يكشنبه, ۱۳ فروردين ۱۴۰۲، ۰۷:۴۲ ب.ظ
گرگ هاری شده ام
پوپکم، آهوکم
چه نشستی غافل؟!!
کز گزندم نرهی...
گرچه پرستار منی
من از این غفلت معصوم تو
ای شعله ی پاک
بیشتر می سوزم و دندان به جگر میفشرم...
منشین بامن
با من منشین...
که شراری شده ام...
گرگ هاری شده ام...
میدونی
من به چی فکر میکنم؟!!
راهی که آغاز کردم هیچ معلوم نیست تا کجاش میرم...
اکر وسط راه از دره ها یا صخره ها پرت بشم...
میدونی اینکه با خودم آوردمت حس عجیبی دارم...
این حس بیچاره ام میکنه...
تو به کم قانع بودی... جات توی بهشت بود...
من اما سر پر شوری دارم... خسته ات میکنم...
من اگر جای خدا بودم خیییلی هوات رو میداشتم...
آخه میدونم تحمل مثل منی برای مثل تویی چقددددر سخته...
همین...
۰۲/۰۱/۱۳
نفس رو نشناختی
رهاش کن
از تونل وحشت سرش بده
هم نفس مکاره
هم کارگردان اصلی نمایش
خودت از همه بیشتر غافلگیر میشی
اما نمک نشناس نباش
مگه تاحالا بد دیدی از گردش روزگار؟