در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...

در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...



خیال خام پلنگ من
به سوی ماه جهیدن بود

و ماه را زبلندایش
به روی خاک کشیدن بودن

پلنگ من، دل مغرورم
پرید و پنجه به خالی زد

که عشق ماه بلند من
ورای دست رسیدن بود


چه سرنوشت غم انگیزی
که کرم کوچک ابریشم

تمام عمر قفس می بافت
اما به فکر پریدن بود

پنجشنبه, ۱۳ دی ۱۴۰۳، ۰۸:۱۱ ق.ظ

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حائل

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حائل

کجا دانند حال ما، سبکباران ساحل ها

 

برای هر انسانی وصفی که در بیت حافظ پیش اومده، پیش میاد

برای شکوفایی انسان لازمه... چه برای بدتر شدنش... چه برای بهتر شدنش...

برای آزاد شدن پتانسیل بدی ها و خوبی های پنهان شده اش، باید با شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حائل، روبرو بشه...

 

نمیدونم به اندازه من کسی در محیط وبلاگ حرف از استاد و ولی خدا زده یا نه...

شما استادت خود امام معصوم هم که باشه و شما روزی سه بار به محضرش مشرف هم بشی،

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حائلی خواهی داشت...

که نه اون امام معصوم بهت میگه در این شرایط هولناک چه تصمیمی بگیر، نه کسی رو پیدا میکنی که بتونی بهش تکیه کنی...

توی این شرایط، اون چیزی که در درونت داری و گاهی خودت هم ازش خبر نداری بیرون میریزه...



یاد یه داستانی از کتاب تذکرة الالیای عطار افتادم

میگفت شخصی رفته بود نزد امام صادق (؟) علیه سلام و عرض کرد اومدم اسم اعظم رو بهم آموزش بدی...

از امام انکار و از اون شخص اصرار...

استخر آبی بود در اونجا که امام بودن و امام فرمودن این شخص رو به داخل آب استخر بندازید...

و این شخص که شنا بلد نبود، موافق این کار نبود...

اما انداختنش...

هی دست و پا میزد که بیاد لبه ی استخر، اما یاران امام اجازه نمیدادن دستش به لبه ی استخر برسه...

اون شخص هی از امام کمک میخواست...

امام اعتنائی نمکردن...

تا جایی که شخص دیگه ناامید شده بود و در حال غرق شدن بود و از زبانش کلمه ای بیرون آمد...

امام دستور داد از آب بیرونش بیارن...

پرسید اون کلمه ی اخر که گفتی چی بود؟

شخص گفت به یاد ندارم... اون لحظه خودم رو بین دنیا و عبور از دنیا می دیدم، و استغاثه ای کردم... اما کلمه را یادم نیست...

امام فرمودن اون کلمه اسم اعظم تو بود... من بیشتر از این نمیتوانم کاری بکنم...



شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حائل...

دیشب همسرم گفت:

مثل قبل حوصله و تحمل نداری... کم حرف شدی...

گفتم توی وضعیتی هستم که هیچ امر بیرونی ای نمیتونه نجاتم بده، حتی استاد...

و من منتظر این وضعیت بودم...

امروز بیش از هر زمانی احساس نیاز میکنم به عصای موسی در درون خودم

به زنده شدن مردگانِ مسیح در درون خودم...

به رحمةللعالمین شدن حضرت خاتم در درون خودم...

و راستش میترسم

گفت از چی؟

گفتم از اینکه آدم بدی بشم...

گفت چرا باید آدم بدی بشی؟

گفتم چون نشانه هاش رو در خودم میبینم...

گفت نشانه های آدم خوبا رو هم در خودت میبینی؟

گفتم: آره... جدی ترینش پریشان حالی ام برای شعیان در این عصر، برای ظلم و جوری که مسلمانان در منطقه ما متحمل میشن، برای لبنان و غزه...

 

با همین چند جمله، کمی آروم شدم...

 

موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۳/۱۰/۱۳
ن. .ا

نظرات  (۱)

۱۴ دی ۰۳ ، ۱۰:۴۳ شنگول العلما

سلام بر شما

در قفل ها من یک تکه از دعای کمیل رو بیشتر برای خودم برجسته می کنم برای عمل.

دعا اسم ذکر راس مال بکا

یَا سَرِیعَ الرِّضَا ، اِغْفِرْ لِمَنْ لاَ یَمْلِکُ إِلاَّ الدُّعَاءَ...

« یَا مَنِ اسْمُهُ دَوَاءٌ ، وَذِکْرُهُ شَفَاءٌ ، وَطَاعَتُهُ غِنىً ، اِرْحَمْ مَنْ رَأْسُ مَالِهِ الرَّجَاءُ ، »
« وَسِلاَحُهُ الْبُکَاءُ 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی