه انسان تمام زندگیش غرق واجبات میشه...
این مطلب و نسبتش با اربعین بهتره بیشتر تبیین بشه... اگر خودمم توفیقی داشته باشم، خواهم نوشت