در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...

در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...



خیال خام پلنگ من
به سوی ماه جهیدن بود

و ماه را زبلندایش
به روی خاک کشیدن بودن

پلنگ من، دل مغرورم
پرید و پنجه به خالی زد

که عشق ماه بلند من
ورای دست رسیدن بود


چه سرنوشت غم انگیزی
که کرم کوچک ابریشم

تمام عمر قفس می بافت
اما به فکر پریدن بود

دوشنبه, ۱۰ تیر ۱۴۰۴، ۰۸:۱۲ ق.ظ

پدرم

پدر من شخصیتی بسیییار جلالی داشت... حتی اسمش هم خیلی جلالی بود، اسحاق علی...

هم اسحاق جلالی هست

هم علی...

اما...

پدرم هر وقت از تلویزیون تصویر گنبد یا ضریح امام حسین رو میدید، بغض میکرد.. بغضش می شکست... و زود خودش رو جمع و جور میکرد...

 

این شبها که حیرانم در هیئت های عزاداری، فلسفه ی این عزاداری ها ذهنم رو مشغول کرده و داغ این اتفاق عظیم می‌ره که نابودی کنه... خیلی به یاد بابام می افتم...

پدر و مادرم، خیلی نقش داشتن که امروز، داغ این حادثه برام سنگین باشه...

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴/۰۴/۱۰
ن. .ا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی