در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...

در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...



خیال خام پلنگ من
به سوی ماه جهیدن بود

و ماه را زبلندایش
به روی خاک کشیدن بودن

پلنگ من، دل مغرورم
پرید و پنجه به خالی زد

که عشق ماه بلند من
ورای دست رسیدن بود


چه سرنوشت غم انگیزی
که کرم کوچک ابریشم

تمام عمر قفس می بافت
اما به فکر پریدن بود

۸ مطلب در فروردين ۱۴۰۳ ثبت شده است

سه شنبه, ۲۸ فروردين ۱۴۰۳، ۰۸:۲۴ ق.ظ

باجه ی هشت_ غرق

کارمند بانک: آقا خواهش میکنم جلوی باجه رو شلوغ نکنید ، بفرمائید بشینید صداتون میکنم.

 

مشتری اول: آقا اینم کپی کارت ملی ضامنم... تکمیله؟

 

کارمند بانک: فیش حقوقی خودت کجاست؟ ندادی...

 

مشتری دوم: آقا اگه فرمی باید پر کنم بهم بده که نوبتم شد معطل نشیم.

 

( کارمند بانک در حالی که فرمی رو جدا میکند به او بدهد نگاهش به برگه ای هست که در حال پرینت گرفتنه)

 

مشتری سوم: داداش فیش واریزی ساتنا میخواستم...

 

کارمند بانک: از باجه بغل بگیرید

 

مشتری چهارم: آقا اومدم پرونده وام تشکیل بدم باید نوبت بگیرم، اخه دو تا دستگاه نوبت دهی هم هست دم در

 

کارمند بانک: از دستگاه سفیده نوبت بگیرید، روش نوشته بابت تسهیلات...

 

مشتری چهارم: اخه دیدم اینا صف ایستادن پشت باجه گفتم شاید نوبتی نیست

 

کارمند بانک: آقایون خواهش میکنم بشینید هر وقت شماره تون خونده شد بیایید جلو...

 

مشتری پنجم: داداش شما یه سره داری کار دیگران رو انجام میدی، الان نیم ساعت اینجا ایستادم، فقط کار یه نفر انجام شده

 

( کارمند بانک کاغذی را به مشتری نشسته جلوی باجه میدهد و میگوید تمام صفحاتش را امضا کند که رئیس بانک صدایش میزند و میگوید:)

 

رئیس بانک:منصوری تلفنت رو‌جواب بده حسینی پشت خطه... کارش رو راه بنداز...

 

کارمند بانک: الو سلام... احوال شما... بله... شماره ملی تون رو بگید...

(چند لحظه توی سیستمش نگاه میکنه)

 

کارمند بانک: فکر میکنم به خاطر معوقه ای چیزی باشه... ندارید؟!...

آهان بله...

بانک تجارت ضامن کسی شدید که چهار ماهه قسط هاش رو نداده...

خیر... سیستم اجازه نمیده...

قسطش رو پرداخت کنه من ایجا براتون درستش میکنم...

مشتری ششم: آقا دیروز رسیدم خدمتتون، ضامن کسر اقساط پیدا نکردم... ولی این ضامن بازاری اعتبارش خوبه...

(کارمند بانک نگاش میکنه و جوابی نمیده.... با نفر پشت خط خداحافظی میکنه)

 

مشتری ششم: میخوام بدونم اگر حل میشه نوبت بگیرم

 

کارمند بانک: باید اعتبارش بررسی بشه... نوبت بگیرید...

 

کارمند باجه بغلی: منصوری این فرمها رو یه بسته به من بده

 

کارمند بانک: ندارم اینجا... توی کمد بردار... برای منم بیار...



من چند سال پیش بابت وامی، رفته بودم بانک و این صحنه رو حدود دوساعت شاهد بودم... البته در صف انتظار و نوبت...

دو ساعتی که من بودم، حتی یک دقیقه اش این کارمند بانک فرصت نداشت با بغل دستی اش در مورد خاطره ای یا اتفاقی شخصی حرف بزنه یا جواب تلفن شخصی بده یا مثلا اگر پیجی داره چک کنه یا حتی یه چای بخوره...

هیچی...

تماما داشت به ارباب رجوع پاسخ میداد و کارشون رو انجام میداد و شاکی هم بودن مشتری های بانک که چرا کار انجام نمیشه...

کاری ندارم که میشد کاری کرد که این صف ایجاد نشه... این طرف قضیه برام مهم نیست...

تا حالا فکر کردید اگر در روز فرضا اگر 16 ساعت بیدار هستین عین 16 ساعت اینطوری مشغول باشین چه حالی بهتون دست میده؟

میتونید تصورش بکنید؟

ممنون میشم اگر تصور بکنید و بگید آیا میتونید حدس بزنید چه حسی دارید در چنین شرایطی؟

۱۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۲۸ فروردين ۰۳ ، ۰۸:۲۴
ن. .ا
دوشنبه, ۲۷ فروردين ۱۴۰۳، ۰۶:۵۰ ق.ظ

طلیعه ی تمدن اسلام در جبهه ی مقاومت

زمانی که یمن درگیر جنگ با عربستان بود.. یکی از متحدان عربستان در جنگ با یمن، امارات بود...

در همون سالهای اوج جنگشون یکی از دوستان با برای بازاریابی رفته بودن امارات و با یکی از شیوخ یکی از ایالات امارات دیداری داشتن...

ظاهرا پسر اون شیخ در جنگ با یمن مشارکت داشته و حتی یک پای پسرش هم آسیب دیده بود و مجروح شده بود...

 

دوستمون میگفت جلسه تجاری بود اما به مناسبتی سخنی از جنگ با یمن هم پیش آمد و توی اون جمع اماراتی ها یک اعتراف واحد داشتند و اون این بود:

یمنی ها در جنگ، بسیار مردانه، با مروت و با صداقت عمل میکنند...

غیر نظامی نمیزنند در حالی که غیر نظامی هاشون هر روز کشته میشوند...

وقتی وعده میدهند عملی میکنند... رودررو میجنگند و...

در جنگ نامردی نمیکنند... اسیر جنگی را اذیت نمیکنند...



ایران به اسرائیل میگوید تنبیه ات خواهم کرد...

اونها با بستن پروازها توسط ایران متوجه میشن ایران قصد حمله داره...

چند روز انتظار میکشن... چند روز در ترسی مرگبار منتظر اقدام ایرانن...

کسانی که هیچ مرزی از انسانیت را در جنگ رعایت نکردن، حالا به پناهگاهها پناه بردن تا کمتر کشته بدن...

 

ایران خیلی عیان حمله رو شروع میکنه... و فقط اهداف نظامی رو میزنه و بعد از چند ساعت هم اعلام میکنه عملیات ما منتج به نتیجه شد و از نظر ما عملیات به اتمام رسیده...

یعنی دیگه نترسید... بیایید بیرون و تا خدا اجلتون رو نرسونده زندگی کنید...

و البته پیام دوم این اعلام پایان عملیات این بود که فعلا قصد جنگ مستقیم با پلیدی مثل تو ندارم، خواستم بهت ثابت کنم معادله قدرت در منطقه تغییر کرده، غلط اضافی خواستی بکنی بدون که ایران با کسی شوخی نداره...



در جنگ با داعش وحشی و تهی مغز

به فرماندهان ایران سفارش شده بود که در کشتن  دواعش افراط نکنید... چون غالبا فریب خورده هستن...



حالا بماند اگر غرب این منش ها را داشت تا الان با قدرت رسانه ایش تمام جوان های ما رو مسخ کرده بود...

و بماند که یک بار رهبری در دیداری با جامعه ی علمی خطاب به یک استاد تاریخ فرموده بودن چرا در طول تاریخ خونین ترین جنگها و وحشی ترین جنگها از سوی غربی ها اتفاق افتاده؟

و این رو به صورت سوال مطرح کرده بودن...

اینها و خیلی چیزهای دیگه بماند...

 

حرفم اینه:

میبینید چقدر دین و مرام دینی پتانسیل قدرت جهانی شدن رو داره ؟

میبینید چقدر متمدنانه رفتار میکنن جبهه های مقاومت در جنگ ها؟

طلیعه هایی از تمدن حقیقی رو در رفتارهای جنگی جبهه ی مقاومت مشاهده میکنیم در طول این چهل سال که حتی مدل فیکش رو هم بشریت تجربه نکرده بود.

این هم یک سوژه ی ناب برای فیلم سازانی هست که دغدغه ی به تصویر کشاندن حقیقت دین رو دارن...



 

در مطلب قبلی نوشتم که ایران مستقیم حمله نخواهد کرد...

هر چند همچنان معتقدم واقعا خودش رو مستقیم وارد جنگ نکرده و صرفا مسئله کنسولگری خودمون در سوریه رو تسویه کردیم و اعلام هم کردیم این حمله بابت اون بوده... و پایان عملیات رو هم اعلام کردیم که بدونن این گوشمالی بابت غلط اضافی شون در مورد ایران بوده

و این از ظرائف و دقت های سیاست های رهبر ماست...

اما حتی اگر مستقیم هم وارد جنگ با اسرائیل بشیم حرفم در مقابل تصمیمات رهبری اینه:

 

لطف آنچه تو اندیشی

حکم آنچه تو فرمائی...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۰۳ ، ۰۶:۵۰
ن. .ا
چهارشنبه, ۱۵ فروردين ۱۴۰۳، ۰۹:۰۱ ق.ظ

تمایل اسرائیل

عید امسال برام خیلی متفاوت بود... و خیلی لذت های جدیدی رو تجربه کردم...

مثلا هر ساله برای تبریک سال نو از سمت دوستان و آشنایان کارت پستالهای دیجیتال یا پیام های تبریک روی گوشیم می اومد...

اما امسال شاهد بودم از کشورهای مختلفی برام پیام تبریک میاد... غالبا به زبان انگلیسی...

از ایتالیا...

هند...

قطر...

فرانسه...

کانادا...

روسیه...

و...

حالا اینا مثل خیلی از امثال من مصنوعی نشدن که یه کارت پستال توی نت پیدا کنن و برای 500 نفر بفرستن و خیال خودشون رو راحت کنن که تبریک گفتیم و از گردن خودمون خارج کردیم...

تمام اینا نشستن پیام تبریک خودشون رو تایپ گردن...

برای شخصِ من...

 

اما...

اما جذابترش این بود که بعد از حمله به کنسولگری ایران در سوریه...

 

شاهد پیامهایی از سمت بعضی از همین انگلیسی نویس ها بودم در جهت تسلیت گفتن به من و ابراز تاسف و همدردی...

شبیه این پیام:

unfortunately i heard the news

i feel very sad

about the attack on iranian consulate in syria

i hope you all doing well

و پیامهای دیگه ای که اومد همه در درجه اول نشان از نگرانی اونها در مورد آینده ی مقاومت بود...

ایران مادر و پدر مقاومت در جهانه...

پشتیبان اصلی و بنیان گذار مقاومت در جهان هست...

واکنش ایران برای تمام جهان خیلی مهمه...

 

خلاصه ی کلام:

تماااام چشم های امید، به ایرانه...

امید همون بزرگ مردان غزه هم بعد از خدا و اهل بیت، به ایرانه...

وقتی اسرائیل به کنسول گری ما میزنه، برای تمام دوستداران مقاومت مثل این میمونه که کسی به مادر یا پدرش سیلی زده...

پدر پشتیبانه... کسی دوست نداره ضعف پدر رو ببینه...

 

در جواب تمام اونها نوشتم:

 

ما بابت این اتفاق اصلا نگران نیستیم...

اسرائیل تا همین الان ضربات بسیار مهلکی از مقاومت خورده و در حال احتضاره...

به شدت نیاز داره ایران به صورت مستقیم وارد جنگ بشه...

حتی اگر بنا باشه نابود بشه انتخاب خودش اینه که با ورود مستقیم ایران نابود بشه...

ایران قطعا پاسخ این جنایتش را خواهد داد...

اما در زمین اسرائیل بازی نخواهد کرد...

۰ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۰۳ ، ۰۹:۰۱
ن. .ا
دوشنبه, ۱۳ فروردين ۱۴۰۳، ۰۶:۲۷ ق.ظ

برای شما مخاطب بزرگوارم...

دوستان و بزرگوارانی که مخاطب این وبلاگ هستین لطفا این مطلب رو با حوصله بخونید...

سیاسی نیست...

فرهنگی نیست...

اجتماعی نیست...

اتفاقا خیلی شخصی هست...

درد دل هست...

مخاطب اولش خودم هستم...

دیدم توی شب های قدر هستیم... گفتم بذار این راز دلم رو با شماها هم مطرح کنم... شاید حرف دل یکی دیگه هم بود...

شاید اونم بابت این حرفها و فکر کردن به این مسائل، در این شب های قدر اشکی ریخت و از خدا خواست که دستش رو بگیره...

البته اگر مثل من در درونش خبثی رو مشاهده کرد... تکبری و رذالتی رو مشاهده کرد...

اگر نه که طوبی له...



بچه ها!!!

دعای فرج رو همه خوندید دیگه...

اللهم کن لولیک الفرج، حجة بن الحسن...

باور ماها در مورد ظهور حضرت چیه؟

وقتی بخواید برای دیگران لزوم و ضرورت ظهور حضرت رو بیان کنید چی میگید؟!!

احتمالا میگید امام تشریف فرما بشن تا ظلم رو از بین ببرن...

تشریف فرما بشن تا استعداد ها شکوفا بشه...

تشریف فرما بشن تا عدل و عدالت در جهان حکم فرما بشه...

تشریف بیارن تا عقل بشر افزایش پیدا کنه...

تشریف بیارن تا معنویت انسانها افزایش پیدا کنه...

تشریف بیارن تا دلهای ماها به هم نزدیک تر بشه...

 

چیز دیگه ای هم به ذهن شما میرسه؟!!

به ذهن من که نرسید والا می نوشتم...

 

اما در دعای فرج به هیچ کدوم اینها اشاره نمیکنه...

همه ی اتفاقات بالا می افته ها... اما هیچ کدوم از اتفاقات بالا اصل نیست...

پس اصل چیه؟

 

اصل طوع و رغبت امام هست... و تمتع طولانی مدت امام...

یه مقدار با زبان خودمونی تر بگم:

اصل لذت بردن و بهره بردن امام هست...

 

دلایلی که ما برای ظهور بیان میکنیم همه اش پای "من" وسطه...

افزایش عقل "من"

افزایش معنویت "من"

رفع ظلم از "من"

شکوفایی استعداد "من"

همدلی"من"

و صد ها "من" دیگه...

هیچ جا امام مطرح نیست...

هیچ جا تمتع امام مطرح نیست...

 

حالا تا اینجای بحث من هنوز حرف خودم رو نزدم...

بچه ها این "من" های ما یه جایی میزنه بیرون...

خدا نمیذاره همینجوری مخفی نگهش داشته باشیم...

کاش این "من" ها فقط جلوی همسرمون بزنه بیرون... فقط جلوی بچه هامون باشه...

هر چی ادعا مون بیشتر باشه این "من" در مقاطع حساس تری بروز میکنه...

 

بچه ها این " ترس" داره...

خدا تعارف نداره...

ترس ناک میشیم ماها وقتی قرار باشه خدا تعفن این " من" ها رو بریزه بیرون...

خدا بدش میاد...

بیائیم این شبها فقط اشک بریزیم که خدایاااا... به ما رحم کن...

میدونم تصورش براتون سخته...

اون من رو اینقدرا جدی نمیگیرید...

چون نمیدونید اگر مخفی کرده باشید چه تعفنی داره...

و خدا دوست نداره کسی با این تعفن بهش نزدیک بشه...

حتما یه جایی برامون بروزش میده...

هر چی هم این تعفن و این "من" عمیق تر باشه... در فاصله ی نزدیک تری به ولی خدا برملا میشه...

آهان...

عجب جمله ای شد...

بذارید دوباره بنویسمش:

هر چقدر این "من" عمیق تر باشه... در فاصله ی نزدیک تری به ولی خدا برملا میشه...

خدایا... به من رحم کن...



بذارید یه داستان براتون بگم از خودم...

از منیت خودم...

میدونم ممکنه کلی سوال براتون پیش بیاد... شبهه براتون ایجاد کنم...

اما تو رو خدا یه مقداری به هدفم از این خاطره توجه کنید... و جزئیاتش رو بها ندید...

 

براتون نوشته بودم عید امسال با وجود بی پولی... جور شد که با استاد و دوستان بریم جنوب... مناطق جنگی...

قبل از نوشتن داستان بهتون بگم که توی جمع دوستان ما... فقط ما هستیم که سه تا بچه داریم... 

اکثر بچه ها تک فرزندی هستن... و نهایتا دوفرزندی اونم با فاصله ی 8 سال به بالا...

مثلا بچه اولشون کلاس سوم دبستان بود که بچه دومشون رو بدنیا آوردن... و تمام...

اکثرا هم که تک فرزندی...

استاد بارها به خانمم گفت تو خیلی داری جهاد میکنی... خیلی از درس و بحثی هاش هم این کار رو نمیکنن...

به خانمم گفتم منظور استاد از درس و بحثی ها همین دوستای خودتن...

 

و چندین بار برای بچه های کلاس هم خانمم رو مثال زدن که توی شهر غریب... نه خانواده ای کنارشه... نه هیچی... اما فرزند آوری کرده...

و به اینها اضافه کنید که اگر این مواقعی که دوستان ما مسافرت میرن، خانمم پیگیری نکنه... احتمالا به ما نمیگن که دارن کجا میرن و ما هم متوجه نمیشیم... و نمیریم....

 

و واقعا برای ما با این بچه های کوچیکمون رفتن به سفرها همراه دوستان کار سختی هست...

رفتن به این سفرها به خاطر شرایط خاصی (بیماری) که استاد دارن خیلی چابکی لازم داره...

همیشه توی لحظه تصمیم گرفته میشه و سریع باید واکنش نشون بدی...

و برای ما که برای واکنش سریع با سه تا بچه ی کوچیک خیلی سختی داره دیگه بدتر هم هست...

خیلی سخت تر از بقیه بچه ها که یه بچه دارن غالبا...

 

حالا برم سراغ داستان

(تو رو خدا این باور من که استادمون از اولیای الهی هست رو فعلا از من بپذیرید... حتی اگر فرض رو بر این میذارید که من اشتباه میکنم... باشه من ممکنه اشتباه کنم... اما نتیجه گیری ای که میخوام بکنم مهمه...)

 

ما با اون شرایط برامون جور شد که بریم جنوب...

توی خرمشهر اسکان گرفتیم... کنار بچه ها...

استاد و خانواده اش جای دیگه در آبادان اسکان داشتن... و برای یادمان رفتن ها اطلاع رسانی میکردیم و با هم میرفتیم...

چند روزی اونجا بودیم (خرمشهر و آبادان)

قرار بود بریم جاهایی در نزدیکی اهواز... مثل علی بن مهزیار و...

باید جای اسکانمون عوض میشد

اون دوست ما که روابط بیشتری داشت گفت برای اهواز تونستم یه سوله جور کنم...

نهایتا یه حائل بین خانمها و آقایان میخوره...

تازه اونم باید خودم برم از نزدیک ببینم... اگر خوب بود و مناسب خانوادگی رفتن بود... اعلام کنم...

وقتی دیدم این شد، نگران شدم...

فقط به خانمم گفتم اگر همیچین جایی باشه که عمومی هست و باید همه با هم باشیم... کار ما خیلی سخت میشه...

خانمم گفت: سخت نمیشه.. پسرا پیش تو باشن... دخترمون پیش من...

من چیزی نگفتم... چون نمیدونستم چجوری براش توضیح بدم که از چی نگرانم...

تا اینکه شب خانم ِیکی از اون بچه های هماهنگ کننده به خانمم زنگ زد...

و گفت چون همه یه جا هستیم و استاد هم پیش ما هستن....

و چون شما بچه ی کوچیک دارید و احتمالا سر و صدا کنن یا لج کنن... بهتره شما اونجا نیایید...

یا یه جای دیگه توی اهواز پیدا کنید و بهتون اطلاع میدیم هر جا میریم...

یا برگردید شهرتون... چون ما هم یه شب اهواز میمونیم و برمیگردیم دیگه...

 

 

خانمم گفتن باشه بذارید با ن. .ا مشورت کنم... بهتون میگم...

یه مقداری تعجب کرده بود...

گفت: چون بچه کوچیک داریم باید محروم بشیم؟!!

گفتم: بابت همین نگران بودم...

بهتره برگردیم... جای دیگه توی اهواز نمی تونیم گیر بیاریم و از طرفی از کارخونه هم زنگم زدن برای پس فردا باید باشم کارخونه... موضوع مهمی پیش اومده...

گفت: آخه این طفل معصوم ها که کاری به کسی ندارن... فقط بچه هستن... مکنه گاهی بازی کنن... بلند بخندن... یا دعواشون بشه... بزنن زیر گریه و لج کنن...

گفتم: بچه ها که تقصیری ندارن... حریم استاد رو باید حفظ کرد...

براش جا نمی افتاد... 

 

میتونید فضا رو تصور کنید؟!!

رعایت بچه ها مهتره یا رعایت حریم ولی خدا؟!!

تازه بچه ها رو هم به نیت جهاد کردن آوردی...

اما وجود اونها موجب بشه نتونی همراه باشی با جمع...

اینجا ممکنه آدم سختش بشه... بگه اونی که هیچ سختی به خودش نداده و کلا یه بچه بزرگ داره باید همه جا حضور داشته باشه و بهره مند بشه... ما که دچار سختی فرزند آوری هم شدیم اونم با شرایط فلان... اول از همه ما رو محروم میکنن و عذر ما رو میخوان و میگن شما برگردید...

وااای...

چه صحنه هایی خدا خلق میکنه...

 

عجب عاشق کشی ای شاهد کل

به کار خویش غوغا میکنی تو...

 

اینه دوستان من!!

رعایت حریم ولی خدا مهمتره...

از همه چیز...

حتی از جان من و شما...

حریم که هیچی... اون که قابل درکه....

تمتع ولی الله اعظم اصل هست و رفع ظلم از توابع اون تمتع هست...

اگر برای تمتع ولی خدا دغدغه ندارم باید ببینم چه منیت و تکبری پنهان کردم...

و این منیت برملا میشه بچه هااا...

پنهان نمیمونه...



 

اگر من بهتون بگم حضرت عباس جان برای تشنگی امام حسین به دل دشمن زدن دیگه اشکتون جاری نمیشه نه؟!!

اگر بهمون بگن تشنگی بچه ها و زنهای خیام یه پوشش هست تا منیت های ما بروز نکنه برامون سنگینه نه؟!!

پوششی بوده که دست ولایت ایجاد کرده...

بله... واقعا زنها و بچه های خیام هم تشنه بودن... و اگر آب میرسید احتمالا اول به اونها هم داده میشد...

اما نیت حضرت عباس چی بود؟!!

اگر بگن تشنگی امام حسین دیگه اشکمون سرازیر نمیشه نه؟!!

ممکنه بگیم وقتی طفل شیرخوار تشنه هست تشنگی یک مرد بزرگ جنگی چه موضوعیتی داره؟!!

این همون منیت ماست... همون تکبر ماست...



همه تون از من بهترین...

اما حال من این دعاست:

 

اللهم طهر قلبی من النفاق

و عملی من الریا

و لسانی من الکذب

و عینی من الخیانة

فانک تعلم خائنة الاعین و ما تخفی الصدور

و ما تخفی الصدور

و ما تخفی الصدور

و ما تخفی الصدور...

 

اگر در این شب قدر پیش رو من از ذهنتون گذشتم برای تطهیر من دعا کنید...

همه ترسم اینه که با این ادعایی که من دارم  اون منیت ها و تکبرهای پنهان شده در نفسم... در دو قدمی ولی خدا بروز کنه و ...

 

۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۰۳ ، ۰۶:۲۷
ن. .ا
يكشنبه, ۱۲ فروردين ۱۴۰۳، ۰۶:۱۸ ق.ظ

کمی رویا پردازی_2

دوستان من اقتصاد نخوندم... اما سالیانی درگیر مطالعات فلسفی بودم و کسی هم به من تحمیل نکرده بود که برم فلسفه بخونم... یک میل شخصی و یک تشنگی درونی بود...

فلسفه خواندن البته اگر درست باشه یک ملکه ای در انسان ایجاد میکنه و اون اینکه انسان عادت میکنه از هر اتفاق جزئی ای یک کلیات و اصولی بیرون بکشه...

و اینطوره که اگر کسی درست فلسفه بخونه قطعا میتونه توی بسیاری از علوم موفق باشه...

مثلا میتونه در روانشناسی موفق باشه میتونه در اقتصاد موفق باشه و حتی میتونه در رشته هایی مثلا پزشکی هم موفق باشه...

چون فلسفه کمک میکنه که ما بتونیم ربط بین جزئیات رو بهتر درک کنیم...

والبته بازم تاکید میکنم... درست فلسفه خواندن... نه به صرف کنجکاوی یک تورقی کردن...



من اقتصاد نخوندم اما خیلی برام جالب هست که امیرالمومنین در زمان 4 سال و اندی حکومت داری شون، آخر هر هفته خزانه رو کامل خالی میکردن و بین مردم پخش میکردن و بعد از خالی شدن خزانه یک نمازی میخوندن و ...

این اتفاق در زمان خلفای قبلی هم نبود...

در حکومت های بعدی هم نبود... (امام حسن علیه سلام رو اطلاعی نداریم ظاهرا به لحاظ تاریخی)

فقط در دوران امیرالمومنین این اتفاق می افتاد...

 

واقعا هر کسی با این اتفاق روبرو بشه دچار تعجب و حیرت میشه!!!

چطور ممکنه؟!!!

خزانه ی خالی خب قدرت رو از حکومت مرکزی سلب میکنه...

چطور امیرالمومنین این کار رو میکردن؟!!

نمیدونم حتما اگر به اقتصاد خونده ها این اتفاق رو بگید یک خورجین عیب و ایراد بابت این سیاست امیرالمومنین ردیف میکنن و بعدش صرفا به خاطر ارادتی که به امیرالمومنین دارن میگن البته در زمان ایشون شاید جواب میداده... الان قصه اش فرق داره... و نمیشه...

اما خوشبحتانه یا متاسفانه من یک اقتصاد خونده نیستم...

من فلسفه خوندم... در حد بضاعت خودم...

نگاه فلسفی من یک اصل از این سیاست امیرالمومنین استخراج میکنه و اون هم اینه:

دولت اسلامی نباید عریض و طویل باشه...

ثروت نباید در دست دولت مرکزی تجمع کنه... تجمع قدرت و ثروت در دست دولت هم بستر فساد رو زیاد میکنه و هم مردم تحت حکومت اون دولت رو ضعیف بار میاره...

دولت مرکزی نباید تصدی گری بکنه... این موجب ضعیف شدن مردم میشه...

و مردم ضعیف دیندار نمیشن...

مردم ضعیف با قانون زندگی میکنن... اما مردم قوی با وجدانشون...

مردم ضعیف بی رحم میشن... دقیقا مثل قانون...

اما مردم قوی دل رحم و مهربان میشن دقیقا مثل وجدانشون...

امیرالمومنین خزانه رو آخر هر هفته خالی میکردن چون دولت تصدی گر نداشتن...

دولتی نداشتن که بگن خونه ی شما رو هم من میسازم... خودروی شما رو هم من تولید میکنم... باشگاه ورزشی تون هم با من... کشاورزی تون با من... بنزینتون هم از جیب من...

این به هیچ عنوان دولت اسلامی نیست...

و چنین دولتی پشت هر عنوانی که پنهان شده باشه خیلی شیک و مجلسی از جیب مردم خودش میدزده و حالا یا خرج اونها میکنه یا نمیکنه...

مثل ثابت موندن قیمت بنزین...

فکر کردید خدمت به ماست؟!!

چقدر از عوامل گرانی فعلی ما زیر سر همچین سیاست هایی باشه خوبه؟!!!

ولش کنید...

من برم رویا پردازی خودم رو بکنم:



توی کره ی زمین یه کشوری وجود داره که به مردمش گفت من سالی یک میلیون خونه براتون میسازم...

اون دولتی که این قول رو داده بود واقعا هم قصد داشت سالی یک میلیون خونه برای مردمش بسازه...

اما چون اون سیاست که بذارید تا من همه کارای شما رو بکنم یک سیاست اسلامی نیست جواب نمیده...

و خدا رو شکر که جواب نداد تا مردم بهش فکر کنن...

.

حالا دلایلی هم قطعا وجود داشته... مثلا بانکها نمیتونستن تسهیلاتش رو جور کنن... مجبور میشدن خلق پول کنن یا هر چی...

من رفتم توی کره ی مریخ خودم:

دیدم توی کره ی مریخ من هم بحران مسکن وجود داره...

البته من نگفته مسکن در مریخ من دچار بحران هست...

اونجا یک رهبر حکیم دارم... اون رهبر حکیم گفتن مسکن دچار بحران شده...

من اونجا میخوام به جای اینکه پیمانکار بیارم و بهش بگم بیا برای مردم خونه بساز...

زمین رو بدم به خود مردم...

مثلا اگر قرار بود توی این زمین یک آپارتمان ده واحدی بسازم و بدمش به مردم...

بیام زمینش رو بدم به اون ده نفر...

بگم بانکهای من مشکل دارن... ممکنه نتونن به موقع بهتون وام بدن تا ساخت رو شروع کنید...

اما این زمین و این شما ده نفر و اینم قوانین بین شما ده نفر و اینم یک شورا بابت حل اختلافات شما و اینم نظام مهندسی برای نظارت بر ساخت شما...

شما یا علی بگید شروع کنید...

منم سعی میکنم مشکل بانکها رو حل کنم تا برای دادن تسهیلات به شما تاخیر نداشته باشن...

 

بعد خوابیدم، خواب دیدم اون ده نفر اومدن زمین رو تحویل گرفتن اتفاقا بانکها هم نتونستن تسهیلات رو بدن...

اما اینا شروع کردن به ساخت...

از بین این ده نفر سه نفرشون وضع مالی بهتری داشتن...

اونها کلنگش رو زدن...

شروع کردن به زدن اسکلت...

اون هفت نفر دیگه هم رفتن خانواده هاشون رو دیدن...

یکی ماشین فروخت...

یکی پیانوش رو فروخت...

یکی طلای زنش رو فروخت...

یکی...

کار معطل نموند...

از طرفی اینا پیگیر تسهیلات بانک هم بودن...

و تسهیلات مرحله ای رو هر چند با تاخیر از بانک گرفتن... و ساخت رو ادامه دادن...

 

دم دمای سحر بود که دیدم صدها گروه ده نفری که زمین رو به خودشون واگذار کردم... و با تمام مشکلات شروع به ساخت کردن...

هم امید به زندگی هاشون برگشت و هم منتظر دولت نموندن و نیازشون به مسکن رو حل کردن...

هم دست خیلی از واسطه ها رو بریدن...

و هم چون صنعت مسکن حرکت کرد، خیلی از مشکلات رکودی بازار هم حل شد...

 

توی کره ی مریخ من حتی ضعف های دولت و بانک مرکزی من توسط مشارکت دادن مردم حل میشه...

از خواب که بیدار شدم دیدم برام پیامک اومده...

از بنیاد مسکن بود...

گفتن شما بیا بنیاد مسکن نوبت تو رسیده که ازت پول بگیریم و خونه تحویلت بدیم...

رفتم بنیاد مسکن... گفتم چی شده؟!!

گفتن چون شما سه تا فرزند داری توی اولویت ما قرار گرفتی...

در زمان حسن روحانی که یه تعدادی برای مسکن دولتی نام نویسی کردن... به خاطر تاخیر در تحویل خیلی هاشون انصراف دادن...

شما میتونید جای اونها قرار بگیرید و پولهایی که اونها پرداخت کردن رو یه جا بدید و سهم اونها رو به شما بدیم...

گفتم اونها چقدر پرداخت کردن که من باید الان یه جا بدم اون پول رو؟!!

گفتن: 350 میلیون

گفتم بعد این پول رو بدم چند سال دیگه خونه تحویلم میدین؟

گفتن: حدودا 2 سال دیگه...

با خودم گفتم: ای بر سقیفه لعنت...

ای بر سقیفه لعنت...

گفتم دنبال یک اسکل دیگه بگردین و اون واحد رو به اونا بدین... من برای زن و بچه ام یه فکری میکنم...

و اومدم بیرون (این ماجرای آخر، واقعی بود) 

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۲ ۱۲ فروردين ۰۳ ، ۰۶:۱۸
ن. .ا
جمعه, ۱۰ فروردين ۱۴۰۳، ۰۶:۱۲ ق.ظ

چند خط سیاست...

یکی از مسائلی که در این سه چهار ماه اخیر اتفاق افتاده و بعدها تاریخ باید به تحلیل این اتفاق بنشینه تا مشق سیاست ورزی رو یاد بگیره مواضع رهبری در مورد جنگ غزه در ماههای اخیر هست...

قبل از اشاره به اون موضع گیری خاص چند نکته بگم تا برای دوستانی که عواطف انسانی شون خیلی جریحه دار شده و حق هم دارن که ناراحت باشن و اگر غیر از این بود باید به خودشون شک میکردن یادآوری بشه:

 

همین چند روز پیش خرمشهر بودم

اون راوی که در مسجد جامع خرمشهر داشت برای ما از آزادی خرمشهر حرف میزد فجایعی رو در مورد اتفاقات اون روز خرمشهر میگفت که یقین میکردیم این روزهای غزه رو ما هم پشت سر گذروندیم...

فقط یک نمونه اش این بود که میگفت: ما آب آشامیدنی نداشتیم و برای اینکه تلف نشیم از تشنگی، "آب فاضلاب" رو جیره بندی میکردیم و میخوردیم...

این یک مثال ساده اش بود که میتونستم بگم... بقیه اش فجیع تر بود و نمی خوام خاطرتون مکدر بشه...

یا اون داستان حصر آبادن... که چقدر آبادانی ها مظلومیت کشیدن... و اگر اون فرمان امام نبود مبنی بر اینکه : حصر آبادان باید شکسته شود، معلوم نبود عاقبت آبادانی ها چی میشد و حتی عاقبت جنگ...

 

یا زمانی که یمن درگیر جنگ بود... حتما فجایع جنگی اون روز رو از یادتون نرفته...

یا زمانی که از سوریه و عراق فقط بغداد و دمشق باقی مونده بود... حتما فجایع داعش رو فراموش نکردید...

 

این بار اولی نیست که جبهه ی مقاومت دچار این شدائد میشه... والحمدلله که افکار عمومی اینقدر پیگیر این مسئله شده...

الحمدلله... این دست خداست...

والا اون روزی که دواعش از فجایعشون فیلم میگرفتن و کودک دو سه ساله رو در آب استخر مینداختن تا زنده زنده جان بده و خفه بشه و بمیره...

و فجایع دیگه که زبانم باز نمیشه به گفتنشون... افکار عمومی جهان و حتی ایران اینقدر باز نبود...

سکوت میکردن...

یا زمانی که ما زیر بمباران رژیم بعث زنها و کودکانمون کشته میشدن هیچ صدایی از هیچ کجای دنیا بیرون نمی اومد...

تنها و غریب بودیم...

بعد از ما هیچ جبهه ی مقاومتی تنهایی ما رو در مقابل ظلم و جور تجربه نکرد...

نه یمن مثل ما تنها بود

نه عراق و سوریه...

نه لبنان 

و نه غزه...

هیچ کدومشون تنهایی ما رو تجربه نکردن...

الحمدلله که اونها در مبارزه با ظلم و استکبار مثل ما تنها نیستن...

باید سجده ی شکر به جا آورد...

 

اینها رو گفتم که یک چیزی رو یادآوری کنم:

ماها که گردِ خاک پای حضرت زینب هم نیستیم اما وقتی امام حسین شعری رو زمزمه کرده بودن مبنی بر اینکه از دنیا خواهند رفت حضرت زینب خیلی بی تاب شده بودن...

چنگ به صورتشون میکشیدن ظاهرا...

امام حسین علیه سلام دست روی قلب خواهرشون گذاشتن و ازشون خواستن صبوری کنند...

و اون بی تابی و بی قراری رو صحه نذاشتن...

 

مبادا امروز قضیه ی غزه موجب بشه ما از رهبرمون جلوتر حرکت کنیم...

 

حالا برگردم به موضع عبرت آموز این حکیم و یگانه ی دوران:

 

ایشون تا الان دو یا سومین بار هست که میفرمایند هم حمله ی غزه و هم دیگر جبهه های مقاومت کاملا بر اساس تشخیص خودشان بوده... و خودشان به تشخیص خودشان عمل کردن...

و البته از تشخیصشان حمایت کردن و آروزی موفقیت هم کردن و دعا هم کردن برای پیروزی شان... و بشارت هم دادن...

دوستان این موضع رهبری در جنگی که اسرائیل درگیرش شده از موشک ها ی یمن، از پهپاد ها و موشک های حزب الله و از جنگ میدانی غزه ضرابت سنگین تری به اسرائیل و امریکا میزنه...

این رو بعدا تاریخ به قضاوت خواهد نشست...

الان جبهه ی مقاومت نیاز داره ایران در ثبات و امنیت کامل به سر ببره...

چرا رهبری قبل از انتخابات چندین بار تاکید داشتن که حتما همه بیان پای صندوق رای... حتما مشارکت پائین نباشه؟!!

چون مشارکت پائین رمز یک فتنه بود برای نا امن کردن ایران... وایران نباید در این برهه دچار نا امنی و خدای ناکرده جنگ باشه...

ما در یک پیچ تاریخی هستیم...

ابعاد این موضع رهبری خیلی وسیع هست...

هم اونقدر برای تمامی جبهه های مقاومت منافع داره که اگر بخوام نظر شخصیم رو بگم ممکنه بعضی ها بدبین بشن و بگن مردم غزه رو مثل گوشت دادید دم توپ دشمن تا خودتون رشد کنید؟!!

اما واقعا این نیست...

هم تبیین یک نگاه ناب اسلامی هست...

این سیاست ورزی هیچ وقت در تاریخ نبوده...

حتی در زمان ائمه ما... چون بسترش نبوده...

و این یک اتفاق بزرگ هست که شاید بشه ده سال دیگه در موردش قضاوت بهتری داشت...



یک روز یکی از بچه های مذهبی و انقلابی که حسابی از حکومت و نظام دلسرد شده بود به عصبانیت بهم گفته بود:

تو که اینقدر فاز امیدواری برداشتی میشه بگی چجوری میشه این احزابی که تا مغز و استخوان تمام سیستم های اجرائی نفوذ دارن رو از قدرت انداخت؟!!

گفتم: انقلاب اسلامی بیش از 40 سال هست که مبارزه با اسرائیل رو در هسته های مقاومت منطقه نهادینه کرد...

و جوری تربیتشون کرد که مستقل بار اومدن...

و امروز که اسرائیل وارد یک جنگ تاریخی شد و این جنگ تاریخی ضربه ای به سرائیل زد که حتی اگر فردا هم آتش بس اعلام کنن اسرائیل دیگه نمی تونه کمر راست کنه...

و توی یک همچین اتفاق بزرگ و سرنوشت ساز و تاریخ سازی، 

ایران میگه:

من نبودم... خودشون تصمیم گرفتن...

دقیقا یک روزی میشه که جوری این احزاب و مافیای ناشایست قدرت، قیچی میشن که تمام حلقه های میانی و حتی خود رهبری میفرمایند:

ما نبودیم... تصمیم مردم بود...

یعنی شیرازه و اقتدار نظام باقی میمونه اما شیرازه ی فساد در حکمرانی ما میشکنه...

و براش مثالی زدم که خیلی لذت برد... و گفت راست میگی این خیلی عالیه بگو ما باید چکار کنیم؟!!... دوست داریم اتفاقای خوب رقم بزنیم و...

اما اون مثال رو قراره در سلسله مطالب رویا پردازی هام بنویسم...

 

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۰۳ ، ۰۶:۱۲
ن. .ا
پنجشنبه, ۹ فروردين ۱۴۰۳، ۱۱:۳۲ ق.ظ

کمی رویا پردازی_1

یک دستگاه فرش بافی در ماه حدود 1 میلیارد سود خالص داره... تازه اگر تمام فرش هاش رو به قیمت عمده فروشی بفروشه... اگر به قیمت مصرف کننده بفروشه بیش از 2 میلیارد سود خالص داره... در ماه...

این یک دستگاه اگر 24 ساعته کار کنه حدود 20 تا نیرو نیاز داره... از متصدی های دستگاه تا انبار داری و فروش و حسابداری و ...

روال روتین در کشور ما اینه که حاضره تسهیلات به یک نفر بده تا با سرمایه شخصیش و این تسهیلات این دستگاه رو راه اندازی بکنه و 20 نفر در کنارش حدودا ماهی 10 الی 15 میلیون حقوق ماهیانه بگیرن...

و خودِ اون یه نفر هم حداقل ماهی 1 میلیارد درآمد داشته باشه...

با کدوم آورده و سرمایه ماهی 1 میلیارد درآمد کسب کرده؟

آورده ای که بیش از 50 درصدش رو دولت به شکل تسهیلات با یکی دو سال تنفس بهش داده... یعنی ارث باباش هم نبوده...

 

 

من میخوام رویا پردازی کنم:

 

کاش میشد من توی کره ی مریخ یه سازوکاری درست میکردم... 20 نفر آدم به اون سازوکارم مراجعه میکردن... و میگفتن ما با هم اینقدر سرمایه آوردیم وسط و میخوایم یک دستگاه فرش بافی بخریم و با هم ببافیم و با هم بفروشیم... و من بهشون تسهیلات میدادم...

 

اونوقت همون 20 نفری که توی کره زمین در کشور ایران داشتن ماهی نهایتا 15 میلیون کسب درآمد میکردن... در بدترین حالتش ماهی 50 میلیون درآمد کسب میکردن... و اگر تصمیم میگرفتن فرش هاشون رو مستقیم به مصرف کننده بفروشن در بدبینانه ترین حالتش ماهی 80 میلیون درآمد داشتن...

تازه فرش رو هم ارزون تر به دست مصرف کننده میرسوندن..

 

بعد فکر میکنید چه موانعی موجب میشه که یک ایرانی نتونه از درآمد ماهی 15 میلیون به درآمد ماهی 80 میلیون برسه؟

بهش فکر کنید...

ممکنه دلایل زیادی وجود داشته باشه اما سر نخ تمام دلایل رو که بگیریم میرسیم به عدم مسئولیت پذیری اجتماعی...

این روحیه "مسئولیت پذیری اجتماعی" در اکثر مردم وجود نداره...

وقتی این روحیه رو نداریم، صاحبان ثروت و قدرت و مافیاها برگرده ی ما سوار میشن و ما رو مستعمره ی خودشون میکنن...

ما رو میدوشن...

در امریکا به یک شکل... در ایران به شکلی دیگه...

 

دوست دارم این رویا بافی رو ادامه بدم...

 

 

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۰۹ فروردين ۰۳ ، ۱۱:۳۲
ن. .ا
يكشنبه, ۵ فروردين ۱۴۰۳، ۰۱:۵۱ ق.ظ

جمله ات نجاتم داد

سالی که گذشت تقریبا با حساب بانکی زیر ده میلیون تومان باید میرفتم شهرم، و همین هم روزهای آخر جور شد، والا همینم نداشتم و فقط دلم خوش بود که چک آخر اسفندم برگشت نخورده...

توی همین فکرا بودم که چطور باید بای این پول تا اواخر فروردین سر کنم که خانمم پیشنهاد دادن قبل رفتن زنگ بزنم ببینم دوستامون و استاد برای تحویل سال کجان، ما هم بریم...

گفتم دیگه هر کجا که باشن ما نمی تونیم بریم چون واقعا اوضاع پولیم خوب نیست...

گفتن حالا بذار بپرسم، شاید بتونیم بریم...

برای اینکه دلش رو نشکونم، گفتم باشه پیگیر شو ببین کجا میخوان برن... ولی تقریبا مطمئن بودم که تنها جایی که میتونیم بریم، شهرمون هست... شمال...

زنگ زد و فهمیدیم دارن میرن جنوب، مناطق جنگی...

هر کی با ماشین خودش... شخصی...

گفتم من تا حالا شخصی نرفتم مناطق جنگی، احتمالا هزینه اش بیش از وسع ما میشه...

که اونم یکی از دوستان گفت، صبر کنید ببینم میتونم براتون جور کنم... یه سوئیت خیلی خوب و خیلی ارزون... دیدم میشه رفت...

خانمم گفت برنج و وسایل پخت و پز میبریم که هزینه غذا ندیم... فقط با دوستان و استاد باشیم...

رفتیم...

خوب بود...

بماند که توی این سفر اصلا نتونستم با استاد صحبت کنم، و این برام خیلی عجیب بود... اما یه جا تو آبادان، که استاد از کنارم رد میشد بهم گفتن:

ن. .ا، خیلی داری همت میکنی...

خیلی خوب اومدی تا اینجا...

آفرین...

تلاش کن تو این مسیر ثابت قدم بمونی...

گفتم: به دعای شما...

گفتن: من که همیشه براتون دعا میکنم...

آفرین به همتت...

 

موندم چرا این حرف رو زدن... مخصوصا وقتی کسی میگه ان شاالله ثابت قدم بمونی، چهار ستون بدنم میلرزه...

تا اینکه از امروز عصر انگار باورهام داشت، یکی یکی ریزش میکرد...

به یکی یکی شون با دیده ی تردید نگاه میکردم...

حتی به خودم گفتم:

اشتباه نکردی سه تا بچه آوردی؟!!!

حال بدی داشتم...

انگار بد انتخاب تر از من توی این دنیا کسی نبود...

فقط یک دلخوشی داشتم و اونم همسرم بود... بقیه انگار همه داشتن فرو میریختن...

تا همین نیم ساعت پیش که داشتم وسایلم رو جمع میکردم که چند ساعت دیگه حرکت کنم به سمت کاشان...

واقعا من این قدر منیت داشتم و اینقدر مسیر  رو اشتباه رفتم و این همه سرمایه ی عمرم رو هدر دادم؟!!

تا اینکه یاد اون حرف استاد کمی حالم رو بهتر کرد: خیلی داری همت میکنی... ثابت قدم بمون...

انگار میپونستن قرار دیوار باورهام فرو بریزه... همین چند جمله را گفتن... و نجاتم دادن...

اما این درد ریزش باورها، همون شکستن پوست تخم مرغ توسط جوجه ی داخلش هست، حال عجیب و غریبی هست...

شاید بعدها شرحش دادم...

دعا کنید سال جدید، سالی باشه که لبخند به لب خدا و اهلش بیاریم...

چقدر شعار سال هم حکیمانه بود... مشارکت مردم در اقتصاد و تولید...

هی ما میگفتیم... هی به ما میگفتن شما ایدئولوژیستا...

رئالیست ترین سیاست مدارمون هم که گفتن مشارکت مردم در اقتصاد...

به ایشونم انگ رویا فروشی میزنید... میدونم...

باشه...

 

 

 

۳ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۰۳ ، ۰۱:۵۱
ن. .ا