در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...

در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...



خیال خام پلنگ من
به سوی ماه جهیدن بود

و ماه را زبلندایش
به روی خاک کشیدن بودن

پلنگ من، دل مغرورم
پرید و پنجه به خالی زد

که عشق ماه بلند من
ورای دست رسیدن بود


چه سرنوشت غم انگیزی
که کرم کوچک ابریشم

تمام عمر قفس می بافت
اما به فکر پریدن بود

جمعه, ۱۷ اسفند ۱۴۰۳، ۰۱:۰۹ ق.ظ

جوجه های آخر پائیز

چقدر نیمه اول سالم، با نیمه دوم امسالم متفاوت بود...

فصل مشترک هر دو‌نیمه، سختی و فشار و استرس بود... کثرت و کثرت و کثرت...

اما تمایزش:

نیمه اول: کفه محرومیت ها میچربید

نیمه دوم: لذت شمردن جوجه های اخر پائیز رو‌ داشت.

 

امیر عباس چهار سال و نیمه در نیمه اول سال، اونقدر مادرش رو نگران کرده بود بابت کامل حرف نزدنش و کم بودن دایره کلماتش، که سه چهار ماهی هم گفتار درمانی رفت...

اما امیر عباس آخر سال که پنج و نیم سالش هست، هم به راحتی از سد سنجش گذشت، هم چهار قل رو از حفظه، هم چندین سرود از حفظه و با ملودی همون سرود زمزمه میکنه...هم خیلی شیرین زبانه، و هم مورد توجه معلم و مدیر و حتی مستخدم مدرسه شونه... و خیلی کارکتر معلمش برام جالبه چون هر دو سه روزی یه بار خودش پیام میده به خانمم و از توانمندی های امیرعباس به خانمم میگه... اگر واقعا برای همه دانش آموزاش اینطوریه باید مدال معلم نمونه بهش داد...

 

موارد دیگه ای هم بود از محرومیت های اول سال و از گشایش های آخر سال...

باشه برای فرصتی دیگه...

چه خبر از رمضان؟!

موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۳/۱۲/۱۷
ن. .ا

نظرات  (۲)

۱۷ اسفند ۰۳ ، ۰۶:۴۱ نـــرگــــس ⠀

سلام. الحمدلله. حتما کلی خوشحالید و البته باید باشید. دنیای غریب والدین رو فقط والدینی در شرایط مشابه درک می‌‌کنند.

باورتون میشه ما هم این چالش قدرت تکلم رو با دختر دومم داریم. زینب ما هم از اول سال تا الان خیلی پیشرفت کرده و بعضی از مخارج حروف رو امسال یاد گرفت و در مجموع در همین ۶ ماهی که پیش دبستان میرفت، انقدر وضعیت ارتباط‌گیری‌ش با بقیه آدم‌ها، اعتماد به نفسش و ... پیشرفت کرده که قند تو دلم آب میشه. شاید باید در موردش بنویسم. وقت نمی‌کنم.

 

خداوند امسال بدجوری از من داره امتحان می‌گیره و من در اکثرشون رفوزه دارم میشم.

 

هم دانشگاه دارم با کلی کار و تحقیق و ...، هم خودم الان روزه‌ام، هم یک روزه اولی داریم و هم دو تا بچه‌ی کوچیکتر که باید ناهارشون رو بدیم و طفلی‌ها اوج مراعاتشون اینه که خود به خود کمی کمتر از روزهای معمولی میان وعده می‌خورن. و هم اینکه دختر وسطی انقدر اذیتم می‌کنه و ریخت و پاش‌هاش با خواهر کوچیکه توی خونه زیاد و وحشتناکه که هر روز اندازه یک کارگر توی خونه دارم کار می‌کنم.

غر هم میزنم، بداخلاقی هم می‌کنم سرشون. ولی با روزه‌اولی‌مون در نهایت ملایمت و مدارا، هر چی بخواد درست‌ می‌کنم براش.

و از همه سخت‌تر اینه که امسال خیلی استرس دارم که یه وقت سحر خواب نمونیم و یه وقت غذاها به قدر کافی مقوی نباشه، دخترمون ضعیف بشه.

خلاصه خیلی سخته :(

دلم یه مرخصی اساسی از مادری و خانه‌داری می‌خواد :(

پاسخ:
سلام
بله
واقعا خوشحالم، امیر عباس بیش از همه بچه ها اذیت شد، ببشتر مریضی کشید و همین الانم که دارم مینویسم تب داره...
اما خدا رو شکر فقط یک بار تشنج کرد، چند روز پیش با یکی از دوستان خوبم که همکارم هم هست صحبت میکردم، توی سه سال اخیر دو بار بابا شد و الان سه تا بچه داره... میگفت پسر وسطیش که الان ۱.۵ سالشه این دفعه هشتمه که تشنج کرده، و میگه هر کاری که فکرش رو بکنی کردم که حل بشه...
نشستم پای درد دلش...
خیلی براش غصه خوردم و دلداریش دادم...
ولی فقط آدمایی که دردهایی رو کشیده باشن، بهتر درک میکنن همدیگه رو...
اینکه همیشه مطالب شما رو‌ میخونم علتش همین شرایطهای مشابه هست...

و بابت روزه اولی تون هم خیلی حال خاص و خوبی پیدا کردم وقتی گفتید...
ان شاالله به نحو احسن این ماه رو به پایان برسونید...
خیلی برای شما سخته قطعا...
مخصوصا که میفهمم وقتی میگید دو تا کوچیکا با همدیگه بهم میریرن یعنی چی...
کوچیکای ما یه بازی دارن که قیچی دست میگیرن کاغذ ریز میکنن، اونقدر هم ریز میکنن که جمع کردنشون مگه کار راحتیه!!!
بعد کل اون کاغذ ریزه ها رو هم پخش میکنن تو خونه... بعد لباسا رو از تو کشو ها و چمدونا میارن بیرون... پخش میکنن تو خونه... گاهی وضعی درست میکنن که اصلا غرش خونه پیدا نیست :)))

نه رفوزه نمیشید...
اینکه میگید غر میزنم، بد اخلاقی میکنم و...
یاد شرایط مشابه خانمم افتادم که از این شرایطی که داشت و رفتارایی  که میکرد عذاب وجدان داشت یه روز اینو به استاد گفت و گفت من خیلی بد شدم
استاد سرش رو در آغوشش گرفت و گفت تو خیلی خوبی... 
بعدش گفت فحش که نمیدی بهشون :)))
خانمم با تعجب گفت: نه ، اصلا!!!
استاد گفت: آفرین دخترم...

شما هم مادر خوبی هستید و حتما در آغوش خدا هستید...
بابت مرخصی هم ان شاالله امام رضا به زودی براتون یه سفر مشهد خوب و عالی مهیا کنه
التماس دعا

این اخلاقتونو دوس دارم 

مث مادر خدابیامرزم 

تا مشکلی و دردی آزارتون میده ناله نمی کنین وقتی حل شد با صدای بلند شکر می گین 

طفل معصوم مادرم خیلی درد داشت ولی صداشو در نمیاورد هر وقت یه تخفیفی پیدا می کرد دردش می گفت وای خدایا شکرت، خوبی چقدر خوبه

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی