من و یک حسابدار با سابقه
شصت سالشه...
اما جوانتر به نظر میرسه...
یک حسابدار با تجربه... و البته پرمدعا (ادعا به معنای منفیش منظورم نیست_ مسلط به کارش هست)
از قبل بهم گفتن که ایشون میانه ی خوبی با دین و مذهب نداره...
ولی نمیدونم چرا من ازش انرژی منفی نگرفتم از اولش... برای همین تفکرات تئوریکش رو برای خودم ملاک قرار ندادم...
چند روز قبل از محرم مشکی پوشیده بود (ظاهرا یکی از اقوامشون فوت کرده بودن)
من نمیدونستم و گفتم شاید محرم رسیده و ایشون مشکی پوشیدن...
توی اتاقشون بودم و زیر لب گفتم: چقدر دلم برای محرم تنگ شد
ایشون شنیدن زمزمه ی منو و پرسیدن چی گفتی؟
گفتم: دلم برای محرم تنگ شده...
با تعجب نگاهم کرد و سرش رو پائین انداخت و گفت: برای مُحَرَم؟!!
بعد از انتخابات هم وقتی فهمید من به جلیلی رای دادم براش خیلی عجیب بود...
آخه به پزشکیان رای داده بود...
وقتی رفتم توی آشپزخونه تا غذا بخورم... اومد توی آشپزخونه روبروی من نشست و کمی با هم صحبت سیاسی کردیم که قبلا کمی در موردش نوشتم...
امروز بابت کاری اومد توی اتاقم...
فهمیدم زمان جنگ 16 سالش بوده و داوطلبی رفته جنگ...
خیلی تعجب کردم...
گفتم شاید علت اینکه ازش انرژی منفی نمیگیرم اینجا باشه...
کمی تعجبم رو ابراز کردم...
و سر صحبت رو باز کردم...
گفت من به هیچی تعلق ندارم... همین فردا هم از دنیا برم آماده ام...
قبلا به بعضی چیزها تعلق خاطر داشتم... اما از اونها هم گذشتم...
ولی معتقدم 120 سال عمر میکنم و زد زیر خنده...
بعدش گفت:
البته کلا نه به خدا اعتقادی دارم و نه به دنیای بعد از مرگ...
و من برای اینکه براش گاردی درست نکنم گفتم: خب این مسائل یه سری مباحث تئوریک هست...
مهم اینه که قلب صافی دارید و من ازتون انرژی میگیرم...
و برای اینکه بیشتر ارتباط بگیریم از سابقه ی موسیقیایی خودم گفتم...
وقتی فهمید برای یک گروه موسیقی 15 نفره رهبری میکردم و نوازنده سازهای باس رو از ارکستر سمفونیک صدا و سیما آوردم تحت رهبری من مینواختن و کامبیز روشن روان رو دعوت کردم تا در اون اجرای ما برای دانشجوها سخنرانی کنه خیلی تعجب کرد...
بعدش مجبور شدم از سابقه ی مطالعات فلسفیم بگم...
از کتب فلسفی فلاسفه غربی بگم...
جزئیات تمام اینها رو دیگه خودم هم فراموش کردم...
اما حس کردم میتونم با این مرد شصت ساله با این سابقه هایی که دیگه خودمم فراموششون کردم بیشتر ارتباط برقرار کنم...
اما هنوز دارم امتحانش میکنم...
نمیدونم میتونیم بیشتر رفیق بشیم یا نه...
به نظرم آدم اهل تفکری هست...
هتل هم دارن ایشون...
وقتی فهمید چه سازهایی می نواختم، بهم گفت ما توی هتلمون یه پیانو هم داریم...
اگر دوست داشتی بیا اونجا برامون بنواز
:))