برای شما مخاطب بزرگوارم...
دوستان و بزرگوارانی که مخاطب این وبلاگ هستین لطفا این مطلب رو با حوصله بخونید...
سیاسی نیست...
فرهنگی نیست...
اجتماعی نیست...
اتفاقا خیلی شخصی هست...
درد دل هست...
مخاطب اولش خودم هستم...
دیدم توی شب های قدر هستیم... گفتم بذار این راز دلم رو با شماها هم مطرح کنم... شاید حرف دل یکی دیگه هم بود...
شاید اونم بابت این حرفها و فکر کردن به این مسائل، در این شب های قدر اشکی ریخت و از خدا خواست که دستش رو بگیره...
البته اگر مثل من در درونش خبثی رو مشاهده کرد... تکبری و رذالتی رو مشاهده کرد...
اگر نه که طوبی له...
بچه ها!!!
دعای فرج رو همه خوندید دیگه...
اللهم کن لولیک الفرج، حجة بن الحسن...
باور ماها در مورد ظهور حضرت چیه؟
وقتی بخواید برای دیگران لزوم و ضرورت ظهور حضرت رو بیان کنید چی میگید؟!!
احتمالا میگید امام تشریف فرما بشن تا ظلم رو از بین ببرن...
تشریف فرما بشن تا استعداد ها شکوفا بشه...
تشریف فرما بشن تا عدل و عدالت در جهان حکم فرما بشه...
تشریف بیارن تا عقل بشر افزایش پیدا کنه...
تشریف بیارن تا معنویت انسانها افزایش پیدا کنه...
تشریف بیارن تا دلهای ماها به هم نزدیک تر بشه...
چیز دیگه ای هم به ذهن شما میرسه؟!!
به ذهن من که نرسید والا می نوشتم...
اما در دعای فرج به هیچ کدوم اینها اشاره نمیکنه...
همه ی اتفاقات بالا می افته ها... اما هیچ کدوم از اتفاقات بالا اصل نیست...
پس اصل چیه؟
اصل طوع و رغبت امام هست... و تمتع طولانی مدت امام...
یه مقدار با زبان خودمونی تر بگم:
اصل لذت بردن و بهره بردن امام هست...
دلایلی که ما برای ظهور بیان میکنیم همه اش پای "من" وسطه...
افزایش عقل "من"
افزایش معنویت "من"
رفع ظلم از "من"
شکوفایی استعداد "من"
همدلی"من"
و صد ها "من" دیگه...
هیچ جا امام مطرح نیست...
هیچ جا تمتع امام مطرح نیست...
حالا تا اینجای بحث من هنوز حرف خودم رو نزدم...
بچه ها این "من" های ما یه جایی میزنه بیرون...
خدا نمیذاره همینجوری مخفی نگهش داشته باشیم...
کاش این "من" ها فقط جلوی همسرمون بزنه بیرون... فقط جلوی بچه هامون باشه...
هر چی ادعا مون بیشتر باشه این "من" در مقاطع حساس تری بروز میکنه...
بچه ها این " ترس" داره...
خدا تعارف نداره...
ترس ناک میشیم ماها وقتی قرار باشه خدا تعفن این " من" ها رو بریزه بیرون...
خدا بدش میاد...
بیائیم این شبها فقط اشک بریزیم که خدایاااا... به ما رحم کن...
میدونم تصورش براتون سخته...
اون من رو اینقدرا جدی نمیگیرید...
چون نمیدونید اگر مخفی کرده باشید چه تعفنی داره...
و خدا دوست نداره کسی با این تعفن بهش نزدیک بشه...
حتما یه جایی برامون بروزش میده...
هر چی هم این تعفن و این "من" عمیق تر باشه... در فاصله ی نزدیک تری به ولی خدا برملا میشه...
آهان...
عجب جمله ای شد...
بذارید دوباره بنویسمش:
هر چقدر این "من" عمیق تر باشه... در فاصله ی نزدیک تری به ولی خدا برملا میشه...
خدایا... به من رحم کن...
بذارید یه داستان براتون بگم از خودم...
از منیت خودم...
میدونم ممکنه کلی سوال براتون پیش بیاد... شبهه براتون ایجاد کنم...
اما تو رو خدا یه مقداری به هدفم از این خاطره توجه کنید... و جزئیاتش رو بها ندید...
براتون نوشته بودم عید امسال با وجود بی پولی... جور شد که با استاد و دوستان بریم جنوب... مناطق جنگی...
قبل از نوشتن داستان بهتون بگم که توی جمع دوستان ما... فقط ما هستیم که سه تا بچه داریم...
اکثر بچه ها تک فرزندی هستن... و نهایتا دوفرزندی اونم با فاصله ی 8 سال به بالا...
مثلا بچه اولشون کلاس سوم دبستان بود که بچه دومشون رو بدنیا آوردن... و تمام...
اکثرا هم که تک فرزندی...
استاد بارها به خانمم گفت تو خیلی داری جهاد میکنی... خیلی از درس و بحثی هاش هم این کار رو نمیکنن...
به خانمم گفتم منظور استاد از درس و بحثی ها همین دوستای خودتن...
و چندین بار برای بچه های کلاس هم خانمم رو مثال زدن که توی شهر غریب... نه خانواده ای کنارشه... نه هیچی... اما فرزند آوری کرده...
و به اینها اضافه کنید که اگر این مواقعی که دوستان ما مسافرت میرن، خانمم پیگیری نکنه... احتمالا به ما نمیگن که دارن کجا میرن و ما هم متوجه نمیشیم... و نمیریم....
و واقعا برای ما با این بچه های کوچیکمون رفتن به سفرها همراه دوستان کار سختی هست...
رفتن به این سفرها به خاطر شرایط خاصی (بیماری) که استاد دارن خیلی چابکی لازم داره...
همیشه توی لحظه تصمیم گرفته میشه و سریع باید واکنش نشون بدی...
و برای ما که برای واکنش سریع با سه تا بچه ی کوچیک خیلی سختی داره دیگه بدتر هم هست...
خیلی سخت تر از بقیه بچه ها که یه بچه دارن غالبا...
حالا برم سراغ داستان
(تو رو خدا این باور من که استادمون از اولیای الهی هست رو فعلا از من بپذیرید... حتی اگر فرض رو بر این میذارید که من اشتباه میکنم... باشه من ممکنه اشتباه کنم... اما نتیجه گیری ای که میخوام بکنم مهمه...)
ما با اون شرایط برامون جور شد که بریم جنوب...
توی خرمشهر اسکان گرفتیم... کنار بچه ها...
استاد و خانواده اش جای دیگه در آبادان اسکان داشتن... و برای یادمان رفتن ها اطلاع رسانی میکردیم و با هم میرفتیم...
چند روزی اونجا بودیم (خرمشهر و آبادان)
قرار بود بریم جاهایی در نزدیکی اهواز... مثل علی بن مهزیار و...
باید جای اسکانمون عوض میشد
اون دوست ما که روابط بیشتری داشت گفت برای اهواز تونستم یه سوله جور کنم...
نهایتا یه حائل بین خانمها و آقایان میخوره...
تازه اونم باید خودم برم از نزدیک ببینم... اگر خوب بود و مناسب خانوادگی رفتن بود... اعلام کنم...
وقتی دیدم این شد، نگران شدم...
فقط به خانمم گفتم اگر همیچین جایی باشه که عمومی هست و باید همه با هم باشیم... کار ما خیلی سخت میشه...
خانمم گفت: سخت نمیشه.. پسرا پیش تو باشن... دخترمون پیش من...
من چیزی نگفتم... چون نمیدونستم چجوری براش توضیح بدم که از چی نگرانم...
تا اینکه شب خانم ِیکی از اون بچه های هماهنگ کننده به خانمم زنگ زد...
و گفت چون همه یه جا هستیم و استاد هم پیش ما هستن....
و چون شما بچه ی کوچیک دارید و احتمالا سر و صدا کنن یا لج کنن... بهتره شما اونجا نیایید...
یا یه جای دیگه توی اهواز پیدا کنید و بهتون اطلاع میدیم هر جا میریم...
یا برگردید شهرتون... چون ما هم یه شب اهواز میمونیم و برمیگردیم دیگه...
خانمم گفتن باشه بذارید با ن. .ا مشورت کنم... بهتون میگم...
یه مقداری تعجب کرده بود...
گفت: چون بچه کوچیک داریم باید محروم بشیم؟!!
گفتم: بابت همین نگران بودم...
بهتره برگردیم... جای دیگه توی اهواز نمی تونیم گیر بیاریم و از طرفی از کارخونه هم زنگم زدن برای پس فردا باید باشم کارخونه... موضوع مهمی پیش اومده...
گفت: آخه این طفل معصوم ها که کاری به کسی ندارن... فقط بچه هستن... مکنه گاهی بازی کنن... بلند بخندن... یا دعواشون بشه... بزنن زیر گریه و لج کنن...
گفتم: بچه ها که تقصیری ندارن... حریم استاد رو باید حفظ کرد...
براش جا نمی افتاد...
میتونید فضا رو تصور کنید؟!!
رعایت بچه ها مهتره یا رعایت حریم ولی خدا؟!!
تازه بچه ها رو هم به نیت جهاد کردن آوردی...
اما وجود اونها موجب بشه نتونی همراه باشی با جمع...
اینجا ممکنه آدم سختش بشه... بگه اونی که هیچ سختی به خودش نداده و کلا یه بچه بزرگ داره باید همه جا حضور داشته باشه و بهره مند بشه... ما که دچار سختی فرزند آوری هم شدیم اونم با شرایط فلان... اول از همه ما رو محروم میکنن و عذر ما رو میخوان و میگن شما برگردید...
وااای...
چه صحنه هایی خدا خلق میکنه...
عجب عاشق کشی ای شاهد کل
به کار خویش غوغا میکنی تو...
اینه دوستان من!!
رعایت حریم ولی خدا مهمتره...
از همه چیز...
حتی از جان من و شما...
حریم که هیچی... اون که قابل درکه....
تمتع ولی الله اعظم اصل هست و رفع ظلم از توابع اون تمتع هست...
اگر برای تمتع ولی خدا دغدغه ندارم باید ببینم چه منیت و تکبری پنهان کردم...
و این منیت برملا میشه بچه هااا...
پنهان نمیمونه...
اگر من بهتون بگم حضرت عباس جان برای تشنگی امام حسین به دل دشمن زدن دیگه اشکتون جاری نمیشه نه؟!!
اگر بهمون بگن تشنگی بچه ها و زنهای خیام یه پوشش هست تا منیت های ما بروز نکنه برامون سنگینه نه؟!!
پوششی بوده که دست ولایت ایجاد کرده...
بله... واقعا زنها و بچه های خیام هم تشنه بودن... و اگر آب میرسید احتمالا اول به اونها هم داده میشد...
اما نیت حضرت عباس چی بود؟!!
اگر بگن تشنگی امام حسین دیگه اشکمون سرازیر نمیشه نه؟!!
ممکنه بگیم وقتی طفل شیرخوار تشنه هست تشنگی یک مرد بزرگ جنگی چه موضوعیتی داره؟!!
این همون منیت ماست... همون تکبر ماست...
همه تون از من بهترین...
اما حال من این دعاست:
اللهم طهر قلبی من النفاق
و عملی من الریا
و لسانی من الکذب
و عینی من الخیانة
فانک تعلم خائنة الاعین و ما تخفی الصدور
و ما تخفی الصدور
و ما تخفی الصدور
و ما تخفی الصدور...
اگر در این شب قدر پیش رو من از ذهنتون گذشتم برای تطهیر من دعا کنید...
همه ترسم اینه که با این ادعایی که من دارم اون منیت ها و تکبرهای پنهان شده در نفسم... در دو قدمی ولی خدا بروز کنه و ...
خانمم میگفت:
دلم میشکنه وقتی جایی میخوان برن به ما نمیگن و همیشه ما با پیگیر شدن متوجه میشیم...
شاید استاد دوست ندارن که ما بیائیم؟
من دیگه پیگیری نمیکنم...
گفتم:
نمیدونی چقدر این نزدیک نبودن ما به نفعمونه...
چقدر این حساب نشدن ما در ظاهر، بارمون رو سبک میکنه...
من همه ترسم از اون روزیه که در ظاهر حسابمون کنن و جدی تر از الانمون بیائیم تو گود...
نمیدونی الان وسط چه بهشتی هستیم...
بذار همین جوری بمونه...
خیلی خوبه به خدا...
و چقدر خوبه که قانع شدن...
و چقدر استاد تشخیصشون خوبه که توی همین سفر کلی احسنت و آفرین به همسرم گفتن (قبل از اینکه خانمم بگه شاید استاد دوست ندارن که ما باهاشون بریم) بابت اینکه توی همه ی سفر ها خودتون رو میرسونید و همه جا هستین...
احسنت...
شما تازه پیش خانواده تون هم نیستین و این جور مواقع که فرصتیه برید خانواده رو ببینید بازم میائید با ما...
خیلی کار بزرگی میکنید و...