اینجا یک مرد می نویسد...
مردی که از ابتدا مذهبی نبود
در نوجوانی هم مذهبی نبود...
در اوایل جوانی با سودای رفتن به دانشکده موسیقی دانشگاه هنر تهران شب و روزش را با یادگیری موسیقی سپری کرد...
دو سال منتهی به کنکور روزی 8 ساعت درس میخواند برای کنکور و روزی 6 ساعت هم موسیقی تمرین میکرد...
اما موسیقی قبول نشد...
وارد رشته فرش شد... اما در دو سال اول دانشگاه همچنان موسیقی اش را به صورت حرفه ای دنبال میکرد...
به مرور توی روابط دانشجوها و جنگ های اعتقادی و نظری و ایدئولوژیک، مسائل اعتقادی برایش برجسته شد...
سوال به جانش افتاد... پر شد از چراها...
در کنار طراحی فرش و فراگیری حرفه ای موسیقی... مطالعه کتب فلسفی هم به دغدغه هایش اضافه شد...
کانت... هگل... دکارت... اسپینوزا... نیچه... هایدگر و....
نشد... سال سوم دانشگاه در کنار این فلاسفه ی غرب... شهید مطهری هم اضافه شد...
طوری که هر وقت گذرش به قم می افتاد، حتما با مقداری پول به انتشارات صدرا میرفت تا یکی دیگه از کتب شهید مطهری را بخرد...
با مطهری کمی حال روحی اش بهتر شده بود... اما گویا مطهری هم...
کافی نبود...
خوابی خوش در سحری مبارک، مسیر زندگی اش را تغییر داد...
تا به امروز...
و امروز از پس گذران انواع حوادث...
خویشتن را مردی یافتم که آسیب هایی دیده... و باید ترمیم شود....
و بساطم را از وبلاگ ها و سخنوری هایم برای همه، به این کنج آوردم...
تا کمی مردانه تر گفتگو کنیم...