در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...

در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...



خیال خام پلنگ من
به سوی ماه جهیدن بود

و ماه را زبلندایش
به روی خاک کشیدن بودن

پلنگ من، دل مغرورم
پرید و پنجه به خالی زد

که عشق ماه بلند من
ورای دست رسیدن بود


چه سرنوشت غم انگیزی
که کرم کوچک ابریشم

تمام عمر قفس می بافت
اما به فکر پریدن بود

۱۳ مطلب در اسفند ۱۴۰۲ ثبت شده است

يكشنبه, ۲۷ اسفند ۱۴۰۲، ۰۶:۱۸ ب.ظ

مرعوب نشو تا عاشقت کنن

از سن 12 سالگی تا 16 سالگیم کُشتی میگرفتم...

پدرم خیلی دوست داشت من یه کشتی گیر بشم در حد قهرمانی... این ورزش رو خیلی دوست داشتم اما نه در حد قهرمانی...

یکی از بچه های باشگاه از کشتی گیرایی بود که هر چند خیلی سابقه نداشت و تقریبا دو سالی بود که کشتی میگرفت اما به خاطر اعتماد به نفس خیلی بالاش و واکنش ها و ادعاهای غیر عادیش بچه ها بهش میگفتن ممد دیوانه...

دیوانگی محمد به این خاطر بود که همیشه میگفت من خطرناک ترین کشتی گیر توی وزن خودم هستم حالا توی چه سطحی؟

توی باشگاه؟

نه... برو بالا

توی شهر؟!

نه... برو بالا

توی استان؟!!

نه... برو بالا...

بعد به همه ی اینها اضافه کنید محمد هیکل خیلی متناسبی هم نداشت... ورزیده بود ها... اما تناسب اندام خوبی نداشت... مثلا غالبا کشتی گیر ها سرشانه های پهنی دارن... اما محمد نه...

یا عضلات برجسته ای دارن... اما محمد خیر...

محمد حتی اهل شوخی هم نبود که با خنده بگه من از همه خطرناک ترم...

خیلی جدی و با حس اینو میگفت...

بچه پولدار بود...

یه بار منم جزو منتخب های باشگاهمون انتخاب شدم برای مسابقات جام رمضان...

حالا کشتی های انتخابی خود باشگاه ما که جز دو باشگاه برتر استان بود خودش خیلی حساس بود... من انتخابی باشگاه خودمون رو رد کردم و رفتم وارد مسابقه شدم... خیلی استرس داشتم...

بار اولم بود که توی سالن 12 هزار نفری مملو از جمعیت باید کشتی میگرفتم...

اما ممد دیوانه عین خیالش نبود...

مربی برای تقویت روحیه ی بچه ها خیلی جدی از ممد دیوانه پرسید:

ممد حریف هات رو بررسی کردی؟... کدومشون از هم حساس تر و قوی تره ؟

رقیبت کیه؟

ممد دیوانه گفت: حسین آقا من از همه قوی ترم... رقیب ندارم...

بعد خود مربی زد زیر خنده و همه هم خندیدن...

ممد اصلا نمیخندید... واقعا باورش این بود که از همه قوی تره...



میدونید چرا قصه ی ممد دیوانه رو نوشتم؟

ممد دیوانه یه ویژگی داشت که خیلی گنج بود

چی؟

مرعوب نمیشد...

نه مرعوب جمعیت 12 هزار نفری سالن سرپوشیده... نه مرعوب اسم و رسم رقبای پر سابقه و پر مدالش...

نه مرعوب هیکلی که اونا داشتن و ممد نداشت... 

ممد خیلی نترس بود...

چرا مرعوب نشدن گنجه؟

چرا دست گذاشتم روی این ویژگی ممد دیوانه؟

 

بگم؟

کسی که زود مرعوب میشه نمی تونه عاشقی رو تجربه کنه بچه ها...

این خسران بزرگیه...

حیفه بیایم اینجا و زندگی کنیم و عاشقی رو تجربه نکنیم...

 

راستی عاشقی چی هست؟

کسی میدونه از چی حرف میزنم؟

 

 

۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۰۲ ، ۱۸:۱۸
ن. .ا
يكشنبه, ۲۷ اسفند ۱۴۰۲، ۰۹:۲۹ ق.ظ

مردن جوجه ها و پیامش برای من

پسرم دلش جوجه رنگی میخواست... با خانمم که رفتن بازار، به مادرش اصرار میکنه که برام بخر...

در نهایت خانمم میخره... میگم چرا خریدی؟... ما که جای نگه داری جوجه نداریم... میگن: تا کوچیکن توی جعبه نگهشون میداریم... بعدش میدیم اون دوستت که توی روستا زندگی میکنه... خودمم خیلی دلم جوجه رنگی میخواست (خانمم)

بعد از چند روز دو تا از سه تا جوجه هامون مُردن... هر کدوم که بیحال میشدن تا بمیرن، اینا (بچه ها و همسرم) هی غصه میخوردن که گناه دارن... دارن میمیرن... چکار کنیم؟!!

و استرس و نگرانی و ناراحتیش توی خونه جریان داشت... خودمم واقعا ناراحت میشدم... چون کاری از دستم برنمی اومد... و ناله های جوجه ها واقعا دلخراش بود...

بعد از مُردن... طولی نمیکشید که زندگی مون به حالت روتین برمیگشت...

خیلی برام بشارت خوبی بود...

غم جان دادن و بیماری و اذیت شدن یک جوجه یکی دو روز بود... بعدش زندگی جریان داره... بعدش بازم لبخند...  بازم حیات... بازم تلاش...

منم که از پیششون برم... به جای یکی دو روز، نهایتا یکی دو ماه.... یا یکی دو سال...

بعدش بازم زندگی... بازم تلاش... بازم لبخند...

 

این بشارت خوبی بود برام...

 

راستش من توی خونه مون خیلی مورد اتکا هستم...

خیلی موجب خاطرجمعی زن و بچه ام هستم... و این موضوع همیشه خودم رو اذیت میکرد وقتی به مرگ فکر میکردم...

برای همین مستقل بار آوردن بچه ها و همسرم همیشه برام دغدغه بوده...و خدا رو شکر راضی ام از میزان استقلالشون به نسبت سن شون... اما بازم وابستگی اونها به من و حتی وابستگی مادرم به من خیلی اذیتم میکنه... برای بعد از مرگ...

 

مرگ جوجه ها برام پیام خوبی داشت...

پیامش این بود که این یک سنت الهی هست که بودنت هر چقدر هم پر رنگ باشه، نبودنت تعادل زندگی بازمانده هات رو بهم نمیزنه...

و من از این سنت خدا خیلی خرسندم... و خیلی شاکرم که همچین سنتی در دنیا وجود داره...

 

میدونید من الان میتونم خیلی زندگی با کیفیت تری داشته باشم...

میتونم با یاد زندگی بعد از مرگ عشق کنم بدون اینکه نگران دل بازمانده هام باشم... با یاد نبودن محدودیت های اون طرف انگیزه ی زندگی دنیام رو بیشتر کنم...

میتونم روی این باورم با خاطری آسوده تکیه کنم که: من فقط باید مسئولیت هایی که در دنیا در قبال این همسر و فرزند دارم رو با کیفیت تمام انجام بدم و غصه ی بعدش رو نخورم...

مثلا دیشب داشتم به خانمم میگفتم:

من تلاشم رو میکنم دو تا کار برای معیشت بچه ها بکنم و بیش از اون کاری نمیکنم:

یکی جوری مدیریتشون میکنم که بلوغ اقتصادی خوبی داشته باشن که بتونن کسب مناسبی داشته باشن و خودشون دارای اراده و انتخاب باشن...

دوم اینکه سعی میکنم وقتی ازدواج کردن یه زمین مسکونی به هر کدومشون بدم... حالا بقیه اش با خودشون...

 

در مورد تربیت و مسائل شخصیتی بچه ها که عمیقا معتقدم قرار نیست کار خاصی با بچه ها بکنیم...

بیشترین اثرات تربیتی بچه ها واکنش های خودمون توی اتفاقات زندگی هست... این هم چیزی نیست جز ملکات نفسانی خودمون...

 

خدایا ممنونتم بابت این همه سنت های قشنگت...

 

 

 

 

 

 

 

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۰۲ ، ۰۹:۲۹
ن. .ا
چهارشنبه, ۲۳ اسفند ۱۴۰۲، ۰۸:۲۳ ق.ظ

عهدم برای سال جدید

دو روز قبل ماه رمضان توی یه مکالمه با یه آدم خیلی معمولی اما خیلی پولدار (که همیشه در ذهنم شخصیت شکننده ای داشت) فهمیدم با تمام تلاش هایی که داشتم برای خانواده و شغلم...

با تمام تلاش ها و بی وقتیم... خیلی وقت هدر دادم...

و اثر اون وقت هدر دادن ها به عزیزانم ضربات بدی زد...

چند روز حالم بد بود...

لامصب جوری هم برجکم رو آورد پائین که برای هیچ کس نمی تونم بگم... حتی خانمم... و اینجا هم بیش از این نمی تونم بازش کنم... اما اگر بتونم به چیز جدیدی که بهش رسیدم پابند بمونم خیلی حالم و افقم تغییر میکنه...

خیییلی زیاد...

 

اما با خودم عهد بستم...

عهد...



راستی

متاهل های عزیز...

میتونید در کنار عیدی ای که به همسرتون میدید

یه بسته موسیقی مشترک بین خودتون و همسرتون انتخاب کنید و گاهی با هم یا به یاد همدیگه گوشش بدید...

و اینو به همدیگه بگید...

اگرم صدای خوبی دارید برای همسرتون گاهی بخونیدش... مخصوصا آقایون 

مثلا من یکی از موسیقی های بسته ی جدیدم اینه:

 

تو نفسی همه کسی _ حجت اشرف زاده

 

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۳ اسفند ۰۲ ، ۰۸:۲۳
ن. .ا
جمعه, ۱۸ اسفند ۱۴۰۲، ۰۵:۴۶ ب.ظ

پسرم و رائفی پور :)

به پسر هشت ساله ام هر از گاهی پول میدم که جمع کنه...

و چیزهایی که دوست داره رو با پول خودش بخره... رفته توی نت گوشی های مختلف رو دیده... میگه دوست دارم هوآوی بخرم...

دیدیم پائین ترین قیمتی که هوآوی توی بازار داره... حدود 2 میلیون تومانه... گفته کی پولم به 2 تومن میرسه؟

گفتم احتمالا بعد از اتمام مدرسه ات...

حالا هر سری که چیز جدیدی میخواد بخره... و میگیم باید با پول خودت بخری... کلی حساب کتاب میکنه که چقدر از پولش کم میشه...

و بابت کم شدن پولش غصه میخوره...

آخرین بار گیر داده بود که من یه ساعت رومیزی میخوام...

گفتم من الان شرایط خریدش رو ندارم... اما خیلی لج کرده بود... در حد اینکه بزنه زیر گریه...

گفتم: اشکال نداره... بریم خونه پول هات رو بردار... بریم برات بخریم...

رفتیم ساعت فروشی... یه ساعت رومیزی خوشگل دیده بود فکر کنم 200 یا 250 هزار تومان...

گفت اینو میخوام...

گفتم من حرفی ندارم ولی کلی از پولت کم میشه هااا... حساب کردی؟

یه مقداری فکر کرد... گفت یعنی اگه اینو بخرم ممکنه نتونم وقتی مدرسه ام تموم شد گوشی بخرم؟

گفتم: احتمالا بله... باید بیشتر صبر کنی تا پولت جمع بشه...

گفت: نمیخوام اینجوری بشه... بریم جاهای دیگه شاید ساعت ارزون تر داشته باشن...

رفتیم دو سه تا مغازه دیگه... ارزون تر بودن... ولی به دلش ننشست...

آخرش منو از توی مغازه آخری بیرون کشید و گفت بیا:

رفتم بیرون و گفت:

بابا... نمیخوام از پول خودت بدی... از اون دستگاههای بانک که پول میدن (عابر بانک)... از اونا یه مقدار پول بگیر... بریم همون ساعت اولیه رو بخریم...

من که دلم براش سوخته بود... گفتم :بابا اون دستگاهها هم پول خودم رو بهم میدن... یعنی دارم از پول خودم برمیدارم...

این ساعت اروزنه هم قشنگ بودا...

گفت: نه... قدیمیه... شبیه ساعت مادرجون هستن :)))

گفتم یه کاری میتونم برات بکنم:

تو با خودت 150 تومن آوردی... 50 تومن دیگه رفتی خونه از پول خودت به من بده... 50 تومن هم من میذارم روی پولت... که بشه 250 تومن... همون ساعت رومیزی خوشگله رو بخر...

بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش... در نهایت قبول کرد...

 

خوشحالم که این ترفند پول دادن و پول جمع کردن موجب شد بچه اهل حساب و کتاب و فهمیدن قیمت ها بشه...

احتمالا بعد از اتمام مدرسه اش که قیمت گوشی یه تومن گرونتر هم بشه... باید مفهوم تورم رو براش توضیح بدم...

به جان خودم بچه با همین فرمون بره جلو تا یک سال دیگه خودش به این نتیجه میرسه توی اقتصاد داغون این کشور بهترین راه پیشرفت وام گرفتنه :)))))



 

امروز به مقداد خداداد پیام دادم و پرسیدم چرا امسال با رائفی پور و تاسیس حزبش مخالف بودی؟

خیلی استوری های با طعنه و کنایه میذاشت تو پیجش... بر علیه رائفی پور...

در جوابم نوشت:

من با رائفی پور مخالف نیستم... اتفاقا لیستش هم بد نبود...

کاری هم که کرد کار خوبی بود...

فقط یه مقداری منم منم داره... خوشم نمیاد...

 

یه مقداری خیالم راحت تر شد که هنوز کسی دلیل مستحکم و عقل پسندی در مخالفت با حرکت جدید رائفی پور نگفته...

چون یک یا دو روز قبل انتخابات متوجه کار جدید رائفی پور شده بودم... باید تصمیم میگرفتم... یه شب هم تا ساعت 3 صبح نشستم هر چی مرتبط به جبهه اش بود و در سایت ها گیرم اومد خوندم و شنیدم...

به جمع بندی رسیدم که حمایت از حرکت رائفی پور در شرایط فعلی لازمه...

فرداش به دوستام زنگ زدم و در نهایت اونها هم با حرفهای من قانع شدن و همین کار رو کردن...

برای همین کنجکاو بودم دلایل مخالفت با رائفی رو بشنوم... تا بفهمم دیدگاه من در چه سطحی بود...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۲ ۱۸ اسفند ۰۲ ، ۱۷:۴۶
ن. .ا
يكشنبه, ۱۳ اسفند ۱۴۰۲، ۰۸:۱۵ ق.ظ

تو نقطه ی ضعف منی

نوشته بود:

وقتی مردی ، زنی را دوست داشته باشد، آن زن میشود نقطه ی ضعف مرد

و وقتی زنی ،مردی را دوست داشته باشد ، آن مرد میشود نقطه قدرت زن

و این یعنی توازن قدرت...

 

ظاهرش قشنگ بود... توی یه سطحی از زندگی انسانها هم درسته واقعا...

اما منو قانع نکرد...

من 12 ساله دارم با یک زن زندگی میکنم... سطحی از کنار مسائل رد نمیشم... این نوشته بیشتر برای مجردها شاید جذاب باشه یا مجردها و متاهل های خیال پرداز و رویا باف...



 

دیدید وقتی یه عده میخوان با ادبیات دینی در مورد عشق زن و شوهری حرف بزنن میگن همسرت رو به خاطر خدا دوست داشته باش؟!!!

این مدل بیان کردن اصلا جذاب نیست...

به نظر من حتی فطرت هم نمی پسنده...

ظاهر این حرف این پیام رو داره:

حتی اگر همسرت دوست داشتنی هم نیست، چون بنده ی خداست و خدا بنده اش رو دوست داره، تو هم دوستش داشته باش...

جواب اول:

خب  مگه من ظرفیتم در حد خداست که زن یا مردی که دوست داشتنی نیست رو دوست داشته باشم؟

مگه دوست داشتن زوریه؟!!

فرمایشیه؟!!

الان دارم زمینه سازی میکنم که اون نوشته ی بالا رو تغییر بدم و بگم که اگر مرد و زنی همدیگه رو دوست داشته باشن هر دو هم نقطه ی قدرت همدیگه میشن... هم نقطه ی ضعف همدیگه... و این یعنی توازن قدرت...

اما باید تبیین کنم که این قدرت از کجا میاد...

اون محبت منشاء ش کجاست...

 

توی زندگی مشترک غالبا یک اتفاق مهم می افته همون اوایلش:

فانتزی های زن و مرد در مورد عشق و دوست داشتن شکسته میشه...

حالا باید واقع بین بشه اما چطور میشه کسی که فانتزی حداقل 10 ساله ات رو شکسته دوست داشت؟!!

اونم یه دوست داشتن خاص...

مثلا خانم دوست داشته شوهرش یه لطافت های هنری داشته باشه توی رفتارهاش... اما مدل شخصیتی آقا کلا اون ظرافتها و لطافت ها رو نداره...

یا دوست داشته آقا یه اقتداری داشته باشه... اما آقا روحیات ظریف هنرمندانه داره و اصلا از مدل شخصیتی مقتدر بدش میاد...

کلا میخوره تو ذوقش...

غالبا ازدواج اینطوریه... هر چقدرم از قبل خط کش بندازین... یکی از اهداف ازدواج شکستن فانتزی های زمان مجردی هست...

خب بعدش دوست داشتن اون آدم سخت میشه...

حالا جدای از مدل شخصیتی ای که ممکنه گاها با روحیات همسر جور نیاد... چهار تا ضعف هم داره که از قضا طرف مقابل از اون ضعف بدش میاد اصلا...

دیگه فقط مدل شخصیتی هم نیست... ضعفه... نقصه... همش دست تو دماغش میکنه مثلا :)))

 

بعد اینو باید دوست داشته باشی... چی میخوای از من خدایاااا

به نظر من چند تا مسئله هست که اگر در خودمون تقویتش کنیم جوری همسرمون رو دوست خواهیم داشت که بزرگترین جلوه ها و ابرازات مادی دوست داشتن (بازش نکنم دیگه) خیلی در مقابلش حقیر و ناچیزه...

سخن از یک کشش روحی هست که ایجاد میشه... یک حقیقت فرامادی... یک پیوند روحی... 

 

اگر برسم در مورد اون چند مسئله خواهم نوشت...

اما کلیت داستان اینه:

اگر مرد و زنی همدیگه رو دوست داشته باشن و اون دوست داشتن اثبات هم شده باشه (تا چند سالی زیر یک سقف زندگی نکنن محاله اثبات بشه و میتونه صرفا یه وهم و خیال بافی باشه) تبدیل میشن به ضعف و قدرت همدیگه...

و این خاصیت دنیاست...

خودِ اون ضعف هم قشنگه...

اصلا صحنه ی تماشایی ملکوت عالمه...

 

خدایا... ما رو از خودمون بگیر تا این لذت ها رو بچشیم...

 

 

 

۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۰۲ ، ۰۸:۱۵
ن. .ا
شنبه, ۱۲ اسفند ۱۴۰۲، ۰۵:۱۰ ب.ظ

این یک پیروزی بود

از انتخابات... میزان مشارکت... و نتیجه ای که حاصل شده خیلی راضی هستم...

چند اتفاق باید می افتاد که به نظرم افتاد...

اولین اتفاق مهم میزان مشارکت بود که از دوره ی قبلی انتخابات مجلس کمتر نبود و بلکه یه مقداری هم به نظرم بیشتر بوده...

چون سیر طبیعی اتفاقات اینطور بوده که مشارکت باید می اومد پائین...

یاد فرمایش رهبری در سال 85 یا 86 در هیئت دولت احمدی نژاد افتادم که گفته بودن مردم به شما به عنوان جریان انقلابی رای دادن... چنانچه بد عمل کنید و مردم از شما مایوس بشن، مردم نسبت به جبهه ی انقلاب ادبار پیدا خواهند کرد... و دقیقا همین اتفاق افتاده بود...

مردم در سال 92 به کسی رای دادن که شعارش دیپلماسی لبخند و گردش چرخ اقتصاد به جای چرخ هسته ای بوده... یعنی یک ادبیات ضد مقاومتی...

مجلس فعلی هم به خاطر بعضی از وعده هایی که داده بود و بعدش عملا دبه کرده بود مثل شفافیت... 

و اقدام عملی نکردن بابت ناترازی انرژی در کشور و هدر رفتن سرمایه مردم به خاطر شجاعت نداشتن بابت ورود به مسئله انرژی (تحلیل خوشبینانه_ چون اگر بگیم به لحاظ ملاحظات حزبی نیومدن قیمت بنزین رو واقعی کنن هم تحلیل بیراهی نیست ) 

اما خب ما به همون عدم شجاعت اکتفاء میکنم و همین برای اینکه اثبات بشه اکثر اینها انقلابی نبودن کافیه...

 

منظور اینکه به صورت طبیعی مردم باید ادبار پیدا میکردن... اما اومدن و ایستادن پای کار...

 و اینکه لیست قالیباف مثل دوره ی قبل اقبال نداشته خودش یک پیروزی بزرگ هست... یعنی به جای اینکه مردم قهر کنن اومدن انتخابشون رو مدیریت کردن...

 

و اینکه افرادی وارد مجلس شدن که مجلس رو پویاتر میکنه...

و مجلس رو از محافظه کاری کمی خارج میکنه...

فقط در تهران 20 نفری وارد مجلس شدن که ویدئو پر کردن و قسم خوردن که مسائل رو با مردم در میان بذارن... خود این موضوع به نظرم اهرم خیلی خوبی هست...

ان شا الله این پیروزی ها با انتخاب رئیس جدید مجلس که صلاحیت ها و قابلیت های بیشتری داشته باشه، تکمیل بشه

۵ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۰۲ ، ۱۷:۱۰
ن. .ا
جمعه, ۱۱ اسفند ۱۴۰۲، ۰۹:۱۴ ق.ظ

قیامی علیه احزاب و به نفع مردم

اینجا در مورد مشارکت واقعی نوشتم

بزرگوارانی سوالاتی کردن مثل خانم ضحی... که چون جواب واضحی نداشتم پاسخ ندادم... از طرفی هم داشتم به سوالشون فکر میکردم... دوست نداشتم بدون جواب بمونه...

چون سوال خیلی درستی بود...

مشارکت وقتی بالا میره که امکان پاسخگو کردن مسئولین مهیا باشه...

وقتی که یک قدرت میانی در بین هسته های مردم وجود داشته باشه و قدرتی داشته باشه در نظارت به کار مسئولین و پاسخگو کردنشون، و انعکاس به مردم...

 

دیشب فهمیدم آقای رائفی پور جبهه صبح ایران رو تاسیس کردن به همین منظور...

به نظرم حتی اگر این تلاش آقای رائفی پور به شکست هم منتهی بشه، ارزشش رو داره الان ازش حمایت بشه...

صرفا به خاطر تضعیف قدرت دیکتاتور گونه ی احزاب...

و در شرایط فعلی برای کم کردن قدرت « حزب قالیباف» به شخصه از حرکت رائفی پور حمایت میکنم و در شهر خودم به کاندیدایی که تعهد نامه ی صبح ایران رو امضا کردن رای میدم

حتما متن تعهد نامه رو بخونید

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۳ ۱۱ اسفند ۰۲ ، ۰۹:۱۴
ن. .ا
چهارشنبه, ۹ اسفند ۱۴۰۲، ۰۹:۲۷ ق.ظ

دنیای رنگ ها

روحم تازه میشه وقتی با رنگ ها کار میکنم...

وقتی درگیر نقوش ایرانی میشم...

وقتی نقوش انتزاعی و رئال رو با رنگها جان بخشی میکنم...

چقدر دانش هارمونی رنگ روح افزا هست...

با وجود علاقه ی زیادی که به این کار دارم و تخصصم هم توی همین کاره... اما باید مشغله ای صددرصد مدیریتی داشته باشم...

اینم یکی از رنج زندگی من...

دوران دانشجویی ام یه عکس از یک گلیم دستبافت داشتم از عشایر قشقایی... ذهنی باف... اونقدر رنگ هاش جذاب بود که هر از گاهی نگاه به عکس اون گلیم میکردم تا لذت ببرم...

اونقدر علاقه به رنگ ها دارم که یه بار رفتم پشت میز یکی از نیروها که کارش رو بررسی کنم دیدم یه بطری شیشه ای خیلی زیبا روی میزش هست و حدود 30 تا مداد رنگی گذاشته توی شیشه به عنوان دکور روی میزش...

از اون روز هی ایده های متفاوت میاد توی ذهنم که روی میزم رو با نمایش رنگ ها دلچسب کنم برای خودم... اما مگه میرسم تمرکز کنم؟

 

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۰۲ ، ۰۹:۲۷
ن. .ا
سه شنبه, ۸ اسفند ۱۴۰۲، ۰۸:۵۷ ق.ظ

به خاطر لبخند تو

ازم میپرسه اگه من بعد این سه تایی که آوردم دیگه بچه نیارم خدا ازم ناراحت میشه؟

امام زمان رو ناراحت کردم؟

میگم: نه

میگه آخه فلان سخنران میگفت مذهبی ها هم توی این موضوع فرزند آوری دارن امساک میکنن...

گفتم: من قول شرف میدم که نه تنها ازت ناراحت نمیشن... بلکه به خاطر این سه تایی که آوردی هم توی دنیا و هم توی آخرت خیییلی برات جبران میکنن و خیلی هوات رو دارن...

یه نمونه ی کوچیکش این محبوبیتی هست که توی قلب من داری... به لحاظ مادی هم برات جبران میکنن و اون دنیا هم شک ندارم صد برابر همین دنیا به پات میریزن...

هیچ توقعی هم ازت ندارن...

تو میدونی توی شرایط تو، تنها و غریب و بدون کمک... حتی بدون کمک قابل توجه همسر... سه تا فرزند آوردن یعنی چی؟

تا بابت این سه تا فرزند آوردن اونقدر محبوب خدا شدی که اگر کسی دلت رو بشکنه خدا پدرش رو در میاره...

برو تا ابد خاطر جمع باش که این نصرتی که به خدا کردی هرگز فراموش نمیشه...

 

اما...

فقط یه امای کوچیک داره...

اما اگر تصمیم بگیری چهارمی رو هم بیاری اونقدر از تصمیمت ذوق میکنن و خوشحال میشن که حد و حساب نداره...

به این سادگی ها نمیشه فهمید کدوم طاعت هست که خدا و امام زمان رو خوشحال میکنه... اما توی این موضوع من شک ندارم که این طاعت اونها رو خوشحال میکنه...

و خوشحالی اونها اقیانوس رحمت و برکت و....

 

تمام داستان همینه...

حداقل برای تو...

ببین با دلت چند چند میشی...

با عذاب اینکه گناهی مرتکب میشی یا ناراحتشون میکنی به این موضوع اصلا فکر نکن...

میتونی هم امتحان کنی...

به استاد بگو من شرایطم اینه... اگر دیگه بچه نیارم کارم اشتباست؟!!

قطعا حق به تو میده و میگه بنا نیست جور اونایی که نمیارن رو تو بکشی... برو و خاطر جمع باش که تو کارت رو کردی...

بعد یه ماه دوباره به استاد بگو، استاد من تصمیم گرفتم چهارمی رو بیارم...

فقط بهجت و سرور و شعف رو ببین توی چهره اش وقتی اینو بهش میگی... انگار دنیا رو بهش دادن با این خبر تو...

 

شرایط تو الان اینه...

اگر خواستی بهش فکر کنی... از فاز گناه و ناراحتی و اینا بیا بیرون...

ببین دلت چی میخواد...

 

خیلی به فکر رفت و دیگه سوالی نپرسید...

من نمیدونم خدا دوباره به ما فرزندی میده یا نه... یا اصلا شرایط جسمی و فیزیکی و سلامتی مون همراهی میکنه یا نه...

اما کار خیر رو نباید سطحی انجام داد...

نیت های ماست که در جهان غوغا میکنه...

 

درست به مسائل نگاه کنیم تا نیت هامون زیبا بشه...

 

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۰۲ ، ۰۸:۵۷
ن. .ا
دوشنبه, ۷ اسفند ۱۴۰۲، ۰۷:۱۵ ب.ظ

زبان انگلیسی

فکر نمیکردم با دو تا مشتری ایتالیایی که هیچکدومشون فارسی بلد نبودن، سه ساعت تو این روز برفی چونه زنی کنم و سفارششون رو نهایی کنم...

من زبانم در حد دوران دانش آموزی بوده...

اما درگیری مکرر روزانه با زبان انگلیسی موجب شد، کارم رو بتونم راه بنذازم، بدون هیچ کلاس رفتنی...

ولی باید برم کلاس، اینکه مشتری ها به روم نمیارن سوتی های زبانم رو دلیل نمیشه منم جدی نگیرمش

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۰۲ ، ۱۹:۱۵
ن. .ا