در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...

در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...



خیال خام پلنگ من
به سوی ماه جهیدن بود

و ماه را زبلندایش
به روی خاک کشیدن بودن

پلنگ من، دل مغرورم
پرید و پنجه به خالی زد

که عشق ماه بلند من
ورای دست رسیدن بود


چه سرنوشت غم انگیزی
که کرم کوچک ابریشم

تمام عمر قفس می بافت
اما به فکر پریدن بود

۷ مطلب در بهمن ۱۴۰۱ ثبت شده است

جمعه, ۲۸ بهمن ۱۴۰۱، ۰۵:۳۳ ق.ظ

عاشقانه ای در دل جهنم

وقتی محمد با شور و هیجان و بیان نافذش در مورد شخصیت امام خمینی با جوانهای روستاشون صحبت میکرد کمتر کسی بود که دل آماده ای داشته باشد و قلبش با سخنان محمد برای امام خمینی منقلب نشود...

و این روشنگری ها برای وقتی بود که هنوز حکومت وابسته به استکبار پهلوی حکمرانی میکرد... محمد دوران خدمت سربازی اش در زمان همین حکومت دست نشانده بود و از این فرصت بودن با جوانهای سرباز استفاده میکرد در تبلیغ راه امام خمینی... و بارها توسط مسئولین و فرماندهان پادگان بازخواست شده بود اما هر بار با کیاست و زیرکی ای که داشت از مهلکه گریخت...

محمد در آن زمان قبل از طلوع انقلاب هم اهل مطالعات فراوان بود... جوانی بی پروا و شجاع... و حلال زاده و حلال لقمه...

و چه جوانهایی که تحت نفوذ کلام محمد شیفته حضرت امام نشده بودن... و وارد نهر جاری انقلاب شده بودن و تعدادی هم به توفیق شهادت در دفاع مقدس رسیده بودن...

این جوانها بعد از انقلاب راه خودشان را پیدا کرده بودند اما محمد به سرنوشت دیگری دچار شده بود...

درست در زمانی که تمام آن جوانها در فکر یاری ولی امرمسلمین بودند محمد از دل سپاه تازه تاسیس پاسدارن انقلاب اسلامی از کلامش بوی شبهه می آمد...

بوی تردید می آمد... در کلامش نقد به حضرت امام و شهید بهشتی دیده میشد...

دوستان سپاهی اش بارها تلاش کرده بودند نصیحتش کنند... اما محمد کتاب خوانده بود... مارکسیست و کمونیست را میشناخت... کتب تفسیری خوانده بود... دوستانش حریف زبان و استدلالش نمیشدند...

تا جایی که در محفلی دوستانه در پادگان سپاه با هیجان سخن از پرونده داشتن خودِ حضرت امام و شهید بهشتی در سفارت امریکا بر زبان جاری کرد و گفت اینقدر از این دو انسان دفاع نکنید و سنگ اینها را بر سینه نکوبید...

اینجا دیگر مراعات برخی دوستانش به انتها رسید و کار از مباحثه زبانی گذشت و درگیری فیزیکی آغاز شده بود...

خبر این تفکرات محمد به فرماندهان آن پادگان سپاه هم رسیده بود و محمد از سپاه اخراج شده بود... و فرمانده همان پادگان که چندی بعد به مقام شهادت نائل شد در سخنرانی ای در بین همکارانش گفت ما هم برای محمد دعا میکنیم تا به ریل انقلاب برگردد اما با تفکراتی که پیدا کرد وجودش در این مجموعه جز خسارت چیزی برای انقلاب و سپاه ندارد...

محمد اما دست از مبارزه با انقلاب و امام برنمیداشت... 

و این آزاردهندگی محمد حتی تا درون خانه اش هم نفوذ کرده بود... و همسری که غرق در تفکرات انقلابی و نورانی محمد بود و به خاطر معنویت سرشاری که در محمد میدید حاضر به همسری با محمد شده بود، در دل این روزها که محمد فقط تولید تنفر علیه امام و انقلاب میکرد، جز اشک و ناباوری چیزی مهمان خانه اش نبود...

و وقتی اصرار محمد را بر این راه غلط میدید مستاصل شده بود... چون کسی نبود که حریف زبان و بیان محمد باشد... او یکه تازی میکرد و فقط دیگرانی که دل در گرو انقلاب داشتن میدانستن محمد از ریل حق خارج شده اما کسی توان هماوردی با محمد را در بحث های تئوریک نداشت...

همسرش هر چه خواست با هنرهای زنانه محمد را بر سر راه بیاورد بی فایده بود... علاوه بر اینها دیگر حضورش در خانه بسیار کم شده بود تا اینکه شواهد نشان میداد محمد وارد تیم های گروهک های سازمان مجاهدین خلق شده بود... وقتی خانواده اش مطمئن شدن محمد با این گروهها همکاری میکند بی دفاع مانده بودن که با این مرد باید چکار کرد...

همسرش تصمیمش را گرفته بود... و از پدرش خواست تا طلاقش را از محمد بگیرد... و میگفت من حتی یک ساعت هم نمیتوانم محمد را زیر یک سقف تحمل کنم... و خانه را پر کرده بود از شعارهای مرگ بر ضد ولایت و مرگ بر ضد امام و... پدر همسرش اما دخترش را توصیه به صبر و مدارا میکرد و میگفت شاید دوستانی ناباب محمد را به بیراهه کشاندن... محمد انسان بی بته ای نیست... برمیگردد... عجول نباش...

اما همسرش میگفت از محمد دو سال پیش فقط یک اسم و ظاهر مانده... و حتی درب خانه را به روی محمد باز نمیکرد...

و ظاهرا محمدی که به همه چیز پشت پا زده بود و حتی شعار مرگ بر امام میداد، در برابر این مخالفت های همسرش و قهر و غضب هایش و شعارنویسی هایش بر روی دیوار خانه و باز نکردن درب به روی محمد ، فقط سکوت میکرد و کوچکترین تندی ای با همسرش نداشت... شاید پدر همسرش همین حد نگه داشتن محمد را در خانه اش میدید که امید به بازگشتن محمد در دامن انقلاب داشت...

اما محمد در راه جدیدی که در پیش گرفته بود بسیار مصمم بود و گاها میشد که یک ماه به خانه اش نمی رفت... شاید تنها یک قید برایش مانده بود و آن قید هم مشاجره نکردن با همسرش بوده و از این باب کمتر به منزل میرفت تا همسرش کمتر اذیت بشود...

 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۰۱ ، ۰۵:۳۳
ن. .ا
پنجشنبه, ۲۷ بهمن ۱۴۰۱، ۰۵:۰۲ ب.ظ

خسته ات میشوم

ما را به سخت جانی خود این گمان نبود...



وقتی به فلسفه ی وجود سعی و تلاش فکر میکنم...

و به حقیقتِ "قصد و نیت"، فکر میکنم...

 

پر از آه میشم که:

ما برای چی خلق شدیم...

اما به چه چیز مشغولیم...

 

آه...

کاش میشد خسته ی تو شوم...

فکر میکردم هر چند عاشق تو شدن دست من نیست...

اما خسته ی تو شدن به اراده ی من است...

این هم پوچ از آب در آمد...

 

تا "لا اله" را نگویی "الا الله" ی در کار نخواهد بود...

 

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۰۱ ، ۱۷:۰۲
ن. .ا
جمعه, ۲۱ بهمن ۱۴۰۱، ۰۸:۵۴ ب.ظ

شب الله اکبر

امشب شب الله اکبر هست

توی محله ای که مستاجر هستم کسی الله اکبر نمیگه

سال قبل تنهایی الله اکبر گفتم

اما امسال با ماشین توی کوچه های محله دور میزنیم و الله اکبر میگیم با پسرم

 

الانم تو کوچه ایم منتظریم ساعت ۹ بشه

 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۰۱ ، ۲۰:۵۴
ن. .ا
پنجشنبه, ۲۰ بهمن ۱۴۰۱، ۰۵:۴۳ ب.ظ

شهر هیئتی ها...

اگر به من بگن زیباترین قاب عکس سال 1401 رو نشون بده بی تردید این قاب رو نشون میدم:

 

حتی پسرم دو شب پیش با دیدن این تصاویر در تلوزیون به من میگه :

بابا من فکر میکنم آقا مهربون، بابای منم هست...

در آغوشش میگیرم و میگم: چقدر جالب... منم مثل تو فکر میکنم... منم فکر میکنم آقا مهربون بابای منم هست...

چقدر این عشق ورزی ها و این جذب دلها به سمت این ولی خدا باشکوهه...



اما...

اما من در یک شهر نسبتا مذهبی و هیئتی زندگی میکنم...

از آزار دهنده ترین چیزهایی که در بین خیلی از این مذهبی های هیئتی میبینم تردیدشون و گاهی حتی تنفرشون نسبت به این حکیم فرزانه و این ولی خدا و نایب امام زمان و این اوتاد مشهور امام زمان در عصر خودمون هست...

یکی از این مذهبی های هیئتی که همیشه شدت هیجانی بودنش نسبت به هر چیزی آزارم میداد رو چند سالی با زبان نرم و دوستانه مدارا کردم...

دوست شدم... با وجود اینکه دو دوره به حسن روحانی رای داده بود باز هم گفتم تحت تاثیر جوهای رسانه قرار گرفته... و اواخر دوره روحانی ارادتی به رهبری هم پیدا کرد...

و حتی چند بار گفت: من رهبری رو خیلی دوست دارم و قبولش دارم... اما وااااقعا بعد از رهبری جایگزینی مثل ایشون نداریم... چه باید کرد؟!!!

انتخابات 1400 تحت تاثیر من به رئیسی رای داد... و من بعد از انتخاب رئیسی با خودم گفتم این دوست هیئتی ما به مرور دوباره برمیگرده سر خونه اولش...

و دیروز وقتی دوباره دیدم داره نسبت به رهبری شبهه افکنی میکنه و حتی حرف از این میزنه که رهبری مناسب جایگاه رهبری نبود و...

فهمیدم حدسم درست بود...

به قول یکی از دوستان کسی که با تف به جایی بندش کردی نباید انتظار داشته باشی خیلی ماندگار باشه در اون جایگاه...

و من در این شهر زیاد میبینم از این دست مذهبی ها و هیئتی ها...

و تعارف رو باهاش کنار گذاشتم و گفتم : رفیق تو فقط یه آدم مذهبی هستی... و به درد سیاست و حکومت و حاکمیت و تمدن نمیخوری...

برو به فکر نون و آبت باش...

زمانی که خدا حضرت آدم رو خلق کرد فرشته ها گفتن ما خودمون تسبیح و تقدیست میکنیم... چرا کسی رو میاری که در زمین خونریزی میکنه....

و به تعبیر من، خدا در جواب فرمودن من مقدس نمی خوام... من آدم میخوام...

اینا خیلی که اوج بگیرن، همون مقدس ها میشن... اما هیچ وقت آدم نمیشن...

 



و البته امروز هم دوستی هیئتی رو دیدم که واقعا انسان دلگرم میشه به وجود این آدمها...

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۰۱ ، ۱۷:۴۳
ن. .ا
شنبه, ۱۵ بهمن ۱۴۰۱، ۱۰:۱۰ ق.ظ

دورهمی های ضد خدا...

همسرم  میگفت:

خواهرهام گاهی وقتها به من میگم سه تا بچه آوردی... دیگه نیار... سخته بزرگ کردنشون و...

دفعات قبل که این حرفهای خواهرهاش رو میگفت: جواب من این بود:

حتی اگر واقعا قصد نداری مجدد بچه بیاری هرگز حرف خواهرهات رو تایید نکنی هااا

مثلا بگو من شرایط جسمی ام جوری شده که دکترم منعم کرد... اما بچه آوردن واجبه... اگر میتونستم باز هم می آوردم...

دیشب که حرف خواهرهاش رو گفت دیگه نتونستم حرف قلبم رو با فیلتر های خوش رنگ و لعاب بهش بگم و گفتم:

خدا میدونه فقط دوست دارم یه بار جلوی من این حرفها رو بهت بگن... میدونی چجوری جواب میدم؟

جوری تلخ و زننده جواب میدم که تا مدتی با ما قطع ارتباط کنن... بعدش هم که دوباره ارتباط شکل گرفت میفهمن مسجد جای بعضی از کارها نیست و حساب کار میاد دستشون و دیگه حرف گنده تر از دهنشون نمیزنن...

 

با تعجب نگاهم کرد و گفت: واقعا انتظار داری اینجوری جواب بدم؟!! اونها خیلی ناراحت میشن اگر اینطوری بگم...

گفتم : اتفاقا میخوام ناراحت بشن... میخوام دردشون بیاد!!

میدونی توی 10 بیست سال آینده چی به سر شیعه میاد؟

چه به سر این کشور به لحاظ جمعیتی میاد؟

بعد از اون طرف میدونی همین حرفهای دورهمی که نا امیدانه و منفعلانه و معتراضانه در مورد فرزند آوری میزنن چقدر زیاد شده تو اجتماع؟!!! و چه جو غالبی درست میکنه؟!! همه زنها و دخترها که استقلال فکری ندارن... همرنگ جو غالب میشن... و مقصرش کیه؟!! همین ها که دورهمی همین حرفهای انسان های ضعیف و پیزوری رو تکرار میکنن تا تسکینی بشه برای دل خودشون... اینها در روز قیامت بابت همین حرفهای دورهمی بازخواست میشن...

تو هم میخوای همرنگ اینها باشی؟!!

بله که فرزند آوری در عصر ما سختی داره... خیلی هم از دهه 50 و 60 سخت تره... 

 

چرا نمیزنی توی دهنشون؟!! چرا برجکشون رو نمیاری پائین؟!!

این حرفها دقیقا مثل این میمونه که توی جمعی نشسته باشی و اون جمع فقط فحش و ناسزا به رهبری بدن... به چه علت؟

به خاطر وضعیت بد اقتصادی... به خاطر مافیای قدرت... به خاطر وضعیت بد حجاب و...

توی اون جمع میشینی و تایید میکنی؟!!

مزاجت رو بهم نمیزنه حرفهاشون؟!!!

 

تایید میکنه حرفهام رو...

اما من همچنان از خواهر های همسرم خشم دارم و به وقتش برجکشون رو میارم پائین...

 

۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۰۱ ، ۱۰:۱۰
ن. .ا
پنجشنبه, ۱۳ بهمن ۱۴۰۱، ۰۷:۵۰ ق.ظ

درک متقابل

درک متقابل مقوله ی عجیبی هست

کسی واقعا بخواد بهش ملتزم بشه حال و روز عجیبی پیدا میکنه... و غالبا  اکثر مومنین توفیق درک متقابل کامل رو پیدا نمیکنن... غیر مومنین که کلا هیچی...

درک متقابل اونجوری که حقش هست، فقط اولیای الهی از پسش برمیان...

در تعامل با یک شخص، وقتی هدف شنیدن طرف مقابل باشه، گام اول و مهم درک طرف مقابل هست... و اگر علاوه بر شنیدن طرف مقابل بنا باشه گفتگو هم برقرار بشه، اون درک طرف مقابل باید در رفتار ما هم نمود پیدا کنه...

یعنی طرف مقابل باید ببینه که درک شده...

در این صورت میتونید بخشی یا تمام قلبش رو هم بیارید پای گفتگو...

چقدر اهل درک متقابل هستیم؟!!

یکی از جایگاههایی که خدا درک مقابل رو به سعه وجودی شخص هبه میکنه، جایگاه ولایت هست...

یه نگاه به رابطه والدین با فرزندان بندازید...

دو فرزند کاملا متفاوت... اما والدین سعی میکنن هر دو فرزند رو درک کنن و بشنون...

اگر مرد در خانواده جایگاه ولایت داره... باید روی درک جنس زن کار کنه و حساس باشه...

ولایت در مسائل اجتماعی هم همینه... جوری که خیلی اوقات زیر مجموعه های ولایت در مقابل ولی خدا دچار ترک ادب میشن...

مثلا احتمال داره نظرشون رو به ولایت تحمیل کنن...

در باب مسائل اجتماعی ولایت مجالی دیگه میطله تا مفصل تر صحبت کنیم...

اما جدای از مسئله ولایت... چقدر اهل درک کردن طرف مقابلمون هستیم؟!

اگر نباشیم ولایت مداران خوبی هم نمیشیم...

از ما گفتن...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۰۱ ، ۰۷:۵۰
ن. .ا
دوشنبه, ۱۰ بهمن ۱۴۰۱، ۰۷:۲۹ ب.ظ

تاریخ و شگفتی هایش

خدایا

چقدر این بحث تاریخی که استاد شروع کردن حرف داره...

دوست دارم گاهی ، بعضی از بخش های جلسات رو اینجا بنویسم...

چقدر خوب از مباحث فلسفی و عرفانی به نهج رسیدیم و از نهج به تاریخ...

 

چقدر استاد دغدغه مند بودن بابت بابی که در آموزش پرورش باز شده...

کاش ما هم بتونیم مفید باشیم

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۰۱ ، ۱۹:۲۹
ن. .ا