در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...

در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...



خیال خام پلنگ من
به سوی ماه جهیدن بود

و ماه را زبلندایش
به روی خاک کشیدن بودن

پلنگ من، دل مغرورم
پرید و پنجه به خالی زد

که عشق ماه بلند من
ورای دست رسیدن بود


چه سرنوشت غم انگیزی
که کرم کوچک ابریشم

تمام عمر قفس می بافت
اما به فکر پریدن بود

يكشنبه, ۲۷ اسفند ۱۴۰۲، ۰۹:۲۹ ق.ظ

مردن جوجه ها و پیامش برای من

پسرم دلش جوجه رنگی میخواست... با خانمم که رفتن بازار، به مادرش اصرار میکنه که برام بخر...

در نهایت خانمم میخره... میگم چرا خریدی؟... ما که جای نگه داری جوجه نداریم... میگن: تا کوچیکن توی جعبه نگهشون میداریم... بعدش میدیم اون دوستت که توی روستا زندگی میکنه... خودمم خیلی دلم جوجه رنگی میخواست (خانمم)

بعد از چند روز دو تا از سه تا جوجه هامون مُردن... هر کدوم که بیحال میشدن تا بمیرن، اینا (بچه ها و همسرم) هی غصه میخوردن که گناه دارن... دارن میمیرن... چکار کنیم؟!!

و استرس و نگرانی و ناراحتیش توی خونه جریان داشت... خودمم واقعا ناراحت میشدم... چون کاری از دستم برنمی اومد... و ناله های جوجه ها واقعا دلخراش بود...

بعد از مُردن... طولی نمیکشید که زندگی مون به حالت روتین برمیگشت...

خیلی برام بشارت خوبی بود...

غم جان دادن و بیماری و اذیت شدن یک جوجه یکی دو روز بود... بعدش زندگی جریان داره... بعدش بازم لبخند...  بازم حیات... بازم تلاش...

منم که از پیششون برم... به جای یکی دو روز، نهایتا یکی دو ماه.... یا یکی دو سال...

بعدش بازم زندگی... بازم تلاش... بازم لبخند...

 

این بشارت خوبی بود برام...

 

راستش من توی خونه مون خیلی مورد اتکا هستم...

خیلی موجب خاطرجمعی زن و بچه ام هستم... و این موضوع همیشه خودم رو اذیت میکرد وقتی به مرگ فکر میکردم...

برای همین مستقل بار آوردن بچه ها و همسرم همیشه برام دغدغه بوده...و خدا رو شکر راضی ام از میزان استقلالشون به نسبت سن شون... اما بازم وابستگی اونها به من و حتی وابستگی مادرم به من خیلی اذیتم میکنه... برای بعد از مرگ...

 

مرگ جوجه ها برام پیام خوبی داشت...

پیامش این بود که این یک سنت الهی هست که بودنت هر چقدر هم پر رنگ باشه، نبودنت تعادل زندگی بازمانده هات رو بهم نمیزنه...

و من از این سنت خدا خیلی خرسندم... و خیلی شاکرم که همچین سنتی در دنیا وجود داره...

 

میدونید من الان میتونم خیلی زندگی با کیفیت تری داشته باشم...

میتونم با یاد زندگی بعد از مرگ عشق کنم بدون اینکه نگران دل بازمانده هام باشم... با یاد نبودن محدودیت های اون طرف انگیزه ی زندگی دنیام رو بیشتر کنم...

میتونم روی این باورم با خاطری آسوده تکیه کنم که: من فقط باید مسئولیت هایی که در دنیا در قبال این همسر و فرزند دارم رو با کیفیت تمام انجام بدم و غصه ی بعدش رو نخورم...

مثلا دیشب داشتم به خانمم میگفتم:

من تلاشم رو میکنم دو تا کار برای معیشت بچه ها بکنم و بیش از اون کاری نمیکنم:

یکی جوری مدیریتشون میکنم که بلوغ اقتصادی خوبی داشته باشن که بتونن کسب مناسبی داشته باشن و خودشون دارای اراده و انتخاب باشن...

دوم اینکه سعی میکنم وقتی ازدواج کردن یه زمین مسکونی به هر کدومشون بدم... حالا بقیه اش با خودشون...

 

در مورد تربیت و مسائل شخصیتی بچه ها که عمیقا معتقدم قرار نیست کار خاصی با بچه ها بکنیم...

بیشترین اثرات تربیتی بچه ها واکنش های خودمون توی اتفاقات زندگی هست... این هم چیزی نیست جز ملکات نفسانی خودمون...

 

خدایا ممنونتم بابت این همه سنت های قشنگت...

 

 

 

 

 

 

 

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۲/۱۲/۲۷
ن. .ا

نظرات  (۲)

سلام 

طاعات قبول 

چه قیاسی بود آخه 

پدر تکیه گاه خانواده ست، شما نبودش رو با نبود دو تا جوجه قیاس میکنید بزرگوار؟ 

همسر من هم توی خونه شبیه شمان، خدا حفظتون کنه 

منظورتون رو متوجه شدما... اما پدر و مادر ستون خونه ان، وقتی نباشن انگار همه وزن اون خیمه میفته روی یه ستون... واقعا خدا صبر بده یه خانواده ای که پدر یا مادر رو از دست میده... و وای به هر حال وقتی که هردو از دنیا برن :(

پاسخ:
سلام
طاعات شما هم قبول
ببینید من خودم پدرم رو از دست دادم، حدود چهار سال پیش...
میفهمم کمبود یا نبود پدر در زندگی یعنی چی...
میفهمم یه چیزایی رو از دست میدید که دیگه برنمیگرده...
با وجود اینها ، اینو نوشتم...
من وقتی پدرم رفت دلم سوخت... دلم شکست... یه دل شکستگی ای هست که ترمیم نمیشه...
اما وقتی باهاش عاقلانه روبرو شدم فهمیدم:
این جمله مهمه
فهمیدم:
رفتن پدر غمی بهم داده که وقتی عاقلانه با اون غم روبرو شدم، شادی های عمیق تری بهم داده شده...
پدر و مادر ستون هستن... باشن...
این ستون ها قراره تا ابد با بدن عنصری بمونن؟
خدا فکر نکرده اگر اونها برن که قطعا میرن، زندگی فرزندان و همسرشون مختل میشه؟
طراخی خداذاینطور نیست که مختل بشه و درد بی درمان باشه...
البته منکر یادها و خاطرات و دل شکستگی ها نیستم...
اما با رفتن عزیزان ، لبخند نمیره...
شادی نمیره...
این حرفم رو باید بیشتر شرح بدم

بله متوجه منظورتون شدم ... قطعا همینطوره، اگر کسی خودش اراده نکنه که در غم فرو بره، بعد هر اتفاقی میشه شادی رو دوباره تجربه کرد

پاسخ:
همینطوره
من حتی میخوام بگم اراده هم بکنه در غم فرو بره، موفق نمیشه...
مگر اینکه اون شخص کلا دچار رکود باشه، که به احتمال زیاد ربطی به از دست دادن اون عزیز نداره...
پتانسیلش رو داشته، و باید یه جا بروز میکرده

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی