داستان 22 بهمن من
امسال توی دهه ی فجر چندین بار گفت نه خودم توی راهپیمایی 22 بهمن شرکت میکنم و نه میذارم هیچ کدوم از اعضای خانواده ام شرکت کنن...
بچه ی مذهبی بود... پدرش جانباز سپاهی بود و به رحمت خدا رفت...
به این علت هی با صدای بلند توی اتاق مطرح میکرد که من بشنوم و حرفی بزنم...
منم میدونستم حس گناه داره بابت این عدم مشارکت که داره هی بلند تکرار میکنه که من حرفی بزنم و قانعش کنم... یا بهش حق بدم...
اما من چیزی نمیگفتم... و بچه های دیگه باهاش همصدا میشدن که تازه نگاه درست پیدا کردی... آفرین...
این نظام و این آخوندا از من و شما فقط استفاده ابزاری میکنن و...
دم انتخابات مردم براشون مهم میشن و بعد انتخابات دوباره خداحافظ... تا منافع شخصی بعدی که گیر مردم باشه...
این رفیق مذهبی ما هم میگفت راست میگن ن. .ا...
تو سنگ چیو به سینه میزنی...
به خدا دیگه حالم از اینا به هم میخوره... چرا ما باید توی این فلاکت زندگی کنیم و اونوقت بچه های اینا بهترین جای دنیا تحصیل کنن...
رهبری هم که انگار نمیبینه این چیزا رو...
من بازم سکوت میکنم...
فقط یه بار که خیلی تمام هجمه ها رو بردن سمت رهبری و هی داشتن این ولی خدا رو تقلیلش میدادن و ازم پرسیدن:
واقعا نظر تو در مورد رهبری چیه؟
گفتم: چون به این سوال میشه کوتاه جواب داد جواب میدم... بقیه حرفاتون جواب کوتاه نداره... بحث نیاز داره...
یکی گفت: یا ابوالفضل ، میخواد منبر بره...
گفتم این سوال منبر نیاز نداره...
نظر من در مورد رهبری اینه که در حال حاضر در ایران و در کل کره ی زمین، شخصی به سیاست و به درایت و به دور اندیشی و به کیاست و به پاکی و به شجاعت این آقا پیدا نمیکنید بعد از ایشون هم معلوم نیست چقدر باید زمان بگذره تا کسی مثل ایشون جهان به خودش ببینه...
یه دفعه یکی از اون مخالف سرسختا زد زیر خنده و بلند بلند خندید و گفت:
واقعا دمت گرم... همین که موقع گفتن این جملات خنده ات نگرفت خیلی کارت درسته... و با خنده های بلند از اتاق خارج شد...
بعد از 22 بهمن دوباره هی از صبحش میخواستن منو به حرف بگیرن... آخه میدونستن من سال قبل شب 22 بهمن سوار ماشینم شدم و توی کوچه های محله مون دور زدم و شیشه ماشین رو دادم پائین و فریاد الله اکبر سر میدادم...
گفتن الله اکبر هم گفتی امسال؟
گفتم : آره خدا رو شکر... منو بچه هام با هم...
اون مذهبی مون هم پرسید: راهپیمایی هم رفتی؟
گفتم آره...
بازم همین مذهبی شروع کرد به اینکه ن. .ا تو واقعا داری از جای دیگه تامین میشی... نمیفهمم اصرارت رو به ادامه ی این کارها...
اینو هم بگم که همین مذهبی و بچه ی سپاهی وقتی من با یکی از هیئتی های مخالف حکومت با حوصله بحث میکردم... میگفت من نمیفهمم تو برای چی با این آدم بحث میکنی... اینا توی اون هیئت مسجد ضرار درست کردن... آدم نیستن... بعد تو داری برای اینا وقت میذاری؟
راست میگفت... از نظر من اون هیئتی هم به این سادگی ها قابل هدایت نیست... سالی دو سه بار هم میره کربلا... همیشه هم به من میگه اربعین نرو... عاشورای کربلا رو ببینی دیگه اربعین نمیری... همین حرفش برای من نشونه ی یک انحراف بزرگه...
اما بی صبری و هیجانی رفتار کردن همین دوست مذهبی و سپاهی ما هم کم عامل انحرافش نمیشه...
مثل همین الان که قاتی کرده...
بعد از اینکه توی اتاق سه تایی هی بهم تیکه انداختن و با هم خندیدن و هی بهم میگفتن رفتی کیک و ساندیس بهت دادن یا نه و...
رو به همین مذهبی گفتم:
حالا البته شماها به لطف مدیریت من وقت اضافه پیدا میکنید تا در محیط کار همچین وقتی رو بذارید برای چنین حرفهای صد من یه غازی که نه دردی از دنیا تون دوا میکنه نه آخرت...
اما جهت اطلاعت دوست دارم یه چیزی رو بهت بگم:
میدونی من شب 22 بهمن هم تب شدید داشتم و هم گلو درد وحشتناکی... اما اون روز با این بیماریم مجبور بودم 21 بهمن بیام سر کار تا چند ساعت بعد از شما هم موندم کارخونه در حالی که نه تبم پائین می اومد و نه به خاطر گلو درد شدیدم حتی میتونستم آب بخورم... بس که گلوم درد داشت...
اما شب 22 بهمن با اون وضع گلو رفتم و فریاد الله اکبر سر دادم...
شبش از شدت بیماری... خودم که نفهمیدم چجوری تا ساعت 10 خوابیدم... خانمم هم تب داشت و مریض بود... بچه ها تازه تبشون قطع شده بود اما اونا هم همه داغون بودن...
ساعت 10 به خانمم گفتم شما مریضید خونه بمونید من میرم راهپیمایی...
ایشون گفتن... ما هم میاییم...
خب با اون وضع مریضی همه مون تا خودمون آماده بشیم و بچه ها رو آماده کنیم... دیر شده بود...
اما رفتیم...
وقتی وارد خیابان اصلی راهپیمایی شدیم... یه عده داشتن میرفتن یه عده داشتن برمیگشتن...
همه رو گفتم که اینو بگم:
وارد اون خیابون شدم دیدم یک حس انرژی مثبت عجیبی بهم داده شد...
انگار کل مریضیم خوب شده بود... همزمان یکی از غرفه ها با صدای بلند داشت این موزیک رو پخش میکرد:
عمار داره این خاک...
اونقدر روحیه ام حماسی شد و حالم خوب شد که حد نداشت...
دوست داشتم تو هم اون حال رو تجربه میکردی...
یه دفعه یکی شون گفت:
تو رو خدا یکی اینو از برق بکشه بیرون...
اون یکی دیگه دوباره زد زیر خنده و گفت خدا شفات بده... شما مغزتون معیوبه...
به اون گه گفت مغزت معیوبه گفتم:
مغز معیوب عیبی نداره اما اگر دارم از نظام دفاع میکنم خاطرم جمعه که تا هفت نسل قبل من یه مقرری از نظام نگرفتن...
بابام یه کشاورز بود... یه روز هم بیمه رد نکرد...
مادرم امروز یه یک تومنی از حکومت نمیگیره برای اداره ی خودش...
اما توی شما سه نفر فقط دو نفرتون باباتون سپاهی بوده... پول مستقیم از همین نظام گرفتین... اعتبار اجتماعی تون از همین نظام بوده...
من و شما هیچ فرقی که نداشته باشیم همین یه تفاوت رو داریم:
من نمک نشناس نیستم...
مثل شما بهم نرسیدن اما ایستادم... شما از این نظام خوردین و دارین جفتک میندازین...
لجشون گرفته بود و انگار توی لونه زنبور نفت ریخته باشم...
گاهی هم باید با متکبر متکبرانه برخورد کرد...
به همین صراحت...
این دوستم که بچه مذهبی هست و الان قاتی کرده... بچه اهلی هست...
اما کلا استرسش بالاست... متاهله... فشار زندگی و خرج ها و توقعات همسرش موجب شده کمی قاتی کنه...
ولی حسم نسبت بهش خیلی مثبته و کلا معتقدم شاید یه مدتی چپ کنه اما برمیگرده...
برای همین برای برگردوندنش اصلا عجله نمیکنم... علت سکوت هایی که توی این مدت کردم همین بود... بعد از این هم سکوت خواهم کرد...
اما اونای دیگه حالشون وخیمه... نمیدونم چی میشن...