در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...

در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...



خیال خام پلنگ من
به سوی ماه جهیدن بود

و ماه را زبلندایش
به روی خاک کشیدن بودن

پلنگ من، دل مغرورم
پرید و پنجه به خالی زد

که عشق ماه بلند من
ورای دست رسیدن بود


چه سرنوشت غم انگیزی
که کرم کوچک ابریشم

تمام عمر قفس می بافت
اما به فکر پریدن بود

۷ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۲ ثبت شده است

يكشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۵:۱۰ ب.ظ

شیفته ی این اخلاقتم...

من واقعا شیفته ی یه اخلاق خانمم هستم...

چیزی که توی زندگی کاری خودم تقریبا اصلا نمیبینم...

خانمم وقتی بخواد مثلا ساعت 6 بره جایی هیچ وقت نمیگه ساعت 5 خونه باش من میخوام برم بیرون...

با اونکه به تعداد موهای سرم شده که ساعتی که اون میخواسته من خونه باشم نشده خودم رو برسونم و مثلا نیم ساعت یا یه ساعت دیرتر رسیدم... و چه کلاسهایی که با دیر رسیدن من بهم خورده... چه امتحاناتی که نتونسته بده... چه جلساتی که دیر رسیده و...

اما باز هم اگر مثلا ساعت 6 میخواد بره دنبال کاری... میگه ساعت 6 خونه باش...

نمیگه ساعت 5 خونه باش که در نهایت من با یه ساعت تاخیر هم برسم اون به برنامه اش لطمه ای نخوره...

 

بازم تاکید میکنم... با اینکه سالهاست از من موارد بدقولی زیاد دیده... اما هیچ وقت حاضر نشد این مدلی تدبیر کنه...

نمیدونم متوجه میشید وقتی میگم من به خاطر وجود ایشون و مادر بودن ایشون امید دارم بچه هام از اولیا الله بشن دقیقا دارم کجاها رو میبینم یا نه...

خدایا چجوری میشه بعضی از صفات رو جوری بیان کرد که نور بودنش رو دیگران متوجه بشن؟!!

یکی نیست بگه تو که خودت این همه سال این خُلق نورانی رو دیدی آیا تاثیری گرفتی که حالا با بیانش برای دیگران انتظار داشته باشی اتفاقی بیفته؟!!

 

:((

هیچ وقت هم بهش نگفتم

دوست دارم حواسش نباشه به این ویژگیش...

 

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۷:۱۰
ن. .ا
شنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۸:۰۸ ق.ظ

روستا گردی 2

روستا گردی ما هدفهای زیادی داشت اما یکی از اهداف مهم روستا گردی مون فاصله گرفتن از فرهنگ مصرف گرایی بود...

اون هم نه فقط برای من و همسرم... بلکه بچه ها هم باید برای یک روز از فرهنگ مصرف گرایی دور بشن... از فرهنگ آماده خوری دور بشن...

یکی دیگه از اهدافش بالا بردن حوصله هست...

بخوای بری توی طبیعت و یه نصفه روز اتراق کنی و حوصله نداشته باشی بهت خوش نمیگذره... که در ادامه میگم

اینبار یه روستا یا بهتره بگم یه دهستان رو پیدا کردیم که کمی از ما دور بود... اما عوضش به یک منطقه ی امنیتی کشور نزدیک بود :)))

منم کنجکاو!!!

تا پیداش کنیم حدود 1 ساعت توی ماشین بودیم... که همسرم هم معترض شد... و بهش گفتم قرارمون این نبود...

 

اینجا تازه از ماشین پیاده شده بودیم...

همه فرار کردن توی طبیعت...

اینجا آب هم داشت... اما این بار کنار چشمه نبودیم... بلکه یه برکه ی آب رو داشتیم در کنار خودمون... خالی از لطف نبود

 

با وجود مبارزه با فرهنگ مصرف گرایی دیدم عصر قبل از حرکتمون خانم و امیرعلی پیشنهاد دادن توی طبیعت ساندویچ بخوریم...

ساندویچ؟!!

خانمم گفت آره... بیا یه چیز جدید بخوریم... خودمون همبرگر درست کنیم... ببریم توی طبیعت...

اینجور مواقع یعنی من باید همبرگر درست کنم...

گفتم چرا حالا میگی؟!! گوشت داریم تو خونه؟

گفت آره یه مقداری هست... چرخش کردم و گفتم قرار بود با آماده خوری مبارزه کنیم... همه بیان به کمک برای درست کردن همبرگر...

اما در کل 90 درصد کاراش رو خودم انجام دادم....

ولی وقتی موقع درست کردن و پختن همبرگر شد... به بچه ها گفتم بریم چوب خشک جمع کنید بیارید...

اینجا اجاق گاز نداریم که با یه فندگ شعله داشته باشیم...

امیرعباس به جای چوب و برگ خشک شقایق آورد که بریزه توی منقل...

کلی خندیدیم :))

فاطمه زینب هم فقط دور دور میکرد... اما نیتش رو داشت :)))

اما در نهایت همبرگر خیلی خوبی از آب در اومد:

جوری که دوباره مجبورم کردن دو تا دیگه بردارم و روی زغال سرخ کنم...

مخصوصا امیرعلی حسابی از پاستوریزه بودن در میاد وقتی میریم توی طبیعت...

خیلی بهش تاکید کردم که باید چوب خشک و برگ خشک جمع کنی...

دوست نداشت برگ خشک هایی که زیر درخت ها در حال پودر شدن بودن رو برداره...

اما آخرش تن به این کار داد...

و این اتفاق مثبتش بود...

 

این عکس هم برای علیرضا:

 

علیرضا ببین یه دهه شصتی خسته اما پیگیر و سمج رو...



خانمم گفت دیگه اینجا نیاییم چون دوره... 

اما خیلی جاهای این دهستان مونده هنوز... فعلا که تا دو هفته بعد هم شرایط رفتن نداریم چون نیستیم...

بعدش خدا بزرگه...

بهش گفتم حس کردم مثل دفعه قبلی بهت خوش نگذشت...

گفت آره...

گفتم چون بیشتر تماشاچی بودی...

باید خودت رو درگیر کنی توی طبیعت... والا حیف میشه...

موافق بود و گفت تجربه شد برام...

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۳۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۸:۰۸
ن. .ا
سه شنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۷:۴۸ ب.ظ

چرا ازدواج کردم؟

شاید یه روزی بچه ام ازم بپرسه چی شد ازدواج کردی...

یا چی شد با مامان ازدواج کردی؟

فکر کنم اولش با شوخی جواب بدم و اون هم این باشه:

من زیادی فکر میکردم... اونقدر که یادم میرفت زندگی کنم

ازدواج کردم که یه مقدارم زندگی کنم

:)))

از اون شوخی های واقعا جدی

اگر عقل داشته باشه میفهمه شوخی نبود...

 

 

۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۹:۴۸
ن. .ا
شنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۵:۱۴ ب.ظ

روستا گردی های آخر هفته

چند سالی هست که توی این شهر جاهای معروفش برامون تکراری شده بود...

از طرفی نیازمون به دور شدن از زندگی شهری هم من و هم همسر رو تحت فشار قرار میده...

دور شدن از زندگی شهری یکی از اون اشتراکات بسییییار پر رنگ من و خانمم هست...

با اون که خانمم هیچ وقت زندگی  توی روستا رو تجربه نکرد و غالبا آپارتمان نشین بودن در زمان مجردیشون... خیلی خوب درک میکنه نعمات روستا رو...

چند وقتی هست برای سلامتی روحمون و برای آشنایی بیشتر بچه ها با طبیعت آخر هفته ها میریم به سمت روستاهای نا شناخته ی این شهر... و از طبیعت اون روستا لذت میبریم و یه نصفه روز رو توی طبیعت سر میکنیم...

 

پسرم امیرعلی کفش دوزک های زیادی پیدا کرد و اونها رو میذاشت روی دستشون و از اینکه پرواز میکردن ناراحت میشد... میگفت میخوام پیشم بمونن...

و خیلی سعی کرد جداگانه آتش درست کردن و آماده کردن ذغال رو برای درست کردن کباب از من یاد بگیره

وجود آبی که از دل کوه می اومد بیرون هم حسابی بچه ها رو مشغول کرده بود

بوی گل محمدی هایی که هنوز نچیده بودنشون خانمم رو حیران کرده بود...

و هر دو افسوس میخوردیم که چرا همیشه دنبال جاهای معروف میگشتیم برای استراحت و تفریح...

کشف روستاهامون هر هفته برقراره و ادامه داره...

می ارزه به دردسرهاش... و معطل شدن هاش...

آخرش کاسه کوزه هامون رو جمع میکنیم میریم تو روستاهای دور...

من خیییلی پایه هستم... اما خانمم هنوز به اندازه ی من خل نشد...

هنوز به تعاملاتش فکر میکنه...

ولی مستعد هست یه روزی مثل من بزنه به سرش...

۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۷:۱۴
ن. .ا
چهارشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۵:۱۹ ب.ظ

مقداد

خیلی فعالیت های مقداد خداداد رو دوست دارم...

کلا اینستا که میرم اولین صفحه ای که چک کنم صفحه ی مقداد هست...

چند روز پیش به مقداد پیام دادم... گفتم خیلی دلم میخواد منم قدمی بردارم در مسیری که دارید تلاش میکنید... راهتون رو خیلی خوب میفهمم... اما الان اینجایی که هستم 2000 نفر دارن نون میخورن و به وجود من نیاز دارن... بحران رو که رد کنیم میام بیرون و وقت بیشتری دارم برای کار کردن...

دوست ندارم لبیکی الکی بگم که بعدش بدقول بشم...

آقای خداداد هم این جواب رو به من دادن:

و این روزها خیلی برای موندنم توی این مجموعه دنبال دلیل میگردم... از هر طرفی میرم به خدا میرسم...

راستی چقدر تلاش کردن برای خدا لذت بخشه...

این که صدت رو بذاری وسط... و از هیچ کسی هم توقع تشکر نداشته باشی...

و البته موضوع همیشه به این سادگی نیست...

خدایا منو برای خودت خالص کن...

 

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۷:۱۹
ن. .ا
دوشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۸:۱۵ ق.ظ

دخترم دستشه

توی شیراز که خدمت میکردم (دو ماه) یه هم گروهانی داشتم کرد بود نمیدونم اهل کرمانشاه یا سنندج بود...

رابطه مون بد نبود... گاهی هم صحبت میشدیم

من نمیدونستم شیعه هست یا سنی، نمی پرسیدم...

یه روز خودش بهم گفت: من خودم سنی هستم ولی نماز آیت الله بهجت رو خیلی دوست دارم... خیلی حال معنوی عجیب غریبی داره...

بعد در ادامه صحبت هاش بهم گفت همسرم شیعه هست...

اصلا انگار آب یخ ریختن روم...

رابطه ام از اون دیالوگ ها به بعد با این جوان کرد خیلی متفاوت شد...

خیلی بیشتر هواش رو داشتم... خیلی بیشتر باهاش رفاقت میکردم...

اصلا هم سمت مسائل اختلافی شیعه سنی نمی رفتم...

بعد ها خیلی فکر کردم که چرا این جوان کرد رو اینقدر تحویل میگرفتم؟!!

دیدم حسم نسبت به ایشون اینجور بود که انگار داماد خانواده ی ما هست..

دیدید وقتی خانواده ها داماد میگیرن خیلی داماد رو تحویل میگیرن؟!

علتش رو هم غالبا میگن: دخترمون دستشه...

واقعا حسم این بود دخترمون دست این جوان کرد هست...

من خوب میشم یه روز...

دکترا گفتن :)))

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۸:۱۵
ن. .ا
پنجشنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۸:۴۱ ق.ظ

اشک

این حس رو تا حالا تجربه نکرده بودم:

هم به همسرم دروغ گفتم که مبلغ اجاره مون چقدر افزایش پیدا کرده...

هم به مادرم...

به همسرم مبلغ واقعی رو نگفتم چون اگر میفهمید خیلی ناراحت میشد... و شاید تا یک ماه میگفت ما چرا باید اینقدر از پولهامون رو بدیم بابت اجاره خونه...

حتی این مبلغی هم که بهش گفتم، گفت خییلی زیاده... و دوباره پیگیر خونه های جدید شد... و همون جواب های تکراری از صاحب خونه ها...

 

به مادرم مبلغ واقعی رو نگفتم چون ایشون تحمل این مقدار ظلم رو از صاحب خونه ها ندارن و نفرین میکنن...

میزنه دودمان این بنده خدا رو بر باد میده... گناه داره با دو تا بچه...

 

ولی جدای از این حس که میگم جدیده و در کل حس خوبی ارزیابیش میکنم... و حس میکنم بزرگم کرده...

یک حس گنگ جدید دیگه دارم... 

اما اینو حتی اینجا هم نمیتونم بگم... این ربطی به اجاره و مستاجری نداره...

اصل موضوعش خیلی مهمه که توی خودم نگهش داشته باشم... اما جزئیاتی داره که اون جزئیات رو سوای اون اصلش باید مطرح کنم... نکات خوبی توش هست...

شاید به درد دو نفر دیگه هم بخوره...

.

ممنونم خداجون...

چیزهایی رو مهمون دل آدم میکنی که احدی نباید بدونه...

این سکوت ها خیییلی دنیای عجیبی دارن...

شاید مهم ترین دستاورد این سکوت ها، اشک باشه...

اشک!!

 

ا

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۸:۴۱
ن. .ا