در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...

در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...



خیال خام پلنگ من
به سوی ماه جهیدن بود

و ماه را زبلندایش
به روی خاک کشیدن بودن

پلنگ من، دل مغرورم
پرید و پنجه به خالی زد

که عشق ماه بلند من
ورای دست رسیدن بود


چه سرنوشت غم انگیزی
که کرم کوچک ابریشم

تمام عمر قفس می بافت
اما به فکر پریدن بود

9)

1403/08/30

مشتری چینی 2 میلیارد واریز کرده بود... گفت تسویه شد؟

گفتم: نه عزیزم...500 هزار تومانش مونده...

میگه: من ایران که بودم هر بار می اومدم کارخونه بهم ناهار میدادی... فکر کن یه ناهار بهم دادی (شوخی رو شروع کرد)

گفتم: باشه 500 هزار تومن رو برام بزن میرم دو پرس غذا میخرم به یاد روزهایی که با هم بودیم میخورم...

گفت: باشه اشکالی نداره برات میزنم... فقط من غذای چینی میخورم به یاد من برو یه رستوران چینی و گربه سفارش بده

.

.

(ذهن من با تعجب!!!)گربه؟!!!!

نه... ترجیح میدم توی غذاهای چینی وزغ بخورم اما گربه نخورم...

 

حالم بد شد... گربه!!!!... وزغ!!!...

چی میخورن اینا؟!!!

 

 

8)

حس میان دار هیئتی رو دارم که چون تن صدای بلندی داشت گذاشتنش میان دار هیئت، بعد رفته توی مراسمی تسلیت بگه، چون تن صداش بلند بود صاحب مجلس بهش گفته تو فکر کردی کی هستی که صدات رو برای من میبری بالا؟

تو یه میاندار بیشتر نیستی... فکر کردی چون توی هیئت گذاشتنت وسط ، میتونی برای منم صدات رو ببری بالا؟

میاندار به صاحب مجلس گفت من صدام رو بالا نبردم... تن صدام همینه... برای تسلیت اومدم خدمتت...

صاحب مجلس یهش گفته: تن صدات اذیتم میکنه... داری آزارم میدی...

میاندار از مجلس اومد بیرون با انواع سوالات و حس های غم انگیز...

الان حس اون میاندار رو دارم :)))

 

7)

واقعیت اینه که سال قبل و امسال به خاطر اینکه کسی نبود جای من بمونه تا کار روی زمین نمونه، نرفتم اربعین...

ولی امروز داشتم به 5 سال بی توفیقی خودم در نرفتن به اربعین فکر میکردم

و خیلی حالم از خودم بده...

بعد اونوقت مثل منی اصلا ارزش داره اینجا با نوشته هاش وقت چهارتا مخاطبش رو بگیره؟!!

5 سال؟!!!

 

6)

مرا گر خود نبود این بند

بامدادی همچو یادی دور و لغزان

میگذشتم از فراز این خاک پست...

جرم این است...

 

5)

من از حسن و خوبی ای از زندگیم توی وبلاگ مطرح نکردم، مگر اینکه بلافاصله تیر غیبی اومد و اون خوبی رو در زندگیم دچار چالش کرد...

خلاصه که حواستون به اثرات خلق باشه... گاهی به خاطر بحث های تبیینی و تبلیغی، مجبورم بگم و بدون استثنا چوبش رو خوردم...

اما شما مراقبت کنید...

 

4)

شهادت اسماعیل هنیه توی تهران همونقدر تلخه که داعش توی ساختمان بهارستان عملیات کرده بود...

این چه غفلتی بود که سیستم امنیتی کشور کرده بود آخه!!

 

3)

غلط املائی های نوشته هام رو خیلی دوست دارم و بیشتر از اون مخاطبانم رو که تا حالا یه بار هم بابتش بهم تذکر ندادن...

یعنی اصلا به خاطر این سعه صدرشون هست که اینجا موندم

 

2)

پیرو شماره قبلی یاد تشر ملاصدرا به ابن سینا افتادم که چرا خودت رو درگیر طبابت کردی و تمام وقتت بابت طبابت گرفته شد... تو باید کتاب ها می نوشتی... اما توان طبابتت موجب شد بهت طمع کنن و دائم اسیر دست قدرت ها باشی...

الان ملاصدرای درونم داره بهم تشر میزنه که چرا خودت رو درگیر مدیریت کردی...

و ابن سینای درونم به ملاصدرای درونم میگه: شاید همون طبابت ها موجب شد خدا برکت به اندیشه ی ابن سینا بده...

 

1)

من به نظر خودم مدیر خوبی نیستم، فقط دو تا ویژگیم این همه مسئولیت رو متوجه من کرد:

اول اینکه امین بودم و صاحب کارخونه میتونه میلیاردها نقدینگیش رو توی حساب من بخوابونه و شب هم اون راحت بخوابه هم من و هم شیطان (چون اینجا مطمئنه که خبری نخواهد شد)

دوم اینکه تحت تاثیر جو و حرفهای اینور و اونور نیستم... و مستقل تصمیم میگیرم... و این موجب میشه در تصمیم و تشخیص برای صاحب کارخونه "امن" به نظر برسم...

کسی با این دو ویژگی الزاما مدیر خوبی نمیشه... و البته با نداشتن این دو ویژگی هم مدیر خوبی نمیشه...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی