در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...

در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...



خیال خام پلنگ من
به سوی ماه جهیدن بود

و ماه را زبلندایش
به روی خاک کشیدن بودن

پلنگ من، دل مغرورم
پرید و پنجه به خالی زد

که عشق ماه بلند من
ورای دست رسیدن بود


چه سرنوشت غم انگیزی
که کرم کوچک ابریشم

تمام عمر قفس می بافت
اما به فکر پریدن بود

۱۳ مطلب در بهمن ۱۴۰۲ ثبت شده است

جمعه, ۲۷ بهمن ۱۴۰۲، ۰۶:۴۶ ق.ظ

داستان 22 بهمن من

امسال توی دهه ی فجر چندین بار گفت نه خودم توی راهپیمایی 22 بهمن شرکت میکنم و نه میذارم هیچ کدوم از اعضای خانواده ام شرکت کنن...

بچه ی مذهبی بود... پدرش جانباز سپاهی بود و به رحمت خدا رفت...

به این علت هی با صدای بلند توی اتاق مطرح میکرد که من بشنوم و حرفی بزنم...

منم میدونستم حس گناه داره بابت این عدم مشارکت که داره هی بلند تکرار میکنه که من حرفی بزنم و قانعش کنم... یا بهش حق بدم...

اما من چیزی نمیگفتم... و بچه های دیگه باهاش همصدا میشدن که تازه نگاه درست پیدا کردی... آفرین...

این نظام و این آخوندا از من و شما فقط استفاده ابزاری میکنن و...

دم انتخابات مردم براشون مهم میشن و بعد انتخابات دوباره خداحافظ... تا منافع شخصی بعدی که گیر مردم باشه...

 

این رفیق مذهبی ما هم میگفت راست میگن ن. .ا...

تو سنگ چیو به سینه میزنی...

به خدا دیگه حالم از اینا به هم میخوره... چرا ما باید توی این فلاکت زندگی کنیم و اونوقت بچه های اینا بهترین جای دنیا تحصیل کنن...

رهبری هم که انگار نمیبینه این چیزا رو...

من بازم سکوت میکنم...

 

فقط یه بار که خیلی تمام هجمه ها رو بردن سمت رهبری و هی داشتن این ولی خدا رو تقلیلش میدادن و ازم پرسیدن: 

واقعا نظر تو در مورد رهبری چیه؟

گفتم: چون به این سوال میشه کوتاه جواب داد جواب میدم... بقیه حرفاتون جواب کوتاه نداره... بحث نیاز داره...

یکی گفت: یا ابوالفضل ، میخواد منبر بره...

گفتم این سوال منبر نیاز نداره...

نظر من در مورد رهبری اینه که در حال حاضر در ایران و در کل کره ی زمین، شخصی به سیاست و به درایت و به دور اندیشی و به کیاست و به پاکی و به شجاعت این آقا پیدا نمیکنید بعد از ایشون هم معلوم نیست چقدر باید زمان بگذره تا کسی مثل ایشون جهان به خودش ببینه...

یه دفعه یکی از اون مخالف سرسختا زد زیر خنده و بلند بلند خندید و گفت:

واقعا دمت گرم... همین که موقع گفتن این جملات خنده ات نگرفت خیلی کارت درسته... و با خنده های بلند از اتاق خارج شد...



بعد از 22 بهمن دوباره هی از صبحش میخواستن منو به حرف بگیرن... آخه میدونستن من سال قبل شب 22 بهمن سوار ماشینم شدم و توی کوچه های محله مون دور زدم و شیشه ماشین رو دادم پائین و فریاد الله اکبر سر میدادم...

گفتن الله اکبر هم گفتی امسال؟

گفتم : آره خدا رو شکر... منو بچه هام با هم...

اون مذهبی مون هم پرسید: راهپیمایی هم رفتی؟

گفتم آره...

 

بازم همین مذهبی شروع کرد به اینکه ن. .ا تو واقعا داری از جای دیگه تامین میشی... نمیفهمم اصرارت رو به ادامه ی این کارها...

اینو هم بگم که همین مذهبی و بچه ی سپاهی وقتی من با یکی از هیئتی های مخالف حکومت با حوصله بحث میکردم... میگفت من نمیفهمم تو برای چی با این آدم بحث میکنی... اینا توی اون هیئت مسجد ضرار درست کردن... آدم نیستن... بعد تو داری برای اینا وقت میذاری؟

راست میگفت... از نظر من اون هیئتی هم به این سادگی ها قابل هدایت نیست... سالی دو سه بار هم میره کربلا... همیشه هم به من میگه اربعین نرو... عاشورای کربلا رو ببینی دیگه اربعین نمیری... همین حرفش برای من نشونه ی یک انحراف بزرگه...

اما بی صبری و هیجانی رفتار کردن همین دوست مذهبی و سپاهی ما هم کم عامل انحرافش نمیشه...

مثل همین الان که قاتی کرده...

 

بعد از اینکه توی اتاق سه تایی هی بهم تیکه انداختن و با هم خندیدن و هی بهم میگفتن رفتی کیک و ساندیس بهت دادن یا نه و...

رو به همین مذهبی گفتم:

حالا البته شماها به لطف مدیریت من وقت اضافه پیدا میکنید تا در محیط کار همچین وقتی رو بذارید برای چنین حرفهای صد من یه غازی که نه دردی از دنیا تون دوا میکنه نه آخرت...

اما جهت اطلاعت دوست دارم یه چیزی رو بهت بگم:

میدونی من شب 22 بهمن هم تب شدید داشتم و هم گلو درد وحشتناکی... اما اون روز با این بیماریم مجبور بودم 21 بهمن بیام سر کار تا چند ساعت بعد از شما هم موندم کارخونه در حالی که نه تبم پائین می اومد و نه به خاطر گلو درد شدیدم حتی میتونستم آب بخورم... بس که گلوم درد داشت...

اما شب 22 بهمن با اون وضع گلو رفتم و فریاد الله اکبر سر دادم...

شبش از شدت بیماری... خودم که نفهمیدم چجوری تا ساعت 10 خوابیدم... خانمم هم تب داشت و مریض بود... بچه ها تازه تبشون قطع شده بود اما اونا هم همه داغون بودن...

ساعت 10 به خانمم گفتم شما مریضید خونه بمونید من میرم راهپیمایی...

ایشون گفتن... ما هم میاییم...

خب با اون وضع مریضی همه مون تا خودمون آماده بشیم و بچه ها رو آماده کنیم... دیر شده بود...

اما رفتیم...

وقتی وارد خیابان اصلی راهپیمایی شدیم... یه عده داشتن میرفتن یه عده داشتن برمیگشتن...

همه رو گفتم که اینو بگم:

وارد اون خیابون شدم دیدم یک حس انرژی مثبت عجیبی بهم داده شد...

انگار کل مریضیم خوب شده بود... همزمان یکی از غرفه ها با صدای بلند داشت این موزیک رو پخش میکرد:

عمار داره این خاک...

اونقدر روحیه ام حماسی شد و حالم خوب شد که حد نداشت...

دوست داشتم تو هم اون حال رو تجربه میکردی...

 

یه دفعه یکی شون گفت:

تو رو خدا یکی اینو از برق بکشه بیرون...

اون یکی دیگه دوباره زد زیر خنده و گفت خدا شفات بده... شما مغزتون معیوبه...

 

به اون گه گفت مغزت معیوبه گفتم:

مغز معیوب عیبی نداره اما اگر دارم از نظام دفاع میکنم خاطرم جمعه که تا هفت نسل قبل من یه مقرری از نظام نگرفتن... 

بابام یه کشاورز بود... یه روز هم بیمه رد نکرد... 

مادرم امروز یه یک تومنی از حکومت نمیگیره برای اداره ی خودش...

اما توی شما سه نفر فقط دو نفرتون باباتون سپاهی بوده... پول مستقیم از همین نظام گرفتین... اعتبار اجتماعی تون از همین نظام بوده...

من و شما هیچ فرقی که نداشته باشیم همین یه تفاوت رو داریم:

من نمک نشناس نیستم...

مثل شما بهم نرسیدن اما ایستادم... شما از این نظام خوردین و دارین جفتک میندازین...

 

لجشون گرفته بود و انگار توی لونه زنبور نفت ریخته باشم...

گاهی هم باید با متکبر متکبرانه برخورد کرد...

به همین صراحت...

 

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۰۲ ، ۰۶:۴۶
ن. .ا
سه شنبه, ۲۴ بهمن ۱۴۰۲، ۰۹:۰۴ ق.ظ

از خوبی های تو_7

از اول بنا نداشتم در سلسله مطالب از خوبی های تو، چیزهایی شبیه اینی که در این مطلب مینویسم بنویسم... چون برداشتم اینه که اصل مطلب کمتر درک میشه و ذهن مخاطب بیشتر درگیر مسائل حاشیه ای میشه...

اما گفتم از زاویه نگاه خودم یک بار بنویسمش... ببینم خروجیش چیه...

خب من چند سالی هست درگیر یه سری زیبایی شناسی های هنری هستم... حداقلش در رشته تخصصی خودم و از اونجایی که هنر ها بی ارتباط با هم نیستن... روی بقیه وجوه زیبایی شناسی آدم هم اثر میذاره...

مثلا یه روزی به من گفتن فلانی رفته مرخصی چند روزی... گفتم چرا؟... گفتن دندون هاش رو  (ایمپلنت؟) کنه... از اونا که سیم میبندن و ...

گفتم چرا؟ مگه چه جوری بود دندوناش؟

گفت: خب مرتبش میکنن که زیباتر نشون بده دیگه...

گفتم: اشتباه کرده... دندوناش ریز هست و هیچ وقت زیباتر نمیشه... از بیس و مینا تناسب نداره... حالا اگر نامرتبی ای داشت و مرتبش هم بکنه ریزی دندوناش بیشتر خودش رو نشون میده و زشت تر میشه...

یه دفعه با تعجب نگام کردن و گفتن : خب!!!... دیگه!!!

گفتم تعجب نداره... 15 ساله درگیر تناسبات فرمها هستم... انتظار دارید این چیزها رو متوجه نشم؟

 

این مقدمه بود که بگم من توی تناسب ها و زیبایی فرمها حساسیت خودم رو دارم...اما

یه جا هست که نمیدونم اون چیز بیرونی زیباست واقعا یا من زیبا میبینم...

یا بهتره بگم یه جا هست که نمیدونم آیا از نظر دیگران هم زیباست یا فقط از نظر من زیباست...

برای من اونقدر زیباست که انگار زیبایی اونجا تعریف شده و بقیه در مقایسه با اون مقدار زیبایی شون مشخص میشه...

 

همسر من از ابتدا وقتی که من از سرکار می اومدم خونه با لبخند ازم استقبال میکرد...

و از نظر من زیباترین لبخندی که تا به امروز دیدم لبخند ایشون بوده...

خودم هم نمیدونم واقعا لبخند ایشون زیباست یا من زیبا میبینم...

اما تحلیلم اینه که به مرور لبخندشون برام زیبا شده... و مخصوصا که همیشه وقتی از محیط کار می اومدم با لبخندشون روبرو میشدم...

این کار ایشون خیلی تاثیر داشته توی ارتباطمون...

و البته اینو بارها به خودش گفتم... گفتم زیباترین لبخند دنیا رو داری...

 

به نظر وقتی همسرتون از بیرون میاد خونه با لبخند ازش استقبال کنید... و خسته نشید... اثرش رو بعد از چند مدت متوجه میشید...

 

۹ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۰۲ ، ۰۹:۰۴
ن. .ا
يكشنبه, ۲۲ بهمن ۱۴۰۲، ۰۹:۰۴ ق.ظ

چرا انقلاب کردیم؟

من نیومدم جواب تکراری بدم و بگم ما انقلاب کردیم تا وصلش کنیم به انقلاب حضرت بقیة الله و...

یه مقداری بیایم روی زمین... عینی تر و ملموس تر حرف بزنیم...

 

انقلاب 57 حیلی شبیه ازدواجی هست که در اسلام پیشنهاد شده...

راستی چرا ازدواج میکنیم؟ بهش فکر کردید؟

دیدید بعضیا که میخوان ازدواج رو انکار کنن میگن خب اگر به برآورده کردن نیاز جنسی هست راههای دیگه وجود داره و اگر به تخلیه عاطفی هست فلان کار رو هم میشه کرد و...

میدونید من میخوام بگم افق دستور ازدواج در اسلام خیلی بالاست... خیلی عمیقه... برای همین نمیشه راحت بیانش کرد... لذا اون منکر میگه اگر نیاز جنسی هست فلان اگر عاطفه هست بهمان میکنم...

ببینید توی ازدواج خیلی هم که خوب باشید میشید چمران... و دوباره مانعی به اسم دل همسر موجب عقب افتادن شهادتت میشه...

ازدواج حیییلی مقوله ی عجیبی هست...

راستی چرا؟

چرا ازدواج میکنیم؟

چرا باید ازدواج کنیم..

اصلا چرا باید چمران و غاده رو مثال بزنیم که دست نیافتنی بشه و در اخلاق های خوبشون غرق بشیم و نتونیم ذات ازدواج رو بفهمیم؟

چرا نیاییم در حسین و محبوبه... در قاسم و مریم... در مجید و زهرا... در محمود و زهره... در خودمون و همسرمون بررسی تحلیلی نکنیم 

بخدا اگر بیاییم توی خودمون و اطرافیانمون با نگاهی که مجهزه نگاه کنیم خیلی چیزا دستگیرمون میشه...

 

یادمه یه بار استادمون از زندگیم پرسید... یکی از اخلاق های همسرم رو که اذیتم میکرد رو گفتم... کلیتش این بود که ایشون خیلی درگیر من هستن... و من دوست ندارم یکی اینقدر درگیر من باشه...

استاد گفتن زیاد محبت کن بهش... باید از این مرحله عبور کنه...

شاید تازه یکی دو سالی هست که دارم یاد میگیرم اون محبتی که استاد گفتن چه جوری هست... واقعا هم معجزه میکنه...

گاهی از همسرم میشنیدم که از عموی خودشون خیلی تعریف میکردن... از یه ویژگی عموشون...

عموشون خیلی با دخترهاش با محبت رفتار میکرد... توی جمع برای دخترهاش بلند میشد... می بوسیدشون و...

خانمم میگفت پدرمم هیچ وقت با ما اینجوری نبود... دوست داشتم بابا هم همینطوری به ما محبت میکرد...

این بار الان افتاده روی دوش من...

از طرفی منم زبان خوبی دارم... کلا جذابیت زبان و بیانم بد نیست... مدت بیش از یک سالی هست که تغییر تاکتیک دادم در بروز محبتم... همه رو میریزم توی کلامم و چهره ام...

و با خودم هم کار کردم که مصنوعی نباشه... اصلا مدلم رو عوض کردم...

واقعا دلم پشت اون ابرازها نباشه نمیگم...

و واقعا دارم جواب میگیرم... همه حس خودم نسبت به ایشون تغییر کرد... هم ایشون خیلی با نشاط تر شدن... و هم پیوند بینمون مستحکم تر شده...

خب که چی؟

اومدیم توی دنیا که به همدیگه ابراز کنیم و نیازی رو از هم برطرف کنیم و بریم؟

نه... اصلا!!

این ابرازها و تامین نیازها برای چیه؟

برای اینه که آدمی وقتی میتونه بهترین ارتباط رو با خدا برقرار کنه که توی تمام نیازهاش به یک تعادلی رسیده باشه...

ببینید

اساتیدی که برنامه ی تفکر میدن برنامه شون اینه:

توی ساعاتی باشه که نه شکمت پر باشه... نه گرسنه باشی...

نه خواب داشته باشی نه بی خوابی به سرت زده باشه...

جوری بشین که راحت باشی و اذیت نباشی و...

تمام برنامه هاشون حاکی از حفظ یک ثبات و تعادلی داره...

حتی در جسم...

شما فکر میکنید اینکه عرفا میگن شیطان سگ دربان وادی توحید هست بیراهه؟

سگ دربان کارش چیه؟

پارس میکنه نمیذاره هر کسی وارد بشه...

پارس کردنش چجوریه؟

تعادل نداشته باشی میاد توی اون کفه ترازو که سنگین تره یا سبک تره یه کرمی میریزه کلا نمیذاره مستقیم راه رو بری...

بعد توی ازدواج علاقه ی پایدار با خوب بودن زبان و هیکل و حساب بانکی و ... با این بساطا درست نمیشه...

قدم اول کنار گذاشتن منیته...

من وسط نباشه پس کی وسط باشه؟

همسر؟

نه...

خدا؟

خدای ذهنی تو نه...

خدای واقعی چیه؟

چه شکلیه؟

چه حقیقتی داره؟

نمیدونم ... تو میتونی بر اساس انصاف، منیتت رو کم کنی؟

منیت رو کم کن... خدماتت رو بیشتر کن... دوبار هم اون خدماتت رو نبینه لگد بزنه به زحماتت... یواش یواش خدای واقعی هم شکل خودش رو نشونت میده...

چون منیت ما با یه تصمیم شکسته نمیشه...

یه خورده درد داره...

دردش هم مرحله ای هست... اویل یه ذره درد داره... بعدش شدید میشه... بعدش هم درکت نسبت به خدا درست میشه...

یواش یواش با خدای خودمون ارتباط میگیریم...

تا خدا خودش رو در ذهن ما پالایش کنه زمان میبره...

 

خلاصه کنم:

ازدواج و همسر ممکنه خیلی خدمات به تو بده... اما تمام اون خدماتش هدف ازدواج نیست...

اون خدمات قراره تو رو به تعادلی برسونه که از درون یکی دیگه رو بخوای...

اون تعادل قراره طلبت رو صادق کنه...

قراره هوایی ات کنه...

قراره اتفاقات خیلی شگفت انگیز دیگه ای رو براتون رقم بزنه...

قراره از همدیگه بگذرید...

تا به تعادل نرسین از همدیگه عبور نمیکنید...

حتی اگر قبل از رسیدن به تعادل از همسر عبور کنی... صادقانه نیست...

این وادی شوخی بردار نیست...

 

میگن ملاحسینقلی همدانی خیلی در وادی خودسازی و معرفت اندوزی تلاش کرد و خیلی هم دیر به گشایشاتی رسید...

اما وقتی براش گشایش شد کلاس هاش خیییلی عجیب بود...

یکی از شاگرداش آیت الله قاضی بودن... (نمیدونم بدون واسطه یا با یک واسطه بوده)

یکی دیگه سید جمال الدین اسد آبادی بوده (اینم نمیدونم با یک واسطه بوده یا بدون واسطه)

ببینید چقدر فاز شاگرداش متفاوت بوده...

میگن کلی از شاگرداش توی بلاد مختلف زمین پراکنده شدن و اصلا خبری ازشون نیست...

میگن بعد از کلاس ملا حسینقلی مثل مستی که شراب خورده باشه، توی حال هوای دیگه ای بودن...

 

ازدواج قراره بعد از رسوندن شخص به تعادل، انسان رو به این نقطه برسونه...

رها... عاقل و دیوانه... سیر در خلق با حق...

 

انقلاب قرار هست ما رو به این نقطه ی تعادل اجتماعی برسونه...

قراره جوری نیازهای احتماعی مون برطرف بشه و اقناع بشیم و به تعادل برسیم که دیگه به هیچ احدی کرنش نکنیم...

جلوی هیچ قدرتی دلمون نره...

خب باید چه مسیری رو طی کنیم؟

 

میشه در موردش فکر کنیم؟

شغل نداری؟

خونه نداری؟

ماشین نداری؟

همسر نداری؟

دوست خوب نداری؟

مسافرت نمیری؟

توی تمام اینها باید به تعادلی برسی که بتونی دیگه بهشون فکر نکنی...

دیگه دغدغه ات نباشن...

 

انقلاب  برای این بود که توی این مسائل به تعادل برسیم...

خیلی دنیایی به نظر میرسه نه؟

بله... من این دنیا رو دوست دارم...

و براش میجنگم

 

 

۱۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۰۲ ، ۰۹:۰۴
ن. .ا
جمعه, ۲۰ بهمن ۱۴۰۲، ۱۰:۵۹ ق.ظ

اسرائیل_ فلسطین

دیروز به شیخ گفتم:

شیخ باید شیرینی بدی... قطر برده

میگه: من دوست داشتم ایران ببره...

گفتم چرا؟

گفت: چون میدونستیم اردن یکی از فینالیست هاست و دوست داشتیم ایران با اردن بازی کنه چون ایران انگیزه ی کافی برای شکست دادن اردن رو داره به خاطر موضوع فلسطین...

اما قطری ها اون انگیزه رو ندارن و بازی جذاب نمیشه... الانم فکر میکنم قطر میبازه از اردن... تازه ببره هم جذابیتی نداره...

 

یعنی انگشت به دهن موندم از زاویه ی نگاهش... چقدر کیف کردم...

دوباره دیروز با یه مولتی میلیاردر صحبت میکردم که داشت از جنایات اسرائیل میگفت... و نگران بود و میگفت دارن با پهپاد سران حزب و الله و حماس رو میزنن...

با خودم فکر میکردم که واقعا تمام مردم دنیا وقتی کمی با خودشون صادق باشن بغض اسرائیل رو در دل دارن...

بعد چطور ما در داخل کشور یه تعداد قابل توجهی مردم داریم که یه جوری حرف میزنن که در نهایت نفع اسرائیل از توش بیرون میاد...

چقدر میتونه یک انسان کج مزاج بشه آخه...

 

حیف از دوران اوایل جوانی من که شیفته ی بازی علی کریمی بودم...

اونقدر بازیش رو دوست داشتم که به دوستام میگفتم اگر علی کریمی جایی بود که به فوتبال بهای سیستماتیک بیشتری میدادن قطعا سطح بازیش کمتر از رونالدینیهو نبود... و لقب جادوگر آسیا رو واقعا برازنده اش میدونستم...

افسوس...

الان هیچ ارزشی برام نداره... من که شیفته ی بازی تکنیکی فوتبال هستم و گاهی صحنه های جذاب از تکنیک های فوتبالی رو دانلود میکنم و میبینم... دیگه کریمی توی سرچ هام نیستن...

از ایرانی ها دیگه فقط فوتسالیست دوره ی قبلی مون حیدریان...

تامام

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۰۲ ، ۱۰:۵۹
ن. .ا
پنجشنبه, ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ۰۸:۴۱ ق.ظ

آن روی دیگر من

دو سه روزی بود که به خاطر تشری که به علی زده بودم به خاطر بی تدبیری هاش در کار، با من سرسنگین بود...

شخصیتش هم از اون صفر و صدی هاست... یعنی انتظار داره اونی که میخواد آدم درستی باشه باید همیشه بهترین عمل رو تازه اونم طبق ذهنیت ایشون انجام بده و فکر کنم با کت و شلوار و کمربند و گفش و جوراب هم بخوابه حتی... و اگر کسی آدم بدی هست کلا باید از روی زمین محو بشه... و دز بدبینی اش هم بالاست و عصبانیت زودرسش و زود کینه به دل گرفتنش هم که دیگه...

 

دیروز مشتری قطری داشتم... قبلا هم با اینها معامله بزرگی کرده بودم... مدل شخصیتی شون جوری بود که برای منافع شرکت همیشه یه فاصله ای رو باهاشون حفظ میکردم... نباید خودمونی میشدم باهاشون... رفته بودن توی حیاط سیگاری بکشن... منم رفته بودم اون اتاق نیروهام کاری داشتم و برگردم... کارم حدود 20 دقیقه ای طول کشید و وقتی برمیگشتم اتاقم توی حال خودم بودم و سرم پائین بود...

رسیدم دم در اتاق خودمون... علی دم در و رو به داخل اتاق ایستاده بود و تکیه داده بود به در...

همین طوری به ذهنم رسید برای اینکه قهر چند روزه اش رو بشکنم یه شوخی باهاش بکنم (شوخی هایی که خودش هم میکنه غالبا) دستم رو بلند کردم و با شدت کوبیدم به باسنش...

صدای خیلی بلندی داشت این ضربه ی من... جوری که خودم هم توقعش رو نداشتم...

بعد از ضربه و اون صدای مهیب... سرم رو که بلند کردم دیدم اون مشتری های قطری توی اتاقم نشسته ان و همه شون شاهد این صحنه بودن...

در حدود سه چهار ثانیه از تعجب اینکه اونها توی اتاقم بودن و شاهد این شوخی من بودن خشکم زده بود و بعدش خودم زدم زیر خنده و تمام مشتری ها و بچه های اتاقم زدن زیر خنده و یه دفعه از اتاق انفجاری از خنده بلند شد...

در حد اشک ریختن بعضی ها...

بعد از این خنده ها بود که اون شیخ قطری بهم پیشنهاد داد برای فینال جام آسیا بیا دوحه برات بلیط میگیرم جای اختصاصی ورزشگاه...(مطلب قبلی)

دقیقا به همین خاطر بود که فاصله باید حفظ میکردم با اینها... اینها به خاطر ریش های جو گندمی من که نمیخوان دعوتم کنن به قطر... منافعشون به رفتار ها و واکنش های من گره خورده...

اما خب...

بعد از پیشنهادش یه تشکری کردم و دوباره همون فاز قبلیم رو پیش گرفتم...

نیمه ی دوم رو هم کنار اینها ننشستم... و رفتم اتاق خودم...

 

والاع

 

 

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۰۲ ، ۰۸:۴۱
ن. .ا
چهارشنبه, ۱۸ بهمن ۱۴۰۲، ۰۷:۴۹ ب.ظ

ایران و قطر

چه اتفاق شگفت انگیزی!!!

با یک شیخ قطری و صاحب نفوذ در قطر نشستیم و داریم فوتبال ایران و قطر رو میبینیم...

قطر گل دوم رو زد...

به احترام ما که ناراحت شدیم... خوشحالی نکرد...

 

کلا چه جمعی شده جمع ما :)))

امروز ظهر این شیخ به من گفت برای فینال جام آسیا برات بلیط میگیرم جای اختصاصی ورزشگاه... بیا فینال رو ببین...

و یه هفته بمون و توی راه اندازی نمایشگاهم کمکم کن و نظر بده...

 

منم حتما میرم :)))

والاع

۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱ ۱۸ بهمن ۰۲ ، ۱۹:۴۹
ن. .ا
يكشنبه, ۱۵ بهمن ۱۴۰۲، ۰۸:۲۲ ق.ظ

روایت ظلم

فرض کنید  مادری علم غیب دارن و طفلی به دنیا آوردن که میدونن با تمام تلاش هایی که برای این طفل و فرزندشون میکنن در نهایت این فرزند عاقبت بخیر نخواهد شد و انسان شروری خواهد شد...

از طرفی وظیفه ی مادری از ایشون ساقط نمیشه و باید برای این طفل دلسوزی کنن... باید تر و خشکش کنن... باید رسیدگی کنن... باید براش وقت بذارن...

اما ثمر این فرزند چیه؟

راه این فرزند و راه این مادر مثل مغرب و ومشرق از هم جداست...

میتونید رنج این مادر رو تصور کنید؟!!

 

در زندگی دنیا خیلی از ماها دچار این رنج میشیم...

چند وقت پیش گفتم نمیدونم چرا شرکت ما اینقدر بدهکار شده... و راستش دوست هم نداشتم بدونم... چون به نظر خودم ظرفیتش رو نداشتم که بدونم...

من یک دلیل محکم برای تلاش هام داشتم و اون هم این بود که شعار سال تولید هست... و من دارم برای استمرار یک تولید تلاش میکنم... وانگهی نزدیک 2000 نیرو دارن اینجا ارتزاق میکنن... خیلی از این 2000 تا اگر از اینجا برن بیکار نمیششن... اما خیلی های دیگه شون واقعا به سختی میافتن... و من به خاطر اون خیلی های دیگه موندم ...

 

اما بلاخره فهمیدم چرا اینقدر بدهکار شدن... و علت بدهی شون شاید از نظر شما خیلی عادی باشه اما از نظر من اصلا عادی نیست و زخمی رو در دلم تازه کرد که بعد مدتها به روی خود نیاوردن... دیشب به خانمم گفتم امشب خودت به بچه ها و امورات خونه برس... با من کاری نداشته باش... نمیخوام با کسی حرف بزنم... (من سالی یه بار هم اینجوری توی لاک خودم نمیرم)

 

صاحب کارخونه چند سال قبل میخواستن خط تولیدی راه بندازن که نیاز به حداقل چند هزار میلیارد سرمایه داشت... چون بدهی بانکی داشتن نمی تونستن وام بانکی قابل توجهی بگیرن... لذا وامی هم اگر گرفتن ناچیز بوده اما اگر اون سالها اون هزینه رو نمیکردن و اون خط تولید رو راه نمینداختن... دیگه محال بود توی این سالها بشه کاری کرد (به خاطر تورم) ایشون به واسطه اعتباری که توی بازار داشتن خرید کردن و خودشون رو بدهکار کردن...

 

و سال گذشته و امسال طلبکار ها فشار می آوردن برای وصول طلبشون... و ایشون هم در حال دادن بدهی بودن و هستن...

اما میدونید کجای داستان روحم رو آزار میده و بدتر از اون کجای داستان من رو از زندگی در این مدل فرهنگ رایج متنفر میکنه؟

روحم آزار میبینه وقتی میبینم شخصی برای تامین یک منفعت شخصی برای 2000 نفر تصمیم میگیره که شما هم دو الی سه سال ریاضت تحمل کنید تا من فلان خط تولید رو بزنم...

و بدتر از اون وقتی بدهی ها داده شد و همه چیز به ثبات رسید اون شخص هست که چند ده هزار میلیارد به سرمایه اش اضافه شده و نیروهایی که سه سال شرایط سخت رو تحمل کردن بازم باید آخر سال ببینن از دل اجماع شورای کار حقوق ماهانه ی سال بعدشون چقدر تصویب میشه...

 

من واقعا نمی تونم شرح بدم این اتفاق چقدر پلشت هست...

این اتفاق پلشت، همون فرزند شومی هست که من دارم مادری اش میکنم... دارم پدری اش میکنم...

چرا؟!!

چون تولید کشوره.... چون در هر صورت سرمایه اومده توی تولید... نرفته توی بنگاه داری... نرفته توی سوداگری های دیگه...

داره تبدیل به کالا و سرمایه میشه برای مملکت... داره تولید شغل میکنه...

 

میبینید چقدر باید پوست بندازیم تا اهل ظهور بشیم؟

یک انسانی که اهل نماز اول وقت هست میره زیر بار بدهی سنگین تا یک خط تولید راه اندازی کنه... و به خاطر اون بدهی چندین سال دچار ریاضت های سخت اقتصادی و روانی و حقوقی میشه... و نیروهاش رو از دست میده و نیروهایی که میمونن خیلی سختی میکشن...

اما...

وقتی این شب تاریک ، سحر بشه خورشیدش فقط به صاحب کارخونه میتابه و تمام نیروهایی که خودشون و زن و بچه شون درگیر زندگی معیشتی سخت شدن روزگارشون مثل سالهای قبل هست... آخر سال... چشم به دولت و شورای کار بدوز... ببین چقدر میذارن کف دستت...

 

این انسان برای تولید کشور مایه گذاشت... اما از نظر من خیلی پلشت هست...

و من تا الان بر این تصمیم هستم که باید این پلشتی رو مادری کنم و پدری کنم...

 

این هم یک گذرگاه از دنیاست... میگذره...

خدایا کاش لبخند شما رو داشته باشیم...

کاش از نگاه شما و اولیات نیفتیم... این پلشتی ها و تحمل مصلحتی شون فدای سر شما... 

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۰۲ ، ۰۸:۲۲
ن. .ا
شنبه, ۷ بهمن ۱۴۰۲، ۰۲:۵۶ ق.ظ

از خوبی های تو _ ۶

ایشون بارها به من گفتن، تو از من بهتری... در مورد فلان موضوع تو از خدا بخواه... تو به خدا نزدیکتری... تو‌ موقع نمازت دعا کن فلان مشکلمون حل بشه... و واقعا به دعای من اعتقاد داره...

:(((

میفهمم تعارف نمیکنه هاا، واقعا باورش اینه که من نور بیشتری دارم از خودش...

و اصلا دوست ندارم اینو شرح بیشتری بدم، شاید مرکز ثقل تمام خوبی هایی که تا حالا از ایشون گفتم همین خوبی شون باشه که با وجود اینکه برام مسلمه که نورانیتی داره که من به گرد پاش نمیرسم اما باورش اینه که من مقرب ترم به خدا...

خود این مرام، نور هست... اینو هم به روش نیاوردم...



دوستان بزرگوار، مخاطبان گرامی

متاسفانه من در زمینه ازدواج و روابط زوجین و عشق و علاقه بینشون و ... خیلی ادعام زیاده... خیلی هم سعی کردم خودم رو اصلاح کنم، نشد متاسفانه... اما ادعا اینجاست که خیلی از مسائلی که در مورد ازدواج میگم به اطرافیانم، باور زمان مجردیم هست و بعد از ازدواج هم همچنان روی همون حرفا هستم...

 

ولی

یک ولی بزرگ...

الان میخوام حرفی رو در مورد ازدواج بزنم که در زمان مجردیم اینو نمیفهمیدم... بعد از ازدواج هم تا همین چند سال پیشا هم درکی ازش نداشتم...

 

واقعیت اینه که بین زن ها و مردها هیچ علاقه ی پایداری بوجود نمیاد...

علاقه های گذرا چرا... زیادم هست... اما علاقه ی پایدار نچ...

هیچ امتیازی نیست که انسان کسب بکنه، و بگه این امتیاز دیگه آخرت امتیازاست و به این خاطر برای همیشه محبوب خواهم بود...

هیچی وجود نداره...

اگه فازت مسائل اجتماعی و اقتصادیه، هیچ جایگاه اجتماعی و اقتصادی ای علاقه ی پایدار ایجاد نمیکنه...

اگه فازتون مذهبیه... حتی ولی خدا هم همسرت باشه تضمینی برای علاقه ی پایدار نیست...

اگه فازتون ظاهر و زیبایی و تیپ و هیکله... هییییچ...

زن و مرد از اون جهت که خودشون امتیازات و توانمندی هایی دارن قدرت جذب علاقه ی پایدار دیگری رو ندارن...

خیلی اسفناکه نه؟!!!

خب به چه امیدی یه مرد، عمری خرج یه زن رو بده و براش امکانات و رفاه تهیه کنه؟!!! و یک زن عمر و جوانی و فرصت هاش رو بذاره تا یک مرد رو رغع و رجوع کنه و براش بچه بیاره و ....

 

هیچی نمی تونه ما رو به صورت پایدار به همسرمون متصل کنه...

این خیلی بده...

خب من دیگه باز نکنم ، دوستان برن بررسی بکنن که اگر شما بر اساس تعهدتون پای همسرتون بمونید اما علاقه ای بهش نداشته باشید و هیچ وقت هم بهش خیانتی نکنید، بازم فرصت هایی که از دست میدید در این زندگی خیلی خسران بزرگی هست...

 

علاقه و محبت پایدار...

اگر نباشه خسران بزرگی هست و من شک ندارم در یوم الحسرت از بزرگترین حسرت های ماست... مثلا میبینیم ما میتونستیم فرزندی مثل امام خمینی بدنیا بیاریم اما چون نتونستیم محبت پایدار ایجاد کنیم، نشد...

 

یک راه برای ایجاد محبت پایدار وجود داره...

محبت پایدار رو خدا جعل میکنه در قلب های زوجین...

برید ببینید خدا در ازای چه چیزی و چه کاری این محبت رو جعل میکنه...

اگر خدا نخواد این محبت رو جعل کنه، تماااااام فانتزی های ازدواجت هم که به واقعیت بپیونده... بازم اون محبت پایدار ایجاد نخواهد شد...

 

برو ببین خدا در ازای چی محبت پایدار رو‌ جعل میکنه...

البته من یه راهنمایی میتونم بکنم:

این یک رزق من حیث لایحتسب هست... 

حالا بهش فکر کنید...

 

یا علی

۹ نظر موافقین ۴ مخالفین ۳ ۰۷ بهمن ۰۲ ، ۰۲:۵۶
ن. .ا
پنجشنبه, ۵ بهمن ۱۴۰۲، ۱۰:۲۹ ب.ظ

محبوب کی هستیم؟

آدمایی که دلسوز دیگران هستن، اما باید حریم ها رو رعایت کنن و از طرفی حریم هم نباشه، نباید با بروز بیش از حد دلسوزیشون طرف مقابل رو ضعیف کنن یا دچار سو تفاهم کنن :

خیلی طفلکی هستن این دلسوزین...

بعد امثال ما که هشتمون گرو نه مون هست و پر از تقصیریم، وقتی اینطور دلسوز و نگران انسانهای اطرافمون میشیم...، انسانهای رشد یافته چه حالی دارن!!...

اولیای خدا چطور؟!!!

امام زمان چطور؟!!!



یه دوست بزرگواری یه بار به ما که دور هستیم از شهرمون گفت:

شما که شرایطتون اینطوریه و نمیتونید بیایید جلسات رو... گاهی یه زنگی به استاد بزنید...

خانمم به من میگفت زنگ بزنیم چی بگیم آخه؟!!

مثلا سوالاتمون رو بپرسیم؟!! من سوالی ندارم :)))

گفتم نه... لازم نیست سوال داشته باشی... استاد دلتنگت میشه... صدات رو که میشنوه خیلی خوشحال میشه...

گفت: دلتنگ من؟!!! من که وضعم خرابه... ازش خجالت میکشم...

گفتم: دخترشی... نگو این حرف رو... حالت خوب نباشه، حالش بد میشه...

من این مسائل رو درک میکنم... 

برای همین اربعین دو سه سال پیش وقتی زیاد رفته بودم توی فکر اینکه امام حسین علیه سلام با چه شدتی عاشقمون هستن و چقدر به عشق ماها هزینه دادن، داشتم دیوانه میشدم و اصلا حالم دست خودم نبود و جلوی خانم بچه ها پای تلوزیون زار میزدم و بلند بلند گریه میکردم...

 

ما فقط ذره ای حس کنیم چقدر محبوبیم، چقدر معشوقیم، بیچاره میشیم...

گاهی نگران بعضیا میشم اما باید هیچی نگم... باید به روی خودم نیارم...

عذاب بدیه...

خدایا خودت به ما سعه بده...

 

موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۰۲ ، ۲۲:۲۹
ن. .ا
چهارشنبه, ۴ بهمن ۱۴۰۲، ۰۵:۴۱ ب.ظ

ما مَردها

آقائه زنگ زده... خیلی با کلاس...

صدا رادیویی...

رسمی...

میگه سال 96 چند تخته فرش از شما خریدم... الان یه تخته 9 متری همون رو میخواستم...

مشخصات نقشه فرش رو ازش میپرسم...

آخرش می پرسم حاشیه اش سرمه ای بود درسته؟

میگه نه... کِرم هست بنظرم...

میگم ما حاشیه کِرم نداشتیم و نبافتیم... باید سرمه ای باشه...

میگه "مطئنم" که سرمه ای نیست...

میگم خب عکسش رو بفرست شاید اصلا فرش رو از جای دیگه خریده باشی...

 

بعد از ده دقیقه عکس میفرسته... و حاشیه اش هم سرمه ای بود و خیلی هم تابلو بود و فضای زیادی رو هم رنگ سرمه ای اشغال کرده بود...

دوباره زنگ زد...

گفتم خب این که حاشیه اش سرمه ای هست...

میگه: آره خانمم هم که گفت حاشیه اش سرمه ای هست تعجب کردم...

گفتم چند ساله فرش تو خونه ات هست؟

میگه از سال 96

با هم میخندیم و میگم چون یه مرد هستم درکت میکنم... اشکالی نداره... برای منم پیش میاد این موارد



یه همچین موجوداتی هستیم ما مردا...

:)))

یعنی دلم میخواست ما حاشیه کرم میداشتیم و براش میفرستادیم...

اون موقع قیافه اش توی خونه شون دیدن داشت...

 

۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۰۲ ، ۱۷:۴۱
ن. .ا