در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...

در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...



خیال خام پلنگ من
به سوی ماه جهیدن بود

و ماه را زبلندایش
به روی خاک کشیدن بودن

پلنگ من، دل مغرورم
پرید و پنجه به خالی زد

که عشق ماه بلند من
ورای دست رسیدن بود


چه سرنوشت غم انگیزی
که کرم کوچک ابریشم

تمام عمر قفس می بافت
اما به فکر پریدن بود

طبقه بندی موضوعی
شنبه, ۱۲ مرداد ۱۴۰۴، ۱۰:۱۶ ق.ظ

امتحان ده ساله ی من

از امتحانات ده سال اخیر زندگی من، بچه داری در زمان کسب علم و کسب فیض بوده...

من دقت و حساسیت زیادی روی نکات علمی و معرفتی، چه در حوزه ی شخصی چه در حوزه اجتماعی دارم، جوری که اگر یک جمله ی قابل تامل رو در حال گذر از کسی بشنوم دیگه از ذهنم پاک نمیشه...اون نفر، اون مسیر گذر، اون مکان احتمالا از یادم میره، اما اون جمله یادم نمیره...

و این کسب شناخت اونقدر برام مهم هست که حتی توی خواستگاریم به همسرم گفتم، گفتم من اگر از این مسیر خارج بشم، دیگه تعادل نخواهم داشت و شوهر نمیشم برات :))

بنا به شرایطی که داشتیم و من نمی تونم بازش کنم، توی ده سال اخیر هر وقت خدمت کسی رسیدیم که وزن علمی داشت، و میشد ازش استفاده کرد و من حاضر بودم حتی هزینه بدم که بتونم ده دقیقه اونجا باشم و فقط گوش بدم...

واقعا یکی از التماس های درونم بوده... اما بنا به شرایطی که گفتم توی این شرایط من همیشه در حال بچه داری بودم... بچه ها به من سپرده میشدن و...

یعنی برای اینکه حرمت جلسه حفظ بشه، من بچه ها رو می‌گرفتم و میرفتم بیرون...

من حتی خیلی فرصت نکردم رفیق بازی کنم... استاد و علم به کنار... دوستانی که دغدغه ی اینچنینی داشتن... وقتی بهشون می‌رسیدم نمی تونستم ده دقیقه بدون دغدغه با هم گپ بزنیم...

یادمه یه بار توی کاظمین، یکی از این دوستانم رو که خیلی مایل بودم باهاش ارتباط بگیرم، هنوز پنج دقیقه نشده بود که داشتیم با هم حرف می‌زدیم که ناگهان یکی با استرس اومد پیش من، ببین بچه ات کجاست؟!!! اینجا شلوغه... نذار اینقدر دور بشه... خدای ناکرده...

منم ول کردم رفتم دنبالش...

همیشه اگر فرصتی برام پیش می اومد، در حد دو سه دقیقه بوده...

توی دو سه دقیقه دل می‌بردم :)))

یا دلم رو می‌بردن :)))

بعد میرفتم تو افق محو میشدم...

گاهی اونقدر فرصت پیش می اومد و من هیچ نصیبی نمیبردم، که میخواستم به خدا شکایت کنم... 

دوست داشتم به خدا بگم: این رسمشه؟!!!

اینجور منو تشنه بذاری و بعد اینطوری منو مشغول امور دیگه بکنی؟!!!

آدمیزاده دیگه... گاهی واقعا کم می آوردم...

حتی یه بار یادمه حدود سه ساعت بچه داری میکردم... و به شدت خسته شده بودم...

آخرش حتی دیگه حوصله ی خداحافظی با استاد رو هم نداشتم... خیلی عصبانی بودم... فقط اومده بودم یه خداحافظ دست پا شکسته بگم و برم بخوابم... یادمه اون لحظه استاد صدام کرد و خیلی از من تقدیر کرد بابت تحملی که به خرج دادم...

 

و کلا ده ساله وضعم توی شرایطی که میشه استفاده کرد، همینه... بچه ها با من...

حتی قبل از بچه های خودم... بچه ی خواهرم با من بود...

 

لذا من عادت کردم که بفرستنم دنبال پادوگری...

الآنم که می‌خوام برم اربعین... دوباره دارم تمام توانم رو به کار میگیرم که برای بچه ها خاطره ی خوبی بشه... 

من دارم  دختری که هر وقت میام خونه با شوق میاد دم در و میگه: بابای قشنگم اومد... بابای خوشگلم... بابایی جونم!!!... رو میبرم توی آفتاب کربلا و نجف و مهران...

من دارم پسری رو میبرم توی مسیر کرب و بلا که ارتباط چشمی عمیق و پر محبتی با من داره...

و دارم پسری رو میبرم که شبها التماسم می‌کنه قصه های ائمه و پیامبران رو براش تعریف کنم... و جوری شده که الآنم همسرم هم یکی از مخاطبین قصه هام هست و میگه تو اینهمه حزئیات رو کی خوندی و بلد شدی :)))...

و همسری رو میبرم که خیلی چیزام رو مدیونش هستم...

من دوباره دارم پادوگری میکنم... 

امام حسین جان...

میدونید مهم ترین خواسته ی من از شما، نسل و ذریه پاک هست...

چرا؟!!

چون خودم نتونستم کمکی به شما بکنم...

خودم خیلی بی مصرف بودم....

حداقل بچه هام باری رو بردارن... مسیری رو همواره کنند...

من عازم سفر خواهم بود، به نیت پادوگری برای شیعیانت...



شاید همین پادوگری ها موجب شده که استاد بگن: دلم برای ن. .ا تنگ شده...

خدایا من این امتحانم رو پذیرفتم و مدتهاست دیگه گله نکردم...

فقط بذارید توی این زمین بازی بمونم...

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۴/۰۵/۱۲
ن. .ا

نظرات  (۷)

1. خیلی خوب و عمیق اون تشنگی برای تعلیم علم و معرفت رو درک می کنم.

 

2. این خدمتها که در حق فرزندانتون می کنید که پادو گری نیست.

لیس للإنسان إلّا ما سعی

 

به شما باید آفرین گفت.

و به همه پدرهایی که مثل شما دغدغه نسل و ذریه پاک و طیب دارند.

 

و یک بخش مهم و عظیم از زندگی زوجین، که همین تربیت نسل و ذریه پاک هست، طرفینیه و بنظرم تا یه جایی به عهده مادر هست و یه جاهایی به عهده پدر.

اگه تعادل نباشه مسأله تربیت باز لنگ می مونه مگر اینکه یک وزنه، مجبور بشه بار کم کاری وزنه دیگه رو به دوش بکشه. که خب، بار سنگینی خواهد بود.

 

این گونه سفرهای معنوی

حضور در برخی مجامع 

صرفا از جهت ادراک حضوری یکسری مسائل

بنظرم با پدر معنا پیدا می کنه.

این معیت ها

این تعلیم و تعلم های باطنی و روحانی

 

خیلی خوبه.

سفر خیلی خوبه.

بچه ها آموخته و پخته میشن.

وسعت دید پیدا می کنند.


و مطمئنم که شما نمیزارید توی این سفر با توجه به شرایط آب و هوایی خاص، بچه هاتون از رنج سفر صدمه ببینند.


و چقدر خوبه که مشارکت مساعی بین زوجین باشه.

 

مطمئن باشید که اجر تلاش و تحمل هاتون رو دریافت می کنید.

 

( توی یسری مسائل داغهای دلم رو تازه کردید... )

پاسخ:
موافقم با اینکه این گونه سفرها، با حضور پدر خیلی موثرتره...
چون توی موضوع سفر، یک مسئله ی مهم بحث امنیت هست...
و حضور پدر برای خانواده امنیت خاطر میاره...
و کسی که داره عنصر اصلی سفر رو تامین میکنه قطعا تاثیرات خاص خودش رو داره...


ان شا الله خدا به همه مون کمک کنه...
من یه چیزی رو به یقین یافتم...
برای انسانی که طالب باشه، هیچ وقت دیر نیست...
و هیچ شکستی وجود نداره...

۱۲ مرداد ۰۴ ، ۱۰:۴۰ نـــرگــــس ⠀

ان شاءالله خداوند توفیقات شما و خانواده‌تون رو روز افزون کنه و خودتون و نسل‌تون رو موثر در ظهور آقا امام‌زمان و اثرگذار در حکومت جهانی اون حضرت قرار بده.

 

گاهی آدم فکر می‌کنه باید بره سمت علم و معرفت تا خدا بخردش. ولی خداوند خودش تعیین می‌کنه چی لازمه؛ چی لازم نیست.

هرچند دغدغه یک درصد از مردم هم شاید این نباشه که ببینن خدا ازشون چی می‌خواد..

پاسخ:
اگر یادتون باشه مطرح کردم که میخوام در مورد رابطه زوجین چیزی بنویسم و نشد مطرح کنم و ...
یه بار در مورد فیلم ارمغان تاریکی چیزایی نوشتید...

اتفاقا مثال خیلی خوبیه...
خیلی قابلیت داره برای طرح بعضی سوالها...

سوال من اینه:
اون آقا چرا خودش رو به کوری زد تا اون خانم رو از دست نده؟
طالب چه چیزی در وجود اون خانم بود؟

اون خانم یه تجلیاتی داشت... چهره اش یکی از اون تجلیاتش بوده...
از دستش داد...
ماها غالبا با تجلیاتمون دلبری میکنیم...

اما علاقه ی پایدار زن و شوهر، روی تجلیاتشون بنا نمیشه...

خدا میگه من گنج مخفی بودم...
دوست داشتم شناخته بشم...
پس خلق کردم خلق رو...

خلق، تجلی خدا بوده...
اگر منی که نفخت فیه من روحی هستم... در تجلیات خدا محدود بشم... اون گنج مخفی شناخته میشه؟
هر انسانی، میتونه گنج مخفی باشه... فارغ از تجلیاتش...
تجلیاتش نباید رهزن بشه...
تجلیات خیلی خوبه... ولی باید حواسمون باشه، بهمون شکلات ندن بفرستنمون دنبال نخود سیا....

سعی میکنم بعدا بنویسم در مورد ارمغان تاریکی...
علت اینکه عشق اونها جذاب بود، چون اون مرد از تجلیات عبور کرد...

اینو فطرتا ماها میپسندیم...
اصل موضوعش خیلی همخوان با فطرت بود...
۱۲ مرداد ۰۴ ، ۱۰:۵۱ نـــرگــــس ⠀

آقای ن. .ا من خواهش میکنم یه مطلب بنویسید راز موفقیت خانومتون رو (حتی شده بی‌اجازه‌اش) برای ما اینجا شرح بدید.

 

من خودم ذهنم مشغول شده که تکنیک‌هاشون چی بوده.

 

با تشکر قبلی.

پاسخ:
مراعات احوال دیگران برای من و همسرم تو اولویت بوده همیشه...
برای همین خیلی اوقات که دیگران فرزندانشان رو میسپرن دست بابابزرگ و مادر بزرگ... ما نکردیم...
چون میدونستم براشون سختی های داره... و خسته میشن... اما به روی ما نمیارن...
لذا خودمون بارشون رو به دوش کشیدیم...
می‌رفتیم تو مجالس علمی و معرفتی...
خب حرمت جلسه از خواهش دل من مهم تر بود...
هر کدوممون که می‌تونست تو این شرایط بچه ها رو بهتر مدیریت کنه تا نظم اون جلسه بهم نخوره مسئولیت گردن می‌گرفت...
خیلی اوقات راهی جز این نبود که بچه ها رو ببریم توی یه محیط دیگه...
که خب نمی تونستم قبول کنم همسرم این بار رو بدوش بکشن...

همسرم بعد از خدا، منو داره...
شما جای من باشید چقدر مایه میذارید؟!!
اگر بعد از خدا بزرگترین پناه کسی باشید، ناامیدش میکنید؟!!
۱۲ مرداد ۰۴ ، ۱۳:۰۳ نـــرگــــس ⠀

می‌فهمم علاقه پایدار بین زن و شوهر ربطی به تجلیات‌شون نداره، یعنی چی.

همسرم وقتی یه کار ظاهرا ساده‌ی می‌کنه، خیلی عاشقش میشم.

وقتی بسم الله الرحمن الرحیم میگه.

خودش هم نمیدونه :)

پاسخ:
درسته
این مسائل باید در وقت خودش برای آدم جلوه کنه...
مثلا من الان میتونم برای پسرم حرف از امیرالمومنین و کندن درب خیبر بزنم
میتونم بگم چرا به ایشون میگیم حیدر کرار
میتونم بگم زره جنگی اش پشت نداشت...

اما نمیتونم بگم چرا سر توی چاه میکرد...
نمی تونم بگم چرا توی صفین توی خیمه شون اشک میریختن و میگفتن آه از قلت زاد...

نمی تونم بگم چرا وقتی یمنی ها اومدن خدمت پیامبر و از جانشین ایشون پرسیدن
پیامبر فرمود جانشین من بین این جمع نشسته هست...
خودتون برید ببینید، دلتون بر هر کدومشون گواهی داد، همون جانشین منه...
و اتفاقی که برای اون یمنی ها افتاد رو نمیتونم بگم براشون...

چون وقتی که بتونن با این بخش دوم حال کنن و ارتباط بگیرن، نیاز به یک بلوغی داره...
نیاز به این داره که دغدغه اش توی وجودشون فعال شده باشه...

چون دقیقا پیامبر از یکی از اعراب که بهش ابراز علاقه میکرد پرسید:
برای چی منو دوست داری؟
و اون عرب علت علاقه اش رو زد به اون اصل...
که این داستان رو بارها علامه حسن زاده تعریف کردن رو منبراشون...

برای ماها هم همینه
یه رشدی نیاز داریم تا توجه به اون اصل ها برامون اهمیت پیدا کنه...
و وای از روزی که مردی یا زنی طالب اون اصل باشه... و روزی این طلب در وجودش فعال بشه... ببینه همسرش بر عکس تمام تجلیات قشنگش... از اون اصل در وجودش خبری نیست...
کویره...

اینها خیلی اذیت میشن...

وای

از این حرفی که گفتید:


《وای از روزی که مردی یا زنی طالب اون اصل باشه... و روزی این طلب در وجودش فعال بشه... ببینه همسرش بر عکس تمام تجلیات قشنگش... از اون اصل در وجودش خبری نیست...

کویره...》


وای.


کویر نیست.

جهنمه.

عذاب الیمه

پاسخ:
فکر کنم قرآن یه مثل زده باشه در این مورد
حضرت آسیه...
قبول دارید؟

و شاید هم.... زلیخا.

 

بستگی داره. نه؟

پاسخ:
زلیخا به در بسته ی خودش خورد
اما حضرت آسیه با در بسته ی فرعون روبرو شد 

این تفاوت خیلی فاحشه...

از کجا معلوم؟

 زلیخا هم، بواسطه اهلیت با یوسف، اصل رو دریافت و طالب اصل شد، طلب در او فعال شد، و همسرش رو بر عکس تمام تجلیات زیبای یوسف دید و حب یوسف، او رو مشغوف خود کرد و ....

پاسخ:
اهلیت با یوسف رو چه وقتی پیدا کرد؟
وقتی از انسداد خودش بیرون اومد

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی