در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...

در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...

امام سجاد علیه السلام:
و آنسنی بالذکر الخفی... فلا تطمئن القلوب الا بذکرک... استغفرک من کل بغیر ذکرک، و من کل لذه راحه بغیر انسک، و من کل سرور بغیر قربک
.
.

الهی به واسطه ی ذکر خفی (در نهان به یاد تو بودن) وحشت را از دلم بزدا پس دلها آرام نگیرند مگر به یاد تو... و از هر لذتی که بدون یاد تو حاصل شود و هر آسایشی که بدون انس با تو دست دهد و هر نشاطی که بدون نزدیکی با تو تامین گردد آمرزش میطلبم


دوشنبه, ۱۳ فروردين ۱۴۰۳، ۰۶:۲۷ ق.ظ

برای شما مخاطب بزرگوارم...

دوستان و بزرگوارانی که مخاطب این وبلاگ هستین لطفا این مطلب رو با حوصله بخونید...

سیاسی نیست...

فرهنگی نیست...

اجتماعی نیست...

اتفاقا خیلی شخصی هست...

درد دل هست...

مخاطب اولش خودم هستم...

دیدم توی شب های قدر هستیم... گفتم بذار این راز دلم رو با شماها هم مطرح کنم... شاید حرف دل یکی دیگه هم بود...

شاید اونم بابت این حرفها و فکر کردن به این مسائل، در این شب های قدر اشکی ریخت و از خدا خواست که دستش رو بگیره...

البته اگر مثل من در درونش خبثی رو مشاهده کرد... تکبری و رذالتی رو مشاهده کرد...

اگر نه که طوبی له...



بچه ها!!!

دعای فرج رو همه خوندید دیگه...

اللهم کن لولیک الفرج، حجة بن الحسن...

باور ماها در مورد ظهور حضرت چیه؟

وقتی بخواید برای دیگران لزوم و ضرورت ظهور حضرت رو بیان کنید چی میگید؟!!

احتمالا میگید امام تشریف فرما بشن تا ظلم رو از بین ببرن...

تشریف فرما بشن تا استعداد ها شکوفا بشه...

تشریف فرما بشن تا عدل و عدالت در جهان حکم فرما بشه...

تشریف بیارن تا عقل بشر افزایش پیدا کنه...

تشریف بیارن تا معنویت انسانها افزایش پیدا کنه...

تشریف بیارن تا دلهای ماها به هم نزدیک تر بشه...

 

چیز دیگه ای هم به ذهن شما میرسه؟!!

به ذهن من که نرسید والا می نوشتم...

 

اما در دعای فرج به هیچ کدوم اینها اشاره نمیکنه...

همه ی اتفاقات بالا می افته ها... اما هیچ کدوم از اتفاقات بالا اصل نیست...

پس اصل چیه؟

 

اصل طوع و رغبت امام هست... و تمتع طولانی مدت امام...

یه مقدار با زبان خودمونی تر بگم:

اصل لذت بردن و بهره بردن امام هست...

 

دلایلی که ما برای ظهور بیان میکنیم همه اش پای "من" وسطه...

افزایش عقل "من"

افزایش معنویت "من"

رفع ظلم از "من"

شکوفایی استعداد "من"

همدلی"من"

و صد ها "من" دیگه...

هیچ جا امام مطرح نیست...

هیچ جا تمتع امام مطرح نیست...

 

حالا تا اینجای بحث من هنوز حرف خودم رو نزدم...

بچه ها این "من" های ما یه جایی میزنه بیرون...

خدا نمیذاره همینجوری مخفی نگهش داشته باشیم...

کاش این "من" ها فقط جلوی همسرمون بزنه بیرون... فقط جلوی بچه هامون باشه...

هر چی ادعا مون بیشتر باشه این "من" در مقاطع حساس تری بروز میکنه...

 

بچه ها این " ترس" داره...

خدا تعارف نداره...

ترس ناک میشیم ماها وقتی قرار باشه خدا تعفن این " من" ها رو بریزه بیرون...

خدا بدش میاد...

بیائیم این شبها فقط اشک بریزیم که خدایاااا... به ما رحم کن...

میدونم تصورش براتون سخته...

اون من رو اینقدرا جدی نمیگیرید...

چون نمیدونید اگر مخفی کرده باشید چه تعفنی داره...

و خدا دوست نداره کسی با این تعفن بهش نزدیک بشه...

حتما یه جایی برامون بروزش میده...

هر چی هم این تعفن و این "من" عمیق تر باشه... در فاصله ی نزدیک تری به ولی خدا برملا میشه...

آهان...

عجب جمله ای شد...

بذارید دوباره بنویسمش:

هر چقدر این "من" عمیق تر باشه... در فاصله ی نزدیک تری به ولی خدا برملا میشه...

خدایا... به من رحم کن...



بذارید یه داستان براتون بگم از خودم...

از منیت خودم...

میدونم ممکنه کلی سوال براتون پیش بیاد... شبهه براتون ایجاد کنم...

اما تو رو خدا یه مقداری به هدفم از این خاطره توجه کنید... و جزئیاتش رو بها ندید...

 

براتون نوشته بودم عید امسال با وجود بی پولی... جور شد که با استاد و دوستان بریم جنوب... مناطق جنگی...

قبل از نوشتن داستان بهتون بگم که توی جمع دوستان ما... فقط ما هستیم که سه تا بچه داریم... 

اکثر بچه ها تک فرزندی هستن... و نهایتا دوفرزندی اونم با فاصله ی 8 سال به بالا...

مثلا بچه اولشون کلاس سوم دبستان بود که بچه دومشون رو بدنیا آوردن... و تمام...

اکثرا هم که تک فرزندی...

استاد بارها به خانمم گفت تو خیلی داری جهاد میکنی... خیلی از درس و بحثی هاش هم این کار رو نمیکنن...

به خانمم گفتم منظور استاد از درس و بحثی ها همین دوستای خودتن...

 

و چندین بار برای بچه های کلاس هم خانمم رو مثال زدن که توی شهر غریب... نه خانواده ای کنارشه... نه هیچی... اما فرزند آوری کرده...

و به اینها اضافه کنید که اگر این مواقعی که دوستان ما مسافرت میرن، خانمم پیگیری نکنه... احتمالا به ما نمیگن که دارن کجا میرن و ما هم متوجه نمیشیم... و نمیریم....

 

و واقعا برای ما با این بچه های کوچیکمون رفتن به سفرها همراه دوستان کار سختی هست...

رفتن به این سفرها به خاطر شرایط خاصی (بیماری) که استاد دارن خیلی چابکی لازم داره...

همیشه توی لحظه تصمیم گرفته میشه و سریع باید واکنش نشون بدی...

و برای ما که برای واکنش سریع با سه تا بچه ی کوچیک خیلی سختی داره دیگه بدتر هم هست...

خیلی سخت تر از بقیه بچه ها که یه بچه دارن غالبا...

 

حالا برم سراغ داستان

(تو رو خدا این باور من که استادمون از اولیای الهی هست رو فعلا از من بپذیرید... حتی اگر فرض رو بر این میذارید که من اشتباه میکنم... باشه من ممکنه اشتباه کنم... اما نتیجه گیری ای که میخوام بکنم مهمه...)

 

ما با اون شرایط برامون جور شد که بریم جنوب...

توی خرمشهر اسکان گرفتیم... کنار بچه ها...

استاد و خانواده اش جای دیگه در آبادان اسکان داشتن... و برای یادمان رفتن ها اطلاع رسانی میکردیم و با هم میرفتیم...

چند روزی اونجا بودیم (خرمشهر و آبادان)

قرار بود بریم جاهایی در نزدیکی اهواز... مثل علی بن مهزیار و...

باید جای اسکانمون عوض میشد

اون دوست ما که روابط بیشتری داشت گفت برای اهواز تونستم یه سوله جور کنم...

نهایتا یه حائل بین خانمها و آقایان میخوره...

تازه اونم باید خودم برم از نزدیک ببینم... اگر خوب بود و مناسب خانوادگی رفتن بود... اعلام کنم...

وقتی دیدم این شد، نگران شدم...

فقط به خانمم گفتم اگر همیچین جایی باشه که عمومی هست و باید همه با هم باشیم... کار ما خیلی سخت میشه...

خانمم گفت: سخت نمیشه.. پسرا پیش تو باشن... دخترمون پیش من...

من چیزی نگفتم... چون نمیدونستم چجوری براش توضیح بدم که از چی نگرانم...

تا اینکه شب خانم ِیکی از اون بچه های هماهنگ کننده به خانمم زنگ زد...

و گفت چون همه یه جا هستیم و استاد هم پیش ما هستن....

و چون شما بچه ی کوچیک دارید و احتمالا سر و صدا کنن یا لج کنن... بهتره شما اونجا نیایید...

یا یه جای دیگه توی اهواز پیدا کنید و بهتون اطلاع میدیم هر جا میریم...

یا برگردید شهرتون... چون ما هم یه شب اهواز میمونیم و برمیگردیم دیگه...

 

 

خانمم گفتن باشه بذارید با ن. .ا مشورت کنم... بهتون میگم...

یه مقداری تعجب کرده بود...

گفت: چون بچه کوچیک داریم باید محروم بشیم؟!!

گفتم: بابت همین نگران بودم...

بهتره برگردیم... جای دیگه توی اهواز نمی تونیم گیر بیاریم و از طرفی از کارخونه هم زنگم زدن برای پس فردا باید باشم کارخونه... موضوع مهمی پیش اومده...

گفت: آخه این طفل معصوم ها که کاری به کسی ندارن... فقط بچه هستن... مکنه گاهی بازی کنن... بلند بخندن... یا دعواشون بشه... بزنن زیر گریه و لج کنن...

گفتم: بچه ها که تقصیری ندارن... حریم استاد رو باید حفظ کرد...

براش جا نمی افتاد... 

 

میتونید فضا رو تصور کنید؟!!

رعایت بچه ها مهتره یا رعایت حریم ولی خدا؟!!

تازه بچه ها رو هم به نیت جهاد کردن آوردی...

اما وجود اونها موجب بشه نتونی همراه باشی با جمع...

اینجا ممکنه آدم سختش بشه... بگه اونی که هیچ سختی به خودش نداده و کلا یه بچه بزرگ داره باید همه جا حضور داشته باشه و بهره مند بشه... ما که دچار سختی فرزند آوری هم شدیم اونم با شرایط فلان... اول از همه ما رو محروم میکنن و عذر ما رو میخوان و میگن شما برگردید...

وااای...

چه صحنه هایی خدا خلق میکنه...

 

عجب عاشق کشی ای شاهد کل

به کار خویش غوغا میکنی تو...

 

اینه دوستان من!!

رعایت حریم ولی خدا مهمتره...

از همه چیز...

حتی از جان من و شما...

حریم که هیچی... اون که قابل درکه....

تمتع ولی الله اعظم اصل هست و رفع ظلم از توابع اون تمتع هست...

اگر برای تمتع ولی خدا دغدغه ندارم باید ببینم چه منیت و تکبری پنهان کردم...

و این منیت برملا میشه بچه هااا...

پنهان نمیمونه...



 

اگر من بهتون بگم حضرت عباس جان برای تشنگی امام حسین به دل دشمن زدن دیگه اشکتون جاری نمیشه نه؟!!

اگر بهمون بگن تشنگی بچه ها و زنهای خیام یه پوشش هست تا منیت های ما بروز نکنه برامون سنگینه نه؟!!

پوششی بوده که دست ولایت ایجاد کرده...

بله... واقعا زنها و بچه های خیام هم تشنه بودن... و اگر آب میرسید احتمالا اول به اونها هم داده میشد...

اما نیت حضرت عباس چی بود؟!!

اگر بگن تشنگی امام حسین دیگه اشکمون سرازیر نمیشه نه؟!!

ممکنه بگیم وقتی طفل شیرخوار تشنه هست تشنگی یک مرد بزرگ جنگی چه موضوعیتی داره؟!!

این همون منیت ماست... همون تکبر ماست...



همه تون از من بهترین...

اما حال من این دعاست:

 

اللهم طهر قلبی من النفاق

و عملی من الریا

و لسانی من الکذب

و عینی من الخیانة

فانک تعلم خائنة الاعین و ما تخفی الصدور

و ما تخفی الصدور

و ما تخفی الصدور

و ما تخفی الصدور...

 

اگر در این شب قدر پیش رو من از ذهنتون گذشتم برای تطهیر من دعا کنید...

همه ترسم اینه که با این ادعایی که من دارم  اون منیت ها و تکبرهای پنهان شده در نفسم... در دو قدمی ولی خدا بروز کنه و ...

 

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۳/۰۱/۱۳
ن. .ا

نظرات  (۸)

خانمم میگفت:

دلم میشکنه وقتی جایی میخوان برن به ما نمیگن و همیشه ما با پیگیر شدن متوجه میشیم...

شاید استاد دوست ندارن که ما بیائیم؟

من دیگه پیگیری نمیکنم...

 

گفتم:

نمیدونی چقدر این نزدیک نبودن ما به نفعمونه...

چقدر این حساب نشدن ما در ظاهر، بارمون رو سبک میکنه...

 

من همه ترسم از اون روزیه که در ظاهر حسابمون کنن و جدی تر از الانمون بیائیم تو گود...

نمیدونی الان وسط چه بهشتی هستیم...

بذار همین جوری بمونه...

خیلی خوبه به خدا...

 

و چقدر خوبه که قانع شدن...

و چقدر استاد تشخیصشون خوبه که توی همین سفر کلی احسنت و آفرین به همسرم گفتن (قبل از اینکه خانمم بگه شاید استاد دوست ندارن که ما باهاشون بریم) بابت اینکه توی همه ی سفر ها خودتون رو میرسونید و همه جا هستین...

احسنت...

شما تازه پیش خانواده تون هم نیستین و این جور مواقع که فرصتیه برید خانواده رو ببینید بازم میائید با ما...

خیلی کار بزرگی میکنید و...

سلام

عبادت هاتون قبول باشه

و چقدر حق الناس برا خودمون تراشیدیم با این جواباب مثبتی که به من خودمون گفتیم‌

مثلا وقتی میدونی کارت واجب نیست وقت کسی رو نگیری باهاش سفره ی دلت رو باز کنی

مثلا وقتی میدونی نمیتونی اون وظیفه رو انجام بدی و متخصصش نیستی نری سراغش و نگی من میتونم

مثلا وقتی میدونی طرف مقابلت داره اشتباه میکنه بهت پیام میده و تو هم داری اشتباه میکنی جواب میدی نگی حالا همین پیام رو جواب بدم تاثیری نداره که ... بعدشم پرونده ی خودت رو سیاه تر میکنی و اونم بیشتر تو این هچلی که راه انداختی میکشونی

مثلا وقتی که نمازت رو دیر وقت میخونی و چله میخوای بگیری بری چله ی زیارت عاشورا انتخاب کنی در حالی که تو واجب رو درست انجام نمیدی..( بزرگترش هم توی کارای تشکیلاتی میبینی‌...اولویت ها رو زمین موندن..کارای کم اهمیت تر رو همه انجام میدن)

هر چی ریز تر میشیم تو فعالیت های زندگی مون میبینیم این منِ دردسر ساز همه جا هستش

 

سلام... 

ترسناکه واقعا... 

پاسخ:
سلام

استاد ما یقین کامل دارن که استادشون، از اولیا خدا هستن

ولی ماها هنوز در تردید و یقین ، بالا و پایین میشیم. 

تشخیص اولیا سخته. تا به حال هیچ نقد واردی بهشون نداشتم، شده چیزی رو نفهمم، ولی بعدا دیدم تعبیر من اشتباه بوده. 

استاد میگن «از مومن ( در حد ابتدایی حتی)  چیزی می بینی که درک نمی کنی، نباید قضاوت کنی، باید بگی شاید من متوجه کارش نشدم. چه برسه به عالم مومن. 

یا حق شیعیان بر گردن ما انقدر بالاست که شما نباید به راحتی با عقل و درک خودت کسی رو بسنجی»

بعد ما گاهی با دو تا کتاب و دو زار سواد، میایم علما و اولیا خدا رو تحلیل می‌کنیم که اینجا اشتباه رفتن اونجا بهتر بود فلان می‌کردن! 

 

در این شب ‌‌‌ها، برای خودم از خدا میخوام تردیدهام رو کم کنه به یقین و آرامشم اضافه کنه. 

پاسخ:
من تلاشم رو میکنم این رو خوب بیان کنم...
شما هم در عوضش روی حرفم فکر کنید...
خوشحال شدم همچین نظری پای این مطلب نوشته شده... چون واقعا لازم بود...
من خیلی سختم بود مستقیم از ولایت داشتن یک استاد به صورت مستقیم حرف بزنم...
اما مطلبی که میخواستم مطرح کنم ناچارم کرده بود از بیانش... 
چرا سختم بود؟... چون ممکنه کسی بگه خب ما که استاد اینطوری نداریم چه؟ (ناامیدی و حسرت کاذب)
یا اینکه یکی دیگه بگه: دارن مرید و مراد بازی رو باب میکنن... هی استاد من استاد من میکنه (سوء ظن به انسانی مومن و اثرات تکوینیش)
چون از خوبان همین فضای وبلاگ در خصوصی نقدی مشابه این به من کردن که : اینقدر شخص رو برجسته نکن...(منظورش این بود که اینقدر استاد استاد نکن)

البته به اون عزیز هم گفتم شما خودت در وبلاگت داری شخص خودت و خانواده خودت رو برجسته میکنی بیشتر... تا اصول و کدها و خط و ربط ها رو... و این به نظر من خوب هم هست...
چون برجسته کردن خط و ربط و اصول و تفکرات، بدون مطرح شدن عاملینش چه ارزشی داره؟...
کسی باورش نمیکنه...

و اما فرمایشات شما:
بیائید یه تصویری رو ترسیم کنید و بعد بهش فکر کنید:
بیائید تصور کنید که امشب در خواب (رویای صادقه) یا اصلا در یک مکاشفه ی رحمانی و سبوحی، به شما گفته شده که اون بزرگوار از اولیای خداست...
رفتار و منش و مرام شما با اون بزرگوار چه تغییری خواهد کرد؟
مسئله ی شما با اون بنده ی خدا به کجا خواهد کشید؟

مسئله ی اولیای الهی با ما، مسئله ی اطاعت نیست که ما دغدغه مند میشیم برای تشخیص ولایت داشتن یا نداشتن شون...
نمیگم اونها فرمان نمیدن...
فرمان هم میدن اما مکمل فرمان اونها، اطاعت ما نیست...
بلکه تشخیص ما هست...

شما فرض کنید فرزندتون برای دستشوئی رفتنشون و برای غذا خوردنشون و برای مسائل خودشون به شما بگن هر وقت شما گفتید من انجام میدم...
این خودش موجب آزار شماست...
درسته اطاعته... اما شما این اطاعت رو نمیخواید...
چون این اطاعت کار ضعفاست...
شما استقلالش رو میخواید...
حتی اگر تشخیصش اشتباه باشه... 
تشخیص اشتباهش رو بیشتر از اطاعت از روی ضعفش دوست دارید...
تشخیص اشتباه وقتی تلخه که بعدش هم منیت وجود داشته باشه و حاضر نباشه اشتباهش رو بپذیره...
وقتی تلخه که به استغفار ختم نشه...
اما اگر اشتباه به استغفار ختم بشه این همون دم و بازدم خلقته...
نمیشه گفت چون بازدم دی اکسید کربنه و نفعش برای من مثل اکسیژنِ دم نیست من نمیخوام باشه...
نه... خلقت ما اینطوره...
برای همین ابن عربی میفرمایند:
اگر قومی گناه نمیکرد خدا آن قوم را برمیداشت و قومی می آورد که گناه کنند...
یعنی چی؟
یعنی اگر قومی اسم غفار خدا رو تعطیل میکرد خدا اون قوم رو برمیداشت...
لذا از خود صاحبان عصمت اهل استغفار هستن... تا انسانهای خاطی مثل ما...

لذا مسئله، تشخیص ولایت داشتن یا نداشتن استاد نیست...
مسئله به تشخیص رسیدن خودِ ما هست در تمام مسائل...

رسیدن به این موضوع چه بسا سخت تر از تشخیص ولایت داشتن یا نداشتن استاد هست...

و نکته ی آخر:
در عصری وارد شدیم که موضوع استاد پیدا کردن و فصل الخطاب بودن شخصی خاص، کمرنگ خواهد شد...
چون عصر ظهور هست و باید استقلال مردم بیشتر بشه...
لذا همون مسئله ی تشخیص خیلی پر رنگ تر خواهد شد تا استاد...

سلام

خیلی ممنون از تاکید و تذکرتون برای توجه به این مسئله، مأجور باشید ان شاء الله

 

بارها، مخصوصا در مسئولیت‌های اجتماعی، تجربه کردم که انقدری که رو آمدن یک ضعف میتونه گریبان آدمی رو بگیره و زمین‌گیرش کنه، سخت‌ترین اتفاقات و ابتلائات بیرونی و محیطی نمی‌تونن و چنین قدرتی ندارن...

 

این نکته رو هم از استاد امیر غنوی نقل کنم که فرمودن اگر در شب‌های قدر عنایتی به شما بشه ممکنه نتیجه‌ش رو به صورت معنویات آشکار نبینید، بلکه از فردای شب قدر یکباره می‌بینید ضعف‌هاتون داره رو میاد، بیشتر متوجه عقب‌افتادگی‌ها بشید، این توجهه، فراهم کردن بستر رشد آدمیه...

پاسخ:
سلام
کاملا درست میفرمائید

میدونید چرا دنبالتون نمی کنم؟
چون بروز نمیشید و نمی نویسید...

بنویسید... حیفه...
استفاده میکردم از نوشته هاتون

اگر منیت مون درد بگیره چی کارش کنیم ؟ 

پاسخ:
دو تا ویژگی رو باید تقویت کنیم
یکی شجاعتمون رو
یکی تنبل نبودن مون رو

شنیدید حضرت سلیمان چجوری از اجنه کار میکشیدن؟
کار شدید بوده ها...
حمالی محض...

تنبل نبودن یعنی در حد حمال 24 ساعته ی باید بتونیم از خودمون کار بکشیم...
نه که بذارید دیگران ازتون کار بکشن...
خودتون از خودتون کار بکشید...

لازم هم نیست تمام کارها فکری باشه...
من به اونهایی که اهل فکرن میگم از خودتون زیاد کار بکشید...
میگن زیاد کار کردن مجال اندیشه رو از ما میگیره...
میگم خوبه براتون... متعادلتون میکنه...

ماها که اندیشه کردن رو دوست داریم، دچار ذهن زدگی میشیم...
غالبا...
و فکر میکنیم فهمیدن ارزش میاره...
و دچار غرور میشیم...
اگر بهمون بگن در مقوله ی فهم عمروعاص چقدر از بسیاری از خوبان و دوستداران امیرالمومنین جلوتر بودن دچار حیرت میشیم...

برای همین گاهی خدا به اشخاصی توفیقات بزرگ میده که یک دهم ما هم قدرت سخنوری ندارن...
قدرت تبیین ندارن...
 

نقش شجاعت اینجا چیه و چطوریه ؟

و اینکه میفرمایید کار بکشیم

یعنی چی کار کنیم؟ یکم میشه عملی تر توصیحش بدید😅

پاسخ:
در مورد کار کشیدن روی این فرمایش امیرالمومنین فمر کنید تا منم تفکر داشته باشم شاید تپفیقی حاصل بشه و فهمی باز بشه برامون:
نقل به مضمون: کار امروز را به فردا مکذاربد که هر روز کار خودش را دارد...
میگردم اصل فرمایش رو پیدا میکنم به شرط توفیق...
اون هر روز رو هر لحظه هم میشه تفسیر کرد...

تغییر یک سری شرایط در زندگی یک سری تنظیماتم رو بهم ریخته بود از جمله مدل و تعادل بروز و ظهور و فاصله فکر کردن تا بروز دادنش رو.

احساس کردم بهتره یک مدت محدود بشه که بتونم مجدد مدیریتش کنم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی