هیچ سَری بی سخن نیست!!!
نیرو که چه عرض کنم... نیاز داشتم...
اما در شرایطی نبودیم که بخوام به هزینه هامون اضافه کنم...
ایشونم خیلی مرد پر مدعایی بود... هی از رزومه اش میگفت و هی میگفت کجاها چکار کردم و...
بهش گفتم احتمال خیلی زیاد فعلا جذب نیرو نداریم...
بابت یک اختلاف حساب چند وقتی در ارتباط بودیم تا حل بشه...
آخرین بار چیزی بهم گفت که دلم خواست یه کاری براش بکنم:
گفت:
مهندس
کار رو برام جور کن...
حتی اگر با حقوق قانون کار هم باشه میام...
خیلی ناراحت شدم...
از من دو سال بزرگتر بود...
ماشین خوبی هم سوار بود... گفته بود جدیدا داره خونه دار هم میشه...
اینکه با اون همه رزمه ای که میگفت و با این وضع ظاهر به سامانی که داشت... چرا همچین حرفی به من گفت رو نمی فهمیدم...
فقط میفهمیدم باید خیلی گرفتار باشه...
به دلم افتاد کاری براش بکنم...
آوردمش پیش خودم... توی فروش...
شاید یه ماهی هست که میاد...
امروز فهمیدم یه دختر کوچیک داره که سرطان داشته اما به لطف خدا خوب شده...
اما اخیرا شاید چند ماهی میشه... فهمیدن همسرش هم سرطان داره...
خودش نمیدونه که من خبر دارم...
خدا به خیر کنه...
- ۰۴/۰۷/۰۶
حاج آقایی راهیان نور همراهمون اومده بودن
هرچی من از این مرد تعریف کنم کم گفتم
خوش اخلاق صبور باوجدان مسئولیت پذیر باسواد سخنران انتقاد پذیر و... خیلی پدری کرد برامون همه جوره
تو خاطراتش میگفت پسر کوچیکش سرطان داشته و با معجزه خوب شده
خودش هم سنی نداشت چهل یا زیر جهل
یه چند وقت بعد راهیان کپسول گاز ماشینش ترکید، خودش و پسر بزرگش سوختگی داخلی شدید داشتن و چند ماه بیمارستان موندن. حالشون خیلی خیلی بد بود. معجزه شد که درمان شدن و برگشتن.
بعدش سرطان پسر کوچیکه برگشت.
یه بار شنیدم دارن میگن اون قضیه پول جمع کردن رو منتفی کنید. پرسیدم چی شده؟ گفتن برای درمان پسر حاج آقا داشتیم پول جمع میگردیم چون دستشون خالیه. ولی پسرشون فوت شد. ۷،۸ سالش بود بچه...
یاد ایشون افتادم....