در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...

در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...



خیال خام پلنگ من
به سوی ماه جهیدن بود

و ماه را زبلندایش
به روی خاک کشیدن بودن

پلنگ من، دل مغرورم
پرید و پنجه به خالی زد

که عشق ماه بلند من
ورای دست رسیدن بود


چه سرنوشت غم انگیزی
که کرم کوچک ابریشم

تمام عمر قفس می بافت
اما به فکر پریدن بود

۴ مطلب در خرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

شنبه, ۲۷ خرداد ۱۴۰۲، ۱۲:۵۶ ق.ظ

خدایا تو شاهدی...

خدایا تو شاهدی من این اتاق و میز و تشکیلات رو نمی خواستم و نمی خوام...

این چند وقت هم هی بهانه آوردم، اما ظاهرا مجبورم این هفته برم اینجا...

خدایا تو شاهدی من نیاز دارم این بار رو براشون بلند کنم

من به دعای اونها و لبخند شما نیازمندم...

خدایا منو با این اتاق و میز و بساطها مشغول نکن...

نوکرتم...

کمکم کن بتونم با موفقیت این ماموریت رو به اتمام برسونم...

من به نگاه شما و دعای اینها نیازمندم...

همین...

تمام این خطر کردنها فقط برای همین بود...

همین...

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۰۲ ، ۰۰:۵۶
ن. .ا
يكشنبه, ۱۴ خرداد ۱۴۰۲، ۱۰:۳۴ ق.ظ

به امید اون روز

تصمیم گرفتم زبان انگلیسیم رو تقویت و تکمیل کنم برای تعامل با مشتری های صادراتی...

خدایا من منتظر روزی که یاد گیری زبان فارسی یه فرهنگ عمومی بشه توی کشور های جهان میمونم...

با ایمان و امید...

والاع

ببین، من که بدبخت نبودم

اینا منو بدبخت کردن ( با لهجه ی زهتاب)

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۰۲ ، ۱۰:۳۴
ن. .ا
چهارشنبه, ۱۰ خرداد ۱۴۰۲، ۰۶:۲۳ ب.ظ

توسل به امام رضا

یه حرف مادرم رو خیلی دوست دارم

هر وقت متوجه میشه مشکلی دارم میگه تو توسل کن به امام رضا

چون هم اسم خودشی و مثل خودش توی دیار غربت هستی...

 

سالگرد پدرم دختر عمه ی پدرم رو دیدم... هم سن مادرم بود...

اول نشناختمش... گفت نمیتونی حدس بزنی؟

گفتم نه

گفت من دختر عمه بابات هستم

گفتم: آهااان دخترِ عمه فاطمه ی بابا؟!!

همون که توی سن 80 سالگی هم ورزش صبگاهی میکرد

خندیدیم...

گفت آره...

گفتم: باورتون میشه من هر وقت میرم سر مزار بابابزرگ حتما سر مزار عمه فاطمه هم میرم؟!!

خیلی دوستش دارم... با اونکه اول دبستان بودم که فوت کردن... همیشه توی خونه مون با اینکه سی و خورده ای سنم شده ذکر خیرشون هست...

تعجب کرد..

گفت چرا؟

 

گفتم بابام اسم منو یه چیز دیگه ای گذاشته بود... بعد یکی دو روز عمه فاطمه برای تبریک اومده بود خونه مون...

پرسید اسمش چیه... گفتن...

گفت کی بدنیا اومده؟

گفتن روز چهل هشتم...

عمه ام به پدرم تشر زد که چرا وقتی بچه اون موقع متولد شد اسمش رو رضا نذاشتی؟

پدرم سکوت کرد (عمه توی خانواده پدریم حکومتی داشت چون فوق العاده پدربزرگم به خواهرش احترام میذاشت) و عمه فاطمه گفت از این به بعد رضا صداش میکنید... اسمش هم رضاست...

مادرم این داستان رو برام تعریف کرد...

به دختر عمه گفتم مادرم اونقدر از این رفتار عمه فاطمه خوشحال شد که حد و حساب نداره... چون خودش هم دوست داشت اسمم رضا باشه اما جرات نداشت با بابام مخالفت کنه...

 

تولد امام رضا جانمون مبارک همه مون باشه

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۰۲ ، ۱۸:۲۳
ن. .ا
يكشنبه, ۷ خرداد ۱۴۰۲، ۰۸:۴۲ ب.ظ

خود سانسوری

حس خوبی نیست که پر از حرف باشی و دچار خود سانسوری بشی...

فقط میشه به شعر پناه برد:

 

نه تاب دوری و نه تاب دیدار...

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۰۲ ، ۲۰:۴۲
ن. .ا