در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...

در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...



خیال خام پلنگ من
به سوی ماه جهیدن بود

و ماه را زبلندایش
به روی خاک کشیدن بودن

پلنگ من، دل مغرورم
پرید و پنجه به خالی زد

که عشق ماه بلند من
ورای دست رسیدن بود


چه سرنوشت غم انگیزی
که کرم کوچک ابریشم

تمام عمر قفس می بافت
اما به فکر پریدن بود

طبقه بندی موضوعی
پنجشنبه, ۱۰ مرداد ۱۴۰۴، ۱۲:۰۲ ق.ظ

نظرسنجی

یکی از مسائلی که در این محیط دوست داشتم بدونم اونم برای محک زدن خودم اینه:

اگر مخاطبم مخیر بشه بین اینکه مطالب منو انتخاب کنه یا گفتگوهای منو...

کدوم رو انتخاب میکنه؟!

۱_ممکنه کسی بگه نه مطالبت رو میپسندم نه گفتگوهات رو... خب طبیعیه... اما اگر بتونه بازم بین مطالب و گفتگو هام یکی رو انتخاب کنه کمک کننده هست...

۲_ ممکنه مخاطبی بگه هر دو رو میپسندم... از این مخاطب هم می‌خوام یکی رو انتخاب کنه...

۳_ منظور از« مطالب» مشخصه، یعنی پست هام...

منظور از گفتگو، هم گفتگو هام ذیل مطالب خودم با مخاطبانم هست، هم گفتگو هام در وبلاگ مخاطبانم...

ممکنه تو وبلاگ کسی نظر نداشته باشم... اما اون شخص گفتگوهای منو ذیل مطالب خودم خونده...

۴_ بعد از انتخاب، اگر بتونه در حد یک جمله یا بیشتر، دلیلش رو هم بگه خوبه...



برای جور شدن سفر اربعین دعا کنید...

هنوز موانع برطرف نشده...

۱۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۰۴ ، ۰۰:۰۲
ن. .ا
شنبه, ۲۶ مرداد ۱۴۰۴، ۰۲:۳۸ ق.ظ

اربعین ۴۰۴

امسال قصدم این بود که سفر اربعین رو جوری مدیریت کنم که به بچه ها خوش بگذره و سالهای بعد اونها اصرار کنن که بریم اربعین...

نشد... و از این بابت هنوز ناراحتم...

هر چند به لطف اهل بیت اصلا بچه ها و همسرم مشکل گرما رو حس نکردن...

مریض نشدن...

ماشین های که گیرمون اومدن، همه عالی و خنک بودن...

هم توی نجف و هم توی کربلا، اسکان خوبی داشتیم... 

نجف که کولر گازی داشت و تنها مسئله گیر آوردن غذا بود که اونم خودم میرفتم چند مرحله توی صف غذا می ایستادم تا به تعداد غذا بگیرم براشون...

کربلا که واااقعا موکبش عالی بود... خدماتش فوق العاده... لباسشویی داشت... مرتب انواع شربت و نوشیدنی و هندونه و تنقلات و صبحانه و ناهار و شام و ... 

بچه ها واقعا خوش گذروندن تو موکب ها...

 

اما با همه ی اینها...

من هنوز این سفر رو هضم نکردم...

یه جورایی هنوز حس جامونده ها رو دارم...

که البته بعیده توی این مطلب بتونم توضیح بدم چرا حس جامونده ها رو دارم...

دو اتفاق در این سفر، فکرم رو درگیر کرده...

 

1- وقتی از مرز به سمت نجف میرفتیم، سوار یک اتوبوس ولوو شدیم، خیلی عالی بود... ساعت ۲ صبح اتوبوس حرکت کرد... چهار صبح برای نماز توقف کرد... چون خسته بودم، خواب بودم..و همسر بیدارم کرد که اول تو برو نماز، من پیش بچه ها هستم... بعد من میرم...

رفتم و زود اومدم... همسر رفتن...

هنوز پنج دقیقه نشده بود که همسر رفتن... و اتوبوس حرکت کرد که بره...

سریع از جام بلند شدم... چون آخرای اتوبوس بودیم، فریاد زدم که صدام به راننده برسه...

پشت سر من صندلی جلویی که متوجه شد همسرم نیومده، اونم فریاد زد...

جلویی ها هم گفتن... خلاصه تا راننده بفهمه چی شد 200 متری رفته بود و بعد متوقف شد... در وسط رو زد تا من برم دنبال همسرم... تو همین لحظه امیرعلی گفت: بابا ما رو تنها نذار... کجا میری؟!!...

اگه این دوباره حرکت کنه و شما نرسین چی؟!...

گفتم : بابا حرکت نمیکنه... همونجا بشین... الان میام...

صندلی جلویی ما هم خانواده بودن... اونها آرومش کردن که من برم...

وقتی رفتم پایین و سمت مسجد، دیدم همسرم هم داره می‌دونه به سمت اتوبوس،،،

تا منو دید با وحشت گفت: منو جا کذاشتین؟!!! 

چرا ماشین رو نگه نداشتی؟!!!

براش توضیح دادم که تا صدای ما به راننده برسه و متوجه بشه که چی شد اینقدر راه رو رفته بود و ...

اما این اتفاق هم برای امیرعلی... هم برای همسرم اولین شک رو وارد کرده بود و حس ناامنی رو بهشون داد...

جوری که بعدش همسرم گفت: اگر دو تامون پائین بودیم و ماشین راه می افتاد چی میشد؟!!! 

و ذهن من که این احتمالات اصلا براش مطرح نبود و در صورت طرح توسط خانمم به لحاظ منطقی فاقد اعتبار بود و محلی از اعراب نداشت، اما حس ناامنیش دلم رو خراش داد... یک خراش عمیق...

جوری هم روی امیرعلی اثر گذاشت که موقع برگشت از کربلا به سمت مرز، امیرعلی می‌گفت: اتوبوس سوار نشیم، چون بزرگه حواستون به مسافرت نیست و ممکنه بازم جا بمونیم و...

وقتی هم مینی بوس سوار شدیم، بازم می‌گفت: بابا خدا که سخت گیر نیست، نمیشه موقع نماز پیاده نشید برای نماز خوندن؟!!!

 

۲_ حدود ۱۰ یا ۱۱ صبح در حسینیه ای در نجف اسکان گرفتیم، تا عصر استراحت کردیم... ساعت هفت یا هشت بود که راه افتادیم سمت حرم...

وقتی رسیدیم به حرم، من چون کالسکه دستم بود بدون بازرسی وارد شدم، همسرم رفتن تا بازرسی بشن...

وقتی وارد صحن شدم، ازدحام جمعیت فوق العاده زیاد بود، و مجبورم میکرد به سمت راست صحن حرکت کنم در حالی که همسر باید از سمت چپ به ما ملحق میشد، کمی مقاومت مردم... حدود پنج دقیقه... دیدم نمیشه... جمعیت ممکنه به کالسکه آسیب بزنند و گرفتار بشیم... از طرفی اگر به سمت راست میرفتم، همسر هم پیدامون نمیکرد...

از همون راهی که وارد شدم... خارج شدم... زنگ زدم به همسر تا بهش بگم بیاد بیرون تا فکر دیگه ای بکنیم...

حالا هر چی تماس میگیرم، جواب نمیدن...

پیامک میدم...

ایتا پیام میدم...

دوباره تماس میگیرم...

کمی همون بیرون صبر میکنم، میگم بلاخره گوشیش رو میبینه...

فکری میشم که نکنه بسته یا رومینگش تموم شده؟!!

حالا حدود ده الی پانزده دقیقه شده که ما با همسر نیستیم...

یه طلبه رو دم ورودی حرم پیدا میکنم، بهش میگم می‌تونه پیش بچه ها بمونه، تا من برم توی صحن همسرم رو پیدا کنم؟!!

اون با روی باز استقبال می‌کنه... اما دخترم که انگار فهمیده مادرش شاید کم شده باشه، بی قراری می‌کنه... آروم نمیشه...

امیرعلی هم خیلی استرس گرفته... فقط امیرعباس آرومه...

فاطمه زینب رو بغل میکنم و میگم پسرا پیش شما باشم تا من برگردم...

میرم توی صحن... میکردم... حتی تا قسمت گمشدگان هم میرم تا اعلام کنن، اما اونقدر صف گمشدگان طولانیه که ترجیح میدم خودم بگردم دوباره...

توی همین حین، چندین بار هم زنگ به گوشیش میزنم... زنگ میخوره اما دریغ از جواب...

حالا شاید نیم ساعتی گذشته...

فاطمه زینب هم بغلم هست... و من بین جمعیت میکردم... تماس یه شماره ایرانی ناشناس رو میبینم روی گوشیم... چیزی که غالبا روی گوشی من مثل نقل و نبات یافت میشه... و غالبا هم جواب نمیدم... اما اینو جواب میدم، میگم شاید همسرم بسته رومینگ تموم کرده و با شماره کسی زنگ زده...

تا میرم جواب بدم قطع میشه...

من زنگ میزنم به اون شماره... اما جواب نمیده...

ناامید برمی‌گردم پیش بچه ها... چون می‌دونم امیرعلی خیلی نگرانه...

تا میرسم می‌پرسه بابا پیداش کردی؟!!

میگم: نگران نباش بابا، حرم حضرت علی کوچیکه، زود پیدا میشه...

امیرعلی دیگه نمیتونه استرسش رو کنترل کنه و میزنه زیر گریه...

فاطمه زینب رو می‌ذارم توی کالسکه... ایتای گوشیم رو چک میکنم...

شاید همسر جواب داده باشه...

میبینم یه نفر با پروفایلی با عکس سید حسن نصرالله پیام داده:

سلام آقای...

فامیلیم رو نوشته بود...

جواب میدم...

و شروع میکنم به صحبت با امیرعلی که آرومش کنم...

امیرعلی ناامیده از اینکه مادرش پیدا بشه و ...

بعد میبینم اون شماره ایتا برام نوشته خانم شما در محل گمشدگان منتظر شما هستن...

خوشحال میشم و پیام رو به امیرعلی نشون میدم و از اون طلبه می‌خوام تا چند دقیقه دیگه پیش بچه ها باشند تا من برم همسرم رو بیارم...

اینبار دخترک رو هم می‌ذارم پیش پسرا... میزنه زیر گریه... می‌خوام دوباره با خودم ببرمش که اون طلبه میگه شما برید من آرومش میکنم...

خودم تنهایی میرم...

اون شخص دوباره پیام میده عمود ۲۴

میرم عمود ۲۴ ولی هرچی اطراف رو نگاه میکنم همسر رو نمی‌بینم...

خلاصه حدود پنج دقیقه ای اونجا معطل شدم تا اون شماره ایتا منو پیدا کرد و رفتیم قسمتی از گمشدگان همسرم رو دیدم و برگشتیم پیش بچه ها...

تو راه برگشت میگم: چرا گوشیت رو جواب ندادی!!! هزار تا تماس و پیام دادم...

میگه توی صحن که دیدم پیدات نمیکنم اومدم گوشیم رو بگیرم زنگت بزنم دیدم گوشیم نیست...

متاسفانه گوشیشون یا سرقت شد یا مفقود...

یه روز هم اضافه تر نجف موندیم بلکه پیدا بشه... نشد...

بنده خدا همسرم میگه وقتی دیدم پیدات نمیکنم و گوشیم هم نیست، همونجا زدم زیر گریه...

یعنی با حرفش داغون شدم... له شدم...

بازم ذهن من میگه اتفاق مهمی نبود، توی صحن کوچیک حرم امیرالمومنین، کسی که گم بشه راه دوری نمیره... پیدا میشه زود...

اما دل همسر تو اون شرایط... دل و ذهن بچه ها....

اینا بیچاره ام کرد...

این بی گوشی شدنه هم رنجی بود که همسر به روی خودش نمی آورد ولی من مخصوصا توی کربلا و توی موکب خیلی براش غصه خوردم...

آخه توی نجف، حیاط مشترک بود و کاری هم داشتم امیرعلی رو می‌فرستادم زنونه تا پیامها رو انتقال بده یا می اومدیم تو حیاط پیش هم، گپی می‌زدیم...

اما توی موکب کربلا، فاصله یک ورودی زنونه و مردونه زیاد بود... خبری هم از حیاط مشترک نبود... و ما که از ده صبح تا شش عصر تو موکب بودیم به خاطر گرما... هی فکرم درگیر بود که حوصله همسر سر می‌ره...

چرا همه سختی ها برای ایشون شد؟!!!

ما از نجف با یه تاکسی خوب تا عمود ۱۴۰۰ رفتیم... از اونجا پیاده رفتیم سمت حرم...

حتی قبل از رفتن به حرم چون ساعت نزدیک ۱۱ شب بود بردمشون رستوران و یه غذا خوردیم همگی...

رفتیم حرم و برمیگشتیم که بریم جایی برای اسکان پیدا کنیم، ساعت حدود ۱ نصف شب بود... بیرون بازرسی حرم... خانمی شصت الی شصت و پنج ساله ایرانی اومد پیش خانمم...

گفت من گم شدم... با پسرم اومدم کربلا... از موکب اومدم بیرون، دیگه نتونستم موکب رو پیدا کنم... از ساعت ۱۱ تا الان دارم دور خودم میچرخم...

همسرم دلش براش سوخت و گفت کمکش کنیم... گناه داره...

شاید تا ساعت ۳ صبح اونجا داشتیم انواع کارها رو میکردیم تا پسرش پیدا بشه...

به پسرش زنگ زدم...

پیام دادم...

به یه پسرش که تو ایران بود و ظهر با این پسری که تو عراق بود صحبت کرد و آدرس موکب رو داده بود زنگ زدم... ولی پسرش در ایران گفت: نه داداشم آدرس موکب رو بهم نداد...

موندم گوشی خانمه رو که داشت باتری خالی میکرد شارژ کردم... برای پسرش شارژ فرستادم گفتم شاید رومینگ تموم کرده باشه...

چند تا جوان از لرهای عزیز متوجه شدن این خانم گم شده، رفتن تمام موکب های اطراف رو گشتم...

دیگه ساعت شده بود سه صبح... ما هنوز اسکان هم نگرفته بودیم... دو تا بچه ها توی کالسکه خواب بودم و امیرعلی به شدت خسته بود...

یه عراقی که به دکه داشت، فهمید این خانم گم شده... پتو آورد روی آسفالت گذاشت... گفت بشینید تا راهی پیدا بشه... خانما نشستن با امیرعلی...

گوشی خانمه که شارژ شد، بهش گفتم:

خانم دو تا راه بیشتر نداریم:

یا برید قسمت گمشدگان حرم... همونجا منتظر باشید، پسرتون آخرش مجبور میشه بیاد همونجا...

یا همراه ما بیایید، هر جا ما اسکان گرفتیم، شما هم پیش ما باشید... اگر پسرتون پیدا شد که خدا رو شکر... اگرم نشد با ما بیایید ایران... میبریمتون خونه تون...

پیرزن گفت:

نه مادر، سوئیچ بچه ام پیش منه...

من میرم گمشدگان حرم...

خانمم دوباره بهم التماس کرد: تو رو خدا این گناه داره..‌ ولش نکنیم به امون خدا...

گفتم: عزیزم راه دیگه ای وجود نداره... اتفاقا اینکه بره گمشدگان حرم خیلی معقول تره... نگران نباش... پیدا میکنن همدیگه رو...

به خانمه گفتم: حاج خانم میخوای تا گمشدگان حرم ببریمت؟

چون دم در بازرسی بودیم، گفت: نه حرم که اینجاست خودم میرم... پیدا میکنم...

و رفت سمت حرم...

و ما خسته و هلاک تازه ساعت سه یا سه و نیم صبح راه افتادیم بریم دنبال جایی برای اسکان...

باز خوب بود همراه خودمون صندلی تاشو آوردیم که هر جا خسته شدیم همسر و امیرعلی بتونن بشینن...

همینطور راه می‌رفتیم تا جایی پیدا کنیم و همسر سر من غر میزد که کجا داری میبریمون؟!!

چرا نمیرسیم؟!!!

که به آقای میانسالی از کنارمون رد میشد و گفت دنبال جای اسکان میگردین؟!

گفتم بله...

گفت: با من بیایید، موکب فلان جا امکانات خیلی خوبی داره... شما زن و بچه داری، خیلی برات خوبه...

گفتم بریم... دوره؟!!

گفت نه... زیاد راه نمونده...

دقیقا ۴۵ دقیقه راه رفتیم تا رسیدیم...

یعنی دقیقا موقع اذان صبح رسیدیم تو موکب...

ماجراهای از این دست کم نبود...اما نمی‌خوام وقتتون رو بیشتر بگیرم...

البته فرداش اون پسر خانمه که ایران بود بهم پیام داد مادرم و برادرم همدیگه رو پیدا کردن... چون بهش پیام دادم که مادرت رفته گمشدگان حرم، اگر با برادرت ارتباط گرفتی بهش بگو... و حتما ما رو بی‌خبر نذار چون من و همسرم خیلی نگران مادرتون هستیم...


میدونید امیرعلی از این سفر که برگشت، گفت من دیگه اربعین نمیرم کربلا...

و این برام شکست بزرگی بود...

باهاش حرف زدم که چی اذیتت کرد؟!!

حرف هامون به جاهای قشنگی کشید...

پسرم درک سیاسی خوبی داره پیدا می‌کنه... خیلی چیزای عراق رو با ایران مقایسه میکرد... و حالا خیلی قدردان ایران بود...

حالا نعمت بودن خیلی چیزا رو در ایران میفهمید...

حتی فرهنگ پلیس ایرانی در مقایسه با پلیس عراقی رو درک میکرد...

امیرعلی خیلی سوال می‌پرسه...

خیلی هم حساسه... و فقط من میتونم جواب سوالهاش رو بدم...

جالب بودم اون صبح قبل از رسیدن به موکب کربلا، بهم گفت:

بابت تو گفتی امام حسین خیلی مهمان نوازی... ولی ما الان خیلی خسته شدیم...

ناخودآگاه دیدم نمیتونم توجیه کنم این همه خستگیش رو و حرف از کرب و بلا داشتن کربلا زدم...

و خیلی خوب گوش میداد و بعدش ( فرداش) هم بهم گفت چرا ما باید دچار کرب و بلا بشیم؟!!

تا الان تنها جوابی که برای این اتفاق پیدا کردم این بود:

بچه های من تا الان آب توی دلشون تکون نخورد...

نذاشتم چالش خاصی براشون پیش بیاد...

و این واقعیت زندگی نیست... باید چالش های زندگی رو تجربه میکردن، چه وقتی بهتر از اینکه در کنار پدر این چالش ها رو تجربه کنن؟!!

اگر به من میسپردن، تازه میخواستم دو سال دیگه امیرعلی رو بفرستم تابستونی دنبال یه کار یا حرفه...

اما روی دیگه یه زندگی رو در کنار من و مادرش، از الان چشید...

و سوالاتش شروع شد...

حتی وقتی قطعی برق های عراق رو دید از من علتش رو پرسید...

و اینکه چرا کشور ما هم درگیرش هست...

اینکه چرا ما داریم دچار بحران آب میشیم؟!!

اینکه چرا توی رسانه ها حرف از اسرائیل بزرگ میزنن؟!!

و براش توضیح دادم که امیرعلی چه نقشی می‌تونه در داشتن ایران قوی ایفا کنه...

و بهش گفتم خدا هیچ وقت ظالم رو نابود نمیکنه مگر به دست خوبان عالم...

اگر ما دست روی دست بذاریم، خدا برای نابودی اسرائیل معجزه نمیکنه...

 

خسته تون کردم...

و من نتونستم بگم چرا خودم رو یک جامانده از پیاده روی اربعین می‌دونم...

و البته اینم بگم بهترین مطلبی که در مورد اربعین خواندم مطلب خواهر مون خانم صالحه بود، در مورد دغدغه ی ادای واجب داشتن...

از اینکه انسان تمام زندگیش غرق واجبات میشه...

این مطلب و نسبتش با اربعین بهتره بیشتر تبیین بشه... اگر خودمم توفیقی داشته باشم، خواهم نوشت

 

 

 

 

 

 

۱۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۶ مرداد ۰۴ ، ۰۲:۳۸
ن. .ا
جمعه, ۱۸ مرداد ۱۴۰۴، ۰۵:۱۶ ب.ظ

ایلام و تلنگری بابت مدل تربیتی همسرم

چند ساعتیه وارد مرز ایران شدم

همسر به شدت خسته...

وقتی رسیدیم به ماشین خودمون توی گرمای ساعت ۲ بعد از ظهر مهران بود، البته تاکسی تا کنار ماشین خودمون تو پارکینگ آوردمون... ولی همسر به شدت ابراز شکایت کرد که :

تو توی این چند روز نمیذاشتی بچه تو آفتاب بیرون بیان... من حواسم‌ نبود، تو چرا توی این ساعت اومدی سمت پارکینگ؟!!!

من از شدت این گرما سردرد گرفتم و...

وقتی هم راه افتادیم، گفت یه جایی پیدا کن بریم چند ساعتی بخوابیم...

من نمیتونم تو ماشین استراحت کنم...

یه زائر سرا تو ایلام ایستادم... یکی از کارکنان اونجا کیک تولد آورده بود...

امیرعلی و امیرعباس که مشغول بازی بودن، بهشون بابت کیک تعارف میکنن...

امیرعلی میاد نزدیکتر به من

میگه بابا اجازه میدید کیک تولد بخوریم؟!!

از پیش اون پرسنل هم با صدای بلند گفت...

پرسیدم چه کیکی هست و توضیحاتی داد و...

در نهایت جو جوری بود  که اگر من می‌گفتم: نه اجازه نمیدهم... قطعا امیرعلی میخواست اصرار کنه... خب خیلی جالب نبود...

گفتم: یه برش کوچیک بردارید بابا، براتون خوب نیست، ممکنه مریض بشید...

بعد نیم ساعت اونی که کیک آورده بود از کنار رد میشد و گفت:

وقتی به پسرتون کیک تعارف کردم، گفت صبر کنید از بابام اجازه بگیرم...

آفرین به تربیتتون...

خیلی عالیه که بچه تون چنین ادبی داره... بهتون تبریک‌ میگم...

من یه تشکر معمولی کردم، چون نمی‌خواستم کشدار بشه، از اون خانمهای زود پسرخاله بشو بود انگار...

وقتی رفت:

تو دلم گفتم در این مدل تربیتی، من اپسیلونی نقش نداشتم... همه اش هنر همسرم بوده...

این اربعین چون به نظرم با خانمم کار داشتن و انگار قراره لطفی به ایشون بشه و من فقط یه بارکش و مدیر برنامه ریزی بودم و دوست دارم بعداً بنویسم که چی شده...

اما این مورد ایلام رو دوست داشتم تا داغه بنویسم...

این چیزا رو که بهش دقت میکنم، میبینم ازش عقبم و بابت همین چیزهاست که این سفر، سفر ایشون بوده در اصل...

باشد که متذکر بشم

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۰۴ ، ۱۷:۱۶
ن. .ا
چهارشنبه, ۱۶ مرداد ۱۴۰۴، ۰۸:۵۷ ق.ظ

نه تاب دوری و نه تاب دیدار

گاهی حلقه های مفقوده ی یک زندگی یا یک جامعه اصلا چیز پیچیده ای نیست اتفاقا خیلی ساده هست منتها گاهی رنج بشر اینجاست که اون امر ساده رو خیلی پیچیده اش میکنن... یا امر پیچیده رو ساده جلو میدن...

مثلا داستان هجوم به خانه امیرالمومنین و آتش زدن درب خانه و حضرت زهرا سلام الله... اصلا راهکار پیچیده ای نداشت...

برای جلوگیری از اون فاجعه اصلا لازم نبود، اصحاب پیامبر یا مردم اون زمان، خیلی معرفت عمیقی داشته باشن...

اونها فقط کافی بود به صورت اکثریت، اون رفتارها رو با حداقل آتش زدن در خانه رو، یا حددداقل فریاد استغاثه حضرت زهرا رو با یک اعتراض کوچک لسانی به اصحاب جور اون روز  پاسخ میدادن .. همین!!!

لازم نبود بر علیه حکومت یزید قیام کنند... حتی اگر با فرماندهان سپاه اون روز برای آب ندادن به حضرت  علی اصغر مخالفتی ابراز میکردن هم ورق برمیگشت...

کار خیییلی کوچک و حداقلی اما درست، که یک جامعه انجام بدن اثرات سازنده اش به مراتب بیشتر هست از کار بزرگی که توسط یک شخص انجام بشه...

اگر میگم اربعین یک حرکت تمدنی هست برای اینه که داره کار کوچک و حداقلی رو برای مردم نمایش میده... میگه اگر اینطور باشید زمینه ای آماده میکنید که ۱۲۴ هزار پیغمبر آرزوش رو داشتن...

در اربعین به صورت خلاصه داره این اتفاق می افته:

1_ درهای خانه ها به روی مرتبطین با ولایت گشوده هست...

این مرتبط با ولایت حتی اگر برای خوردن غذا هم اومده باشه، چون مرتبط با امام حسین هست، در به روی ایشون گشوده هست...

2_ نیازهای مردم مرتبط با امام حسین بررسی شد و بابت رفع اونها، چاره اندیشی شد... یک چاره اندیشی ربات گونه نه... چاره اندیشی مسئولانه و عزتمندانه... یک چاره اندیشی که روح داره...

این اتفاق حتی در خود اربعین توسط دست اندرکاران و بانیان، قابل ارتقا هم هست...

همین دو موضوع اگر در بین مسلمانها رایج بشه، حلقه ی مفقوده بزرگی از رسالت ۱۲۴ هزار پیغمبر پیدا شده...

بعد اون چیزی که اربعین رو برام سنگین می‌کنه...

اون چیزی که موجب میشه بگم: ای اربعین، نه تاب دوری و نه تاب دیدار، چیه؟

من اربعین رو به عنوان یک حرکت جدی میشناسم که قراره این گره کور اجتماع رو باز کنه...

حالا این گره کور اجتماع چه اهمیتی داره؟!!

چقدر می ارزه باز شدنش؟!!

چقدر هزینه بدیم بابت باز شدنش عاقلانه هست؟!!!

دوستان من توی این قسمت بحث بیچاره میشم...

سنگینی اربعین برام همین نقطه هست...

من نمیدونم خانما با چه اتفاقی تکون میخورن، اما مردها اگر قراره به حقیقت توحید برسن حتما اول باید غیرت خانوادگی و اجتماعی داشته باشن، بعد خدا سر این موضوع امتحانشون کنه...

مردا باید ستون امن خانه و اجتماعشون باشند بعد امنیت خانه یا اجتماعشون بهم بریزه تا اهل توحید بشن...

امام حسین جان، غیورترین و امن ترین انسان دوران بودن...

ایشون زن و بچه با خودشون بردن... هم بحث غیرت و هم بحث امنیت اینجا پررنگ میشه... ایشون سلطان این امتحان شدن...

چرا؟!!!

تا امتش مجبور نشن به این حد از امتحان برسن، تا اون توحید در وجودشان پیاده بشه...

در خانه اگر کس است، یک حرف بس است...

بیا اربعین... توی غربت...

خدای ناکرده بچه ات مریض بشه...

خدای ناکرده، همسرت گم بشه...

خدای ناکرده بچه ات از ماشین جا بمونه...

خدای ناکرده از جلال اربعین مرعوب بشه...

و توی مرد، ببین

فقط مردایی حرفم رو میفهمم که امانت دار هستن...

خدا همسر و بچه ات رو بهت امانت داده...

مرد امانت دار، به شدت امن هست...

حتی ناموس دیگران هم پیشش امنیت دارن...

نگاهش امنه، کلامش امنه... 

تعاملش امنه...

 

مرد امانت دار، بیاد اربعین، بیچاره میشه...

دق می‌کنه...

از چی؟!!

یه کوچولو ممکنه جایی برای خانواده اش ناامن بشه...

یه کوچولو...

این میچشه...

این ادراک می‌کنه...

بعد براش سوال میشه که چرا امام حسین اینطور امنیت زن و بچه شون رو ذبح کردن؟!!!

این چه قربانی ای بود؟!!!

حضرات زینب، رباب، رقیه، صفورا، طهورا، سکینه...

بعد شدت جلال این حادثه، بیچاره اش می‌کنه...

التماس می‌کنه که آقا من تابش رو ندارم!!!

نمی تونم ببینم!!!

چرا رفتید؟!!

چرا با زن و بچه؟!!!

به دو علت...

1_ من (امت) به توحید برسم...

2_ جامعه نسبت به همدیگه گشودگی داشته باشند...

گشودگی...

چرا گشودگی اجتماع نسبت به هم مهمه؟!!!

یه دوره باید بحث جامعه شناسی توحیدی بکنیم...



بخش های از این مطلب رو با اشک نوشتم...

و این روزها که در نجف هستم، اونقدر اون بخش « نه تاب دیدار» برام در رنگ شده که حتی نمیتونم در خودم تعادل ایجاد کنم...

ان شاالله اگر تعادلی داشتم، این روزها به یاد همه بزرگواران هستم.

 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۱۶ مرداد ۰۴ ، ۰۸:۵۷
ن. .ا
شنبه, ۱۲ مرداد ۱۴۰۴، ۱۰:۱۶ ق.ظ

امتحان ده ساله ی من

از امتحانات ده سال اخیر زندگی من، بچه داری در زمان کسب علم و کسب فیض بوده...

من دقت و حساسیت زیادی روی نکات علمی و معرفتی، چه در حوزه ی شخصی چه در حوزه اجتماعی دارم، جوری که اگر یک جمله ی قابل تامل رو در حال گذر از کسی بشنوم دیگه از ذهنم پاک نمیشه...اون نفر، اون مسیر گذر، اون مکان احتمالا از یادم میره، اما اون جمله یادم نمیره...

و این کسب شناخت اونقدر برام مهم هست که حتی توی خواستگاریم به همسرم گفتم، گفتم من اگر از این مسیر خارج بشم، دیگه تعادل نخواهم داشت و شوهر نمیشم برات :))

بنا به شرایطی که داشتیم و من نمی تونم بازش کنم، توی ده سال اخیر هر وقت خدمت کسی رسیدیم که وزن علمی داشت، و میشد ازش استفاده کرد و من حاضر بودم حتی هزینه بدم که بتونم ده دقیقه اونجا باشم و فقط گوش بدم...

واقعا یکی از التماس های درونم بوده... اما بنا به شرایطی که گفتم توی این شرایط من همیشه در حال بچه داری بودم... بچه ها به من سپرده میشدن و...

یعنی برای اینکه حرمت جلسه حفظ بشه، من بچه ها رو می‌گرفتم و میرفتم بیرون...

من حتی خیلی فرصت نکردم رفیق بازی کنم... استاد و علم به کنار... دوستانی که دغدغه ی اینچنینی داشتن... وقتی بهشون می‌رسیدم نمی تونستم ده دقیقه بدون دغدغه با هم گپ بزنیم...

یادمه یه بار توی کاظمین، یکی از این دوستانم رو که خیلی مایل بودم باهاش ارتباط بگیرم، هنوز پنج دقیقه نشده بود که داشتیم با هم حرف می‌زدیم که ناگهان یکی با استرس اومد پیش من، ببین بچه ات کجاست؟!!! اینجا شلوغه... نذار اینقدر دور بشه... خدای ناکرده...

منم ول کردم رفتم دنبالش...

همیشه اگر فرصتی برام پیش می اومد، در حد دو سه دقیقه بوده...

توی دو سه دقیقه دل می‌بردم :)))

یا دلم رو می‌بردن :)))

بعد میرفتم تو افق محو میشدم...

گاهی اونقدر فرصت پیش می اومد و من هیچ نصیبی نمیبردم، که میخواستم به خدا شکایت کنم... 

دوست داشتم به خدا بگم: این رسمشه؟!!!

اینجور منو تشنه بذاری و بعد اینطوری منو مشغول امور دیگه بکنی؟!!!

آدمیزاده دیگه... گاهی واقعا کم می آوردم...

حتی یه بار یادمه حدود سه ساعت بچه داری میکردم... و به شدت خسته شده بودم...

آخرش حتی دیگه حوصله ی خداحافظی با استاد رو هم نداشتم... خیلی عصبانی بودم... فقط اومده بودم یه خداحافظ دست پا شکسته بگم و برم بخوابم... یادمه اون لحظه استاد صدام کرد و خیلی از من تقدیر کرد بابت تحملی که به خرج دادم...

 

و کلا ده ساله وضعم توی شرایطی که میشه استفاده کرد، همینه... بچه ها با من...

حتی قبل از بچه های خودم... بچه ی خواهرم با من بود...

 

لذا من عادت کردم که بفرستنم دنبال پادوگری...

الآنم که می‌خوام برم اربعین... دوباره دارم تمام توانم رو به کار میگیرم که برای بچه ها خاطره ی خوبی بشه... 

من دارم  دختری که هر وقت میام خونه با شوق میاد دم در و میگه: بابای قشنگم اومد... بابای خوشگلم... بابایی جونم!!!... رو میبرم توی آفتاب کربلا و نجف و مهران...

من دارم پسری رو میبرم توی مسیر کرب و بلا که ارتباط چشمی عمیق و پر محبتی با من داره...

و دارم پسری رو میبرم که شبها التماسم می‌کنه قصه های ائمه و پیامبران رو براش تعریف کنم... و جوری شده که الآنم همسرم هم یکی از مخاطبین قصه هام هست و میگه تو اینهمه حزئیات رو کی خوندی و بلد شدی :)))...

و همسری رو میبرم که خیلی چیزام رو مدیونش هستم...

من دوباره دارم پادوگری میکنم... 

امام حسین جان...

میدونید مهم ترین خواسته ی من از شما، نسل و ذریه پاک هست...

چرا؟!!

چون خودم نتونستم کمکی به شما بکنم...

خودم خیلی بی مصرف بودم....

حداقل بچه هام باری رو بردارن... مسیری رو همواره کنند...

من عازم سفر خواهم بود، به نیت پادوگری برای شیعیانت...



شاید همین پادوگری ها موجب شده که استاد بگن: دلم برای ن. .ا تنگ شده...

خدایا من این امتحانم رو پذیرفتم و مدتهاست دیگه گله نکردم...

فقط بذارید توی این زمین بازی بمونم...

۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۰۴ ، ۱۰:۱۶
ن. .ا
چهارشنبه, ۹ مرداد ۱۴۰۴، ۰۷:۳۱ ق.ظ

نگرانی های پدرانه

بین بچه هام فقط یکیشون هست که وقتی میخواد بهم بگه دوستت دارم، قبلش یک نگاه پر محبت بهم می‌کنه... حتی نگاهش پنج شش ثانیه ادامه پیدا می‌کنه... بعد بهم میگه: بابا، من خیلی تو رو دوست دارم...

یا فقط این بچه ام هست که وقتی میخواد منو ببوسه، گونه هام رو نمی بوسه... اصرار داره حتما ریشم رو ببوسم...

یا فقط این بچه ام هست که وقتی من نماز میخونم، سجاده اش رو میاره کنارم نماز میخونه... و بعدش در مورد خدا از من می‌پرسه...

و وقتی بهش میگم خدا کسانی که نماز میخونن رو دوست داره، خیییییلی ذوق می‌کنه...

فقط این بچه هست که وقتی یه ماه پیش فهمید من رئیس دارم تو محل کار، خیلی براش عجیب بود...

و چند وقته سعی می‌کنه ازم بپرسه رئیس من چه جور آدمیه... و به من چه دستوراتی میده...

 

معلمش چند وقت پیش که منو دید، سریع اومد جلو و از احوالات پسرم پرسید..و

گفت: این بچه خیییلی باهوشه... جوری که من وقتی یه موضوع جدیدی رو دارم برای دیگری توضیح میدم، اون یاد میگیره...

بازی ها رو خیلی سریعتر از بقیه یاد می‌گرفت... فقط چون دیرتر حرف اومده، بفرستید کلاس های مختلف مثل نقاشی با هر چی...

بذارید بیشتر تو جمع باشه... تا یخ ارتباطش هم باز بشه...



و من واقعا از میزان معصومیت این بچه... میزان علاقه اش به خودم...

کمی نگرانم... نگرانی منم بیشترش به خاطر تسلط علمی نداشتن به این وضعیت هست... ظاهر قضایا خیلی مثبته... مثلا حفظ قرآن رو اصلا همین پسرم توی خونه باب کرد... پسر بزرگتر اصلا تمایلی به حفظ نشون نمیداد... بعد از اینکه دید این برادرش داره حفظ میشه، اونم شروع کرد..‌

نماز هم همینطور... وسطی دوست داره و میاد با من میخونه، گاهی اون دو نفر دیگه هم میان...

کاش کسی به لحاظ علمی توجیهم میکرد...

و هیچ کدوم از بچه ها به اندازه این، نه آسیب میبینن، نه مریض میشن

:)))

مثلا یه بار رفته بودیم عروسی یکی از اقوام توی تهران...

کمتر از یه سال پیش...

موقع برگشتن، تو ماشین نشست، اومد در ماشین که تا منتها الیه باز بود رو بنده... دستش نرسید به دستگیره ی درب، یه دفعه با صورت از ماشین افتاد بیرون و آسفالت صورتش رو و کنار گیجگاهش رو سوراخ کرده بود و حالا خونش هم بند نمی اومد...

تا خونش رو بند بیارم لباس سفید عروسیم، قرمز شده بود...

اتفاقات از این دست فقط برا این بچه می افته

:((((



مطالبی که توی پوشه یا «روزانه» قرار میدم نظراتش رو میبندم

چون خیلی شخصیه و نفعی به حال کسی ندارن...

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۰۴ ، ۰۷:۳۱
ن. .ا
سه شنبه, ۸ مرداد ۱۴۰۴، ۰۵:۲۹ ب.ظ

دغدغه ی واقعی

از جمله لطف هایی که خدا میتونه به هر انسانی بکنه اینه که دغدغه های اون انسان، دغدغه های واقعی و به روز باشه

دشمن دغدغه های واقعی هر انسانی چیه؟

دغدغه های خوبی که اولویت ندارن...

دغدغه های خوبی که الان وقتش نیست...

دغدغه های خوبی که دغدغه ی امامت و ولی ات نباشن...

 

مثلا ما کلی روایت و کلام از بزرگانمون داریم که تامین رفاه خانواده مثل جهاد هست برای مرد و...

بعد یک وقتی این دغدغه رو پیدا کنیم که اتفاقا اصلا اولویت نیست...

 

دغدغه ی واقعی...

چجوری بدست میاد؟

چجوری بفهمیم؟

 

آیا دغدغه ی واقعی، همون خشنودی خداوند نیست که در بین طاعت ها پنهان شده؟

واقعا نمیخوام مخاطبانم رو دچار وسواس کنم...

چون معتقدم مهم ترین چیزها برای خدا، جوری برنامه ریزی میشه که در دسترس خیلیا باشه...

مثلا گرفتن مدرک دکترا برای خیلی ها سخته...

یا مدیر کل شدن در دولت به هر کسی نمیرسه...

رئیس جمهور شدن که کلا...

 

ولی رزق دغدغه ی واقعی داشتن از سوی خدا گاهی به یک کارگر یا کشاورز بی سواد هم میرسه...

دغدغه ی واقعی داشتن یعنی هنرِ نداشتنِ دغدغه ی اضافی 



دیشب تمام حرفهام ختم میشد به همین:

هی به خانمم میگفتم من خیلی دغدغه مند بودم توی 15 الی 20 سال اخیر عمرم...

اما دغدغه های تفننی و غیر اولویت دارم موجب شد، عقب بیفتم...

ضعیف بشم...

باید تغییر ریل بدم...

 

 

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۲ ۰۸ مرداد ۰۴ ، ۱۷:۲۹
ن. .ا
شنبه, ۵ مرداد ۱۴۰۴، ۰۷:۵۴ ق.ظ

سیاسی ترین اتفاقات بشریت

من یک زمانی حدود ۱۵ سال پیش به شدت گارد داشتم در زمینه ی عرفان و عرفا...

به دو علت:

یک : برداشتم این بود که در زمینه نظریات و اعتقاداتشون، خیلی مرید و مرادی بازی دارن.‌‌..

دو: برداشتم این بود که در جریانهای روز جامعه شون یه گوشه می نشستن و ورودی در احوالات اجتماع نداشتن...

هر دوی این برداشته‌ایم به شکل کاملا صد درصدی عوض شد و دقیقا تبدیل شد به نقطه ی مقابلش...

یعنی الان میتونم یک مقاله بنویسم که در بین سطوح مختلف بزرگان شیعی، تمدنی ترین دیدگاه و عقلایی ترین نگاه، با عرفان اصیل شیعه بوده... و اگر کسی با اینها همراه میشد «اما» در کنار اینها دارای استقلال و تشخیص نمیشد، به مرور فاسد میشد...

یعنی اصرار اینها نه تنها مرید بازی نبوده بلکه مرام و کنش اینها این بوده که از مرید بازی به معنای رایج، فاصله بگیرن... و افرادی که مستعد مستقل شدن و صاحب تشخیص شدن بودن رو بار بیارن و تحویل جامعه بدن...

در زمینه مسائل اجتماعی هم غوغا بودن...

سیاسی ترین و دقیق ترین و متحدترین، سطوح علمای ما، عرفای ما بودن...

و من تا وقتی مصداق نیارم و کمی این موضوع رو شرحش ندم، حق مطلب ادا نمیشه...



این پیش زمینه رو گفتم که بگم ربط این مطلبم با اربعین هست...

اربعین سیاسی ترین جنبش و جریان بشری هست که هیچ کس از سیاسیون ما نمیتونه ادعا کنه که ابتکار عملی در راه اندازی این جریان عظیم داشته...

همه فقط نظاره گر بودن و بعد هر کسی به اندازه ی توفیقش، خودش رو وارد این سیل کرد...

سطح سیاسی بودن اربعین رو کسی می‌تونه ذره ای درک کنه که سطح سیاسی بودن کنش گری های حضرت زهرا سلام الله رو بعد از شهادت پیغمبر درک کنه...

 

اساسا هم در قیام حضرت زهرا، سیاست یک تعریف حداکثری شد

و هم در جریان اربعین، دوباره داره توجه داده میشه به اون سطح بالای سیاست...

 

چرا سیاست؟!

سیاست دینی، فونداسیون و مبنای تمدن اسلامی هست...

سیاست به معنای اصیل و الهی اش، یک بار با قیام حضرت زهرا بشریت رو تکان داد... و همه رو با چالش مواجه کرد...

و امروزه با اربعین دوباره خودنمایی کرد...

و قطعا غزه در همین پازل برای بشریت نقش ایفا خواهد کرد...

۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۰۵ مرداد ۰۴ ، ۰۷:۵۴
ن. .ا
پنجشنبه, ۳ مرداد ۱۴۰۴، ۰۸:۱۵ ق.ظ

زمانه ی غربال

حتما این داستان تربیت فیل رو همه شنیدن که از بچگی یه فیل رو میبندن به یه چوب یا شاخه ی نازک و فیل در کودکی چون زورش نمیرسه اون چوب رو از جا درش بیاره محدوده ی آزادیش همون محدوده ی طنابی که بر گردنش هست میشه...

این فیل بزرگ هم که میشه دیگه مقاومتی نمیکنه تا اون چوبی که محدودش کرده رو بشکنه...

به همون محدوده و همون آزادی عمل در اندازه ای که طناب بهش اجازه میده عادت میکنه...

 

خب این خیلی واضح بود... میخوام بگم اکثریت ما آدما هم همچین طناب هایی به گردنمون هست... نیاز داره که هشیار بشیم...

حالا یه مثال انسی بزنم:

آدمی رو فرض کنید که پدر و مادر به شدت و محافظه کار و ترسویی داره..

و در امور تربیتیی این بچه هم غالبا از ابزار ترس استفاده میکردن... مثلا اگر این کار رو نکنی هیچ وقت نمی تونی فلان چیز رو داشته باشی و...

مردم در موردت فلان جور فکر میکنن و ...

 

خب طبیعی هست این بچه وقتی بزرگ هم شد محافظه کار و ترسو بشه...

اما این بچه هیچ وقت نمیاد من یه ترسو هستم... بلکه ترس رو تئوریزه میکنه...

 

مثلا میخواد بره سفر اربعین...

تو هوای سرد میگه سرده، جای بچه ها نیست... بچه هاش رو نمیبره...

تو هوای گرم میخواد بره... میگه گرمه بچه هاش رو نمییبره...

میگی دیگران میبرن... مدیریتش میکنن... میشه هاااا

میگه دیگران دیوانه ان... عقل درست حسابی ندارن...

مثلا یه جورایی هم راضی میشه که ببردتشون...

خب طبق اقتضائات اون گرما و سرما و اون سفر... بچه اش هم توی این سفر مریض میشه...

میگه: من گفته بودم جای بچه نیست... هی به من اصرار کردید... بیایید تحویل بگیرید...

 

توی مصداقی که بیان کردم میتونه تا صبح بحث شکل بگیره که حرف این بابا از روی ترسی که در وجودش نهادینه شده بوده... یا واقعا عقلانی بوده...

مثال فیل خیلی واضح بود...

اما وقتی میاد توی مصادیق بحث شکل میگیره...

چرا؟

چون خیلی از ماها مشکل داریم...

خیلی از ماها اعوجاج داریم...

چون به چشمت بود شیشه کبود

زین سبب عالم کبودت مینمود...



من مطلب ننوشتم که بگم من میتونم این کجی آدمها رو تشخیص بدم...

ننوشتم که بگم خودم از این کجی ها ندارم...

حتی ننوشتم که بگم ترسو ها زیادن، مواظب باشید ترس رو براتون تئوریزه نکنن و جای عقلانیت به خوردتون بدن... (ای بسا انسانهای متهور هم زیادن و باید مراقب باشید تهور رو تئوریزه نکنن و به جای شجاعت به خوردتون ندن... در جریان جنگ دوازده روزه و آتش بس... اتفاقا قضیه تهور در رسانه ها پررنگ تر بود... در حالی که آتش بس عاقلانه بود... ان شا الله سر فرصت در موردش حرف بزنیم)

 

من نوشتم که بگم

همه ی ما بیچارگی داریم... و به صورت خودکار سعی میکنیم تئوریزه کنیم بیچارگی مون رو...

بچه ها

بریم متوسل بشیم به امام حسین و دستگاه امام حسین...

بیچارگی هامون کار دستمون نده...

 

در دوران بسیییار حساسی هستیم...

اصلا علت اینکه میخوام برم اربعین و موانع هم اونقدر زیاده که حتی بابت پول سفر هم شاید مجبور بشم قرض کنم...

چرا میخوام برم...

دوست دارم با زن و بچه ام برم به دست و پای امام و دستگاه امام حسین بیفتم...

انگار گریه های در هیئت ها کفاف نمیده...

باید رنج این سفر رو به خودم بدم... باید برم...

 

ما در این زمانه خیلی نیاز به طهارت داریم...

نمیدونم هم چی میشه...

میتونم برم اربعین یا نه...

عمرم کفاف میده یا نه...

 

ولی زمانه ی ما زمانه ای هست که در حال غربال کردنه...

برای هم دعا کنیم

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۰۴ ، ۰۸:۱۵
ن. .ا
چهارشنبه, ۲ مرداد ۱۴۰۴، ۰۷:۵۲ ق.ظ

حس مطلوب ناشناخته

یه وقتی اومدم در مورد آنچه باید بین زن و شوهر شکل بگیره حرف بزنم...

فکر کنم در فضای وبلاگ...

میخواستم در مورد یک نوع دوست داشتن و علاقه ای حرف بزنم که غالبا در روز اول ازدواج یا شاید سال اول ازدواج پدید نمیاد...

یه دفعه یکی از مخاطبان گفت اون مدل علاقه رو که شما مثلا 10 سال کنار یک کمد دیواری هم زندگی کنی بهش تعلق پیدا میکنی...

 

این برداشت، فرسنگ ها از منظور من فاصله داشت...

ولی چون حرف ملموسی بود شبیه بمب اتم بود وسط حرفهای من...

دیگه نمیشد بحث رو جمع کرد...

باید میذاشتم زمان بگذره... واقعا الان نمیدونم کجا و کدوم مطلب بود... حتی یادم نیست توی وبلاگ خودم بود یا توی وبلاگ دیگران...



ارتباط زن و شوهری نیاز به ساختن داره...

و ساختن، مستلزم تحمل رنج هست...

حتی ارتباط بین غاده و شهید چمران هم نیاز به تعادل داشت...

اون شیفتگی غاده به چمران هم اون چیزی نبود که شهید چمران انتظارش رو داشت...

چمران حتما داشت اون حس و حال رو مدیریت میکرد... تا به تعادل برسه...

و برای رسوندن غاده به تعادل حتی صبرش به اندازه عمر خودش (چمران) هم نبود بلکه بیش از عمر خودش صبر داشت...

به اندازه عمر خود غاده صبر داشت... تا غاده به مرز تعادل برسه...

 

تعادل در دوست داشتن زن و شوهری حاصل نمیشه... جز در صورت ایجاد تعادل در خود شخص...

ان شا الله در زمان و بیانی مناسب بتونم بیان کنم که دوست داشتن واقعی بین زن و شوهر چیه؟

مسئله ی من واقعی بودن هست...

توی دنیای رسانه ی امروز سخته که ذهن ها رو از فانتزی ها بیرون بیاریم...

 

دوست داشتن واقعی باید ساخته بشه...

این زن و این شوهر باید با هم سایش پیدا کنن... با تعامل و حتی تقابل...

تا به اون نقطه برسن...

 

نقطه ی نهایی کجاست؟

نعم العون علی طاعة الله

 

ان شا الله خدا روزی خودم بکنه تا بتونم خوب بیان کنم این موضوع رو...

تا وقتی در موردش حرف میزنم، سطحی ترین برداشت ممکن اتفاق نیفته که فکر کنن منظورم اینه که چون سالیانی کنار هم هستن به همدیگه عادت میکنن...

و اون عادت کردن رو به معنای دوست داشتن واقعی بذاره...

 

من میخوام بگم حتی علاقه ی غاده به چمران هم اون علاقه ای نیست که چالش ایجاد نکنه... و اون هم نیاز به تعدیل داره...

و هر تعدیلی قطعا نیاز به مبارزه داره... چه از درون چه از بیرون...

 

اگر واقعیت رو بفهمیم از خیلی از تنشهای زندگی مشترک نه تنها تعجب نمیکنیم بلکه میدونیم این باید اتفاق بیفته... بخشی از اون مسیر هست...

منتها خیلی خوب میشه اگر درکی هم از پایان مسیر پیدا کنیم

 

 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۳ ۰۲ مرداد ۰۴ ، ۰۷:۵۲
ن. .ا
سه شنبه, ۱ مرداد ۱۴۰۴، ۰۸:۰۵ ق.ظ

نصرت دین خدا

حیف که نشد مراسمات دهه سوم رو کامل شرکت کنم

ولی سخنران دهه ی سوم وقتی حرف میزد هی میخواستم بگم ، جانا سخن از زبان ما میگوییم...

در مورد این صحبت میکرد که دغدغه ی جدی زندگی تون چیه؟

و چقدر بابتش همت میکنید...

دغدغه ی جدی زندگی من، نصرت دین هست...

اما دوست ندارم نصرتم به دین، در دایره یا کوچکی تعریف بشه...

هر چی دایره یا نگاه انسانها وسیع تر بشه، آروم تر میشن... صبورتر میشن...

مثبت تر نگاه میکنن...

حتی بعد از فاجعه ی عاشورا سخن از ما رایت الا جمیلا دارن...

یا در زمان رحلتشون میگن: من با دلی آرام و قلبی مطمئن از بین شما میروم...

اما امان از وقتی که دایره یا نگاه کوچک و محدود باشه...

با یه غوره سردیش می‌کنه و با یه مویز گرمایش...

 

هر چی دایره یا نگاه وسیع تر باشه، آدم عمیق تر می‌تونه دین خدا رو یاری کنه...

هر چی دایره نگاه عمیق تر و وسیع تر باشه، موانع طبیعی عالم طبیعت هضمت نمیکنن، بلکه در تو هضم میشن...

مانع و تزاحم، جزو ذات و سرشت دنیا هست برای اهل ایمان...

طرف ازدواج میکنه، میبینه در اهدافش به موانعی خورده...

بلافاصله گیر می‌کنه بین اینکه همسر من که اهدافم رو درک نمیکنه، اصلا آدم این راه هست یا نه؟!!! باید باهاش ادامه بدم یا ندم؟!!!

این دایره نگاه خیلی ضیغ و محدوده و البته آسیب زننده...

خوشا از وقتی که دایره ی نگاه مون عمیق و وسیع باشه...

تمام چیزهایی که دیگران تهدید میبینن، برای ما فرصته...

 

و کلا این برای من یک میزان هست:

کسانی که در دایره نگاهشون، تهدیدها بیش از فرصت ها هستن، نباید عنان جمعی رو به دست بگیرند... نباید مدیر بشن...

اینها آسیب میزنن... اینها حتی اگر دلشون بخواد در جبهه ی حق ناصر باشن، بهتره زیر دست باشن...

وقتی محدود شدی و موانع زندگیت زیاد شد، وقتی اجازه نمیدن آزادتر در راه خدمت قدم برداری... بدان که خدا تو رو گذاشته توی لیستی که میخواد خروجی عمیق تری ازت بگیره...

از میدان به در نرو...

هیچ وقت، هیچ نیت پاک و بزرگی، بی ثمر نمیشه...

نمیدونم چرا من از موانع زندگیم هیچ وقت ننوشتم... شاید چون همیشه نگاهم فرصت بین بوده... به همون علت که میگفتم در زندگیم هیچ ای کاشی وجود نداره، برای همین موانع زندگیم هیچ وقت جدی گرفته نشد...

برای همین اخلاقی بود که استادم قبل از ازدواج بهم میگفتن، برای انتخاب، به خودت نگاه نکن، چون تو با خیلی از روحیات مختلف میتونی زندگی کنی... و هدف این نیست که تو بتونی زندگی کنی...

هدف اینه که علاوه بر زندگی با کیفیت، نسل خوبی بتونی از خودت به جا بذاری...

که انصافا طلایی ترین تذکر بود...

و چند سال پیش، وقتی اومد خوبی همسرم رو ذکر کنه، فرمودند:

خانمهای زیادی میان پیش من به عنوان مشاوره گرفتن و ...

خانمهایی که جایگاههایی اجتماعی خیلی خوبی دارن... تفکرات عالی... اهداف خیلی خوب... اما وقتی چالشی باهاشون صحبت میکنم، میبینم در زندگی متاهلی شون، فکرشون پراکنده هست... توحد ندارن به همسرشان... اما همسر تو اینطور نیست... فقط به تو فکر می‌کنه... تو براش اول و آخر هستی در زندگی متاهلی...

قدر بدون بابت این نعمت خدا...

 

راهش چیه که بتونیم دایره ی نگاه مون رو عمیق و وسیع کنیم؟!!

بستری که خدا ما رو برای رشد ، توی اون قرار داده رو درست ببینیم...

نذاریم عبث بینی در نگاه مون شدت بگیره...

بچه ها، بابای من بعد از لیسانس، بهم گفت من دیگه هزینه تحصیلت رو نمیدم... تا هر مقطعی دوست داری درس بخونم ولی با پول خودت...

من واقعا بابت بعضی رشته های تحصیلی مستعد بودم... خیلی زیاد...

اما حرف بابام، مسیر زندگیم رو تغییر داد...

موندم لیسانسه...

اما خدا می‌دونه من برد کردم... مهم اینه که خودم از اعماق وجودم راضی هستم...

البته این رضایت نه به این معناست که به اهدافش رسیدم... نه..

مسیری که توش قرار گرفتم، مسیری هست که دوستش دارم...

 

اگر می‌تونستم خودم رو راضی کنم و با نگاه عمومی که وجود داره به موانع زندگیم نگاه کنم و بنویسمشون، شاید یک ن. .ا جدید رو میدید...

اما این کار رو کار واقعی نمیدونم... لذا انجام ندادم...

یا حق...

جدیدا بیشتر با گوشی مطلب مینویسم، غلط املایی زیاد دارم

حلال کنید

 

 

 

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۰۴ ، ۰۸:۰۵
ن. .ا