در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...

در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...



خیال خام پلنگ من
به سوی ماه جهیدن بود

و ماه را زبلندایش
به روی خاک کشیدن بودن

پلنگ من، دل مغرورم
پرید و پنجه به خالی زد

که عشق ماه بلند من
ورای دست رسیدن بود


چه سرنوشت غم انگیزی
که کرم کوچک ابریشم

تمام عمر قفس می بافت
اما به فکر پریدن بود

يكشنبه, ۲۲ مهر ۱۴۰۳، ۱۰:۳۰ ق.ظ

اندر احوالات دنیا

یکی از بازی های بچه هام که دوستش دارم مغازه و فروشگاه زدن با اسباب بازی هاشونه و معامله کردن...

پسر بزرگ لوازم خانگی داره... اسمش رو گذاشته شهر لوازم خانگی (امان از تبلیغات)

پسر کوچیکه نمایشگاه ماشین داره... ماشین سواری و سنگین و اتوبوس و همه چیزی میفروشه :)))

دخترم هم عروسک فروشی داره :)))

یه مقداری هم اسکناس های فیک دارن، اجناسشون رو قیمت گذاری میکنن و با همدیگه خرید و فروش میکنن...

اصلا عشق میکنم با این بازیشون... تازه دعواشونم میشه سر قیمت...

:)))



من و خانمم هم ازشون تاثیر گرفتیم...

قبلا که اولویتمون ساخت خونه نبود به فکر یه ماشین بزرگتر بودیم...

سه تا گزینه داشتیم:

شاهین... پارس... سورن

چند روز پیش یکی از همکارام که همیشه در حال معامله کردنه و خلق شده واسه بنگاه داری... گیر داده بود بیا ماشینت رو عوض کن... یه شاهین برات پیدا کردم‌.. رخش...

:)))

یعنی جون به جونش کنن بنگاهیه...

گفتم: حمید خودتم شاهین داری... ماشینت رو بده یه دور باهاش بزنم تو شهرک... ماشین خوبیه؟!!

کلی تعریف کرد و گفت من قبلا میخواستم دنا بخرم... باجناقم دنا داره ولی وقتی شاهین خریدم، باجناقم میگه ماشین تو بهتره...

فرداش ماشینش رو آورد و گیر داد بیا رانندگی کن باهاش...

گفتم: حمید شوخی کردم، ماشین نمیخوام...

گفت: حالا بیا دور بزن، ازت پول نمیگیرم بابتش...

سوار شدم... خوب بود... هم جا دار و خانوادگی... از دنا جا دارتره... هم صندوق بزرگی داره... هم ماشین نرم و روانی بود...

فقط یه بدی داشت...

به نظر کولرش بابت اتاق بزرگش پاسخگو نباشه... چون دریچه کولر هم فقط روی داشبورد داشت... پشت ماشین دریچه نداشت...

موتورش رو هم نمیشناسم...

آخرش گفتم: ماشینت عالیه... خیرش رو ببینی..‌ ولی من درگیر مهیا کردن خونه ام... فعلا همین ماشین خودم کافیه برام...

گفت: چرا زودتر نگفتی... بیا برات خونه با قیمت مناسب جور کنم... چکی...

گفتم نمیخرم... میخوام بسازم...

گفت: مصالح فروش آشنا دارم... توی تمام مراحل ساخت...

نری نقدی بخری!!!

گفتم: حمید جون مادرت برو... فعلا آه در بساط ندارم...

ول کن خودم یه کاریش میکنم

:)))

کلا مزاج و روحیه اش اینطوریه...

تو هر معامله ای باید دستی ببره...

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳/۰۷/۲۲
ن. .ا

نظرات  (۳)

فقط اونجاش که پسر کوچیکم میشه ن. .ا و دخترم میشه همسر ن. .ا و دوتایی میرن شهر لوازم خانگی خرید کنن...

یعنی تبادل نظرشون با هم دیگه موقع انتخاب و خرید فوق العاده هست...

زنده کننده ی روح

:))))

پاسخ:
هیچ چیزی به اندازه ی منطقی بودن فاصله ی سنی بچه ها لطف به بچه ها نیست...
نهایتا بین دو تا سه سال اختلاف سنی...
فوق العاده به لحاظ روحی و روانی سالم تر بزرگ میشه...
قابل وصف نیست...
مخصوصا توی پنج شش سال اول زندگیشون...
کاش شرایطش برای همه مهیا باشه و بشه
۲۲ مهر ۰۳ ، ۱۳:۱۷ اقای ‌ میم

اگه این بازی ایده خودتون بوده خیلی ایده خوبیه

پاسخ:
ایده ی خودشون بوده
من دخالتی نداشتم واقعا
حتی خانمم

چون ایده خودشون بوده خوب نیست؟

۲۲ مهر ۰۳ ، ۱۳:۵۹ اقای ‌ میم

چرا در هر صورت رو آیندشون اثر گذاره

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی