بعد از بیان...
من خودم خبرش رو جایی نخوندم و از همین همسایه های وبلاگی خوندم که ممکنه بیان بزنه زیر میز وبلاگ نویسا...
بهونه ی خوبی هست که این چند خط رو بنویسم...
بیان برای من محلی برای کار اجتماعی (ولو کوچک) یا آگاه سازی دیگران نبوده... شاید یه مقاطعی واقعا با این نیت نوشته باشم... مثلا در ایام انتخابات...
یا زمانهایی که بحرانی در کشور بوده... به حسب وظیفه مینوشتم...
اما غالبا هدفم از نوشتن زنده نگه داشتن سیر تفکرات و اعتقاداتم بوده...
هدفم هم افزایی بوده... هدفم تضارب آرا بوده...
اگر وبلاگ نبود، جو غالبی که من توش بودم، موجب میشد یک سری از خطوط و اهدافم درونی من کمرنگ بشه...
وبلاگ بیشتر برای من در حکم ذکر بوده...
شاید کامل ترین توصیف همین کلمه ی "ذکر" باشه...
نمیدونم هم چند سال گذشته... شاید حدود 10 سال یا بیشتر...
سه چیز منو توی خط نگه داشت... یکی همین ذکر... یکی فضای خونه ام (مهمترین عاملش همسرم بوده) ... یکی هم مطالعات شنیداریم...
من توی دو سال اخیر شاهد اتفاقاتی بودم که برام خیلی اتمام حجت بود...
دو سال پر کاری و تلاش و فشار و استرس و دوراهی ها و احتمال آسیب های بزرگ به خودم و خانواده ام...
خدا مثل ابراهیم در آتش از من مراقبت کرد...
خدا به من نشون داد:
گر بجنبد همه تیغ عالم ز جای...
نبرد رگی تا نخواهد خدای...
خدا من و مجموعه مون رو از این آتش به سلامت عبور داد... انگار داستان رود نیل و فرعونیان برای ما اتفاق افتاد...
تجربه ی این دو سال به من قوت قلبی داد که میشه با این خدا کارهای خیلی بزرگتری رو هم انجام داد... به شرطی که بتونیم با این خدا ارتباط بگیریم...
اگر هم میترسیم به دامن خودش پناه ببریم... ادای شجاع ها رو در نیاریم... فقط به وقت ترس، به خودش پناه ببریم...
رشدمون میده.... بزرگمون میکنه...
اینها رو گفتم که بگم اون سه چیزی که منو توی این سالها توی خط نگه داشت... یکیش باید تغییر کنه...
و اون هم مدل همین ذکری هست که گفتم... نوشتن در وبلاگ...
من نمیدونم بیان تا کی پا بر جا خواهد بود... همونطور که نمیدونم خودم کی از اینجا غزل خداحافظی رو خواهم خوند...
اما میدونم وقتی بیان جمع بشه، من دیگه جایی بیتوته نخواهم کرد...
دیگه جایی منو پیدا نخواهید کرد...
این دوره برای من رو به پایان هست... و در حال مقدمه سازی هستم برای ایجاد ذکر جدیدم...
ذکر جدید من کارم و اهدافم هست...
و ننوشتن وبلاگ گونه میتونه موجباتی رو فراهم کنه که یک نوشتن منسجم تری از من به جای بمونه...
من خودم به بزرگواری در همسایه های وبلاگی پیشنهاد دادم که راه تعاملی برای مخاطبانتون باز بذارید تا انرژی اونها رو هم دریافت کنید...
همونطور که دست دهش دارید... دست گرفتن هم داشته باشید... والا کم میارید...
و میدونم از این محیط فاصله بگیرم، جایگزین بعدی اگر نباشه خیلی به من آسیب میزنه... اما اگر باشه واقعا وارد مرحله بعدی از سیر رشدم شدم...
و بدونید همین نوشتن های خیلی از شماها و ماها، تاثیرات خوبی داشته روی همه مون...
این جمع جمع موثری بوده... هر کسی میخواد این جمع رو بی ثمر جلوه بده دچار خطای محاسباتی هست...
البته که قطعا همیشه میتونسته بهتر باشه... ولی این وضعیت موجود خیلی خوب بوده... و نباید ناسپاس بود...
قطعا باز هم در وبلاگ خواهم نوشت... همینجا... تا کی ؟ ... فعلا نمیدونم...
اما تا این فرصت فراهم شده بگم، انرژی هایی که از خیلی از شماها گرفتم، در پیشگاه خدا گم نمیشه... و قدردان هستم...
و ممنون که 10 الی 12 سال مثل یک خانواده، نواقص من رو... تندروی ها و کندروی های من رو تحمل کردید...
برای من واقعا مفید بوده این فضا...
نمیدونم چیزی دادم به همسایگانم یا نه... اما دریافتی هاش واقعا برام ملموسه... و میتونم ادعا کنم اونقدر که گرفتم از همسایگان... بهشون دهش نداشتم...
و کلا تمام زندگی من اینطوریه...
من هیچ وقت طلبی از خدا ندارم... هیچ وقت کار درخوری نکردم...
همیشه هر کاری که کردم بیش از همه خودم لذتش رو بردم... خودم خیرش رو دیدم...
یعنی همون لحظه خدا صد برابرش رو بهم برگردونده...
برای همین هر وقت خواستم برم سمت خدا، با دست خالی رفتم... به امید فضل و کرم و بخشش خدا رفتم...
هیچ وقت هیچ چیزی بابت عرض اندام نداشتم...
هیچ وقت...
این صادقانه ترین حرف من بوده...
یه بار نوشتم من هیچ وقت حسرت گذشته رو نخوردم... هیچ وقت از گذشته و انتخابهام، "ای کاش" ندارم...
و الان هم مینویسم من هیچ کار مثبتی نکردم مگر اینکه چندین برابرش رو در همون لحظه وقوع عمل گرفتم..
حالش رو بردم...
من خیلی توی این دنیا بهم خوش گذشته...
خیلی حال کردم...
ولی چون نیازمند هستم به حکم خلق بودنم... هر وقت رفتم پیش خدا، باور حقیقی و درونی خودم این بود که من خالی خالیم... اما تو بازم بهم بده...
و همیشه باور قلبی ام این بوده که من برای خدا خیلی عزیز و خاص هستم... و خدا حتما من رو رد نمیکنه...
چرا عزیز و خاص هستم؟!!
چون به هر چیزی که خدا عاملش بوده نگاه میکنم میبینم عالی عمل کرده...
مثلا من خیلی چهره ام رو دوست دارم... بعد به خدا میگم غوغا کردی...
حتی وقتی توجه به انگشت های دست و پای خودم هم میکنم میبینم خدا غوغا کرده...
میگم خدایا اگر من برات اینقدر عزیز نبودم که اینقدر برام سنگ تموم نمیذاشتی...
تازه این از قیافه و ظاهرم هست...
توی انتخابهام هم به همین علت حسرت ندارم...
چون میبینم خدا خیلی حافظم بوده... نه که اشتباه نکرده باشم ها...
خدا با همه جهالتم همیشه از وسط آتش ها عبورم داد...
اینها جز اینه که خدا خیلی دوستم داره؟
تازه اولیای خدا هم دوستم دارن...
چرا؟
چون خدا دوستم داره....
بابت چی؟
اینو دقیق نمیدونم... چون میبینم من هیچی ندارم... من دستم خالیه... من در مقام عمل اگر هم کاری کردم اونقدر ریختن توی دامنم که اصلا شرمم میاد بگم من فلان کار رو کردم...
باید با این خدا بیشتر ارتباط گرفت...
و این میتونه جایگزین ذکر بشه...
و البته نوشتن هم میتونه مسیر دیگه ای پیدا کنه...
خلاصه که حلال کنید...
بیان فقط یه دورهمی نبوده...
خیلی هامون اگر بیان نبود و این همسایه ها نبود شاید الان آدم دیگه ای بودیم...
این باور منه...
سلام
پاس اندوه دل تنگ نگه می دارد...شیشه ما طرف سنگ نگه می دارد
در زمان دل دیوانه من هر طفلی...چون فلاخن به بغل سنگ نگه می دارد
بلبل از سیر مقامات ندارد خبری...عشق کی پرده آهنگ نگه می دارد؟
چون گل از خنده پریشان شود اوراق حواس...غنچه را جمع دل تنگ نگه می دارد
سنگ کم نیست کسی را که به میزان نظر...چون گهر عزت هر سنگ نگه می دارد
غرض این است که غیری نکند در دل جای...آن که ما را به دل تنگ نگه می دارد
شیشه را از خطر سنگ حوادث صائب...بیشتر باده گلرنگ نگه می دارد
پ.ن: من که تا روز آخر در بیان مینویسم، چون تنها بیان مرهم روزهای سختی و تنهایی من بود..