در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...

در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...



خیال خام پلنگ من
به سوی ماه جهیدن بود

و ماه را زبلندایش
به روی خاک کشیدن بودن

پلنگ من، دل مغرورم
پرید و پنجه به خالی زد

که عشق ماه بلند من
ورای دست رسیدن بود


چه سرنوشت غم انگیزی
که کرم کوچک ابریشم

تمام عمر قفس می بافت
اما به فکر پریدن بود

طبقه بندی موضوعی
شنبه, ۲۶ مرداد ۱۴۰۴، ۰۲:۳۸ ق.ظ

اربعین ۴۰۴

امسال قصدم این بود که سفر اربعین رو جوری مدیریت کنم که به بچه ها خوش بگذره و سالهای بعد اونها اصرار کنن که بریم اربعین...

نشد... و از این بابت هنوز ناراحتم...

هر چند به لطف اهل بیت اصلا بچه ها و همسرم مشکل گرما رو حس نکردن...

مریض نشدن...

ماشین های که گیرمون اومدن، همه عالی و خنک بودن...

هم توی نجف و هم توی کربلا، اسکان خوبی داشتیم... 

نجف که کولر گازی داشت و تنها مسئله گیر آوردن غذا بود که اونم خودم میرفتم چند مرحله توی صف غذا می ایستادم تا به تعداد غذا بگیرم براشون...

کربلا که واااقعا موکبش عالی بود... خدماتش فوق العاده... لباسشویی داشت... مرتب انواع شربت و نوشیدنی و هندونه و تنقلات و صبحانه و ناهار و شام و ... 

بچه ها واقعا خوش گذروندن تو موکب ها...

 

اما با همه ی اینها...

من هنوز این سفر رو هضم نکردم...

یه جورایی هنوز حس جامونده ها رو دارم...

که البته بعیده توی این مطلب بتونم توضیح بدم چرا حس جامونده ها رو دارم...

دو اتفاق در این سفر، فکرم رو درگیر کرده...

 

1- وقتی از مرز به سمت نجف میرفتیم، سوار یک اتوبوس ولوو شدیم، خیلی عالی بود... ساعت ۲ صبح اتوبوس حرکت کرد... چهار صبح برای نماز توقف کرد... چون خسته بودم، خواب بودم..و همسر بیدارم کرد که اول تو برو نماز، من پیش بچه ها هستم... بعد من میرم...

رفتم و زود اومدم... همسر رفتن...

هنوز پنج دقیقه نشده بود که همسر رفتن... و اتوبوس حرکت کرد که بره...

سریع از جام بلند شدم... چون آخرای اتوبوس بودیم، فریاد زدم که صدام به راننده برسه...

پشت سر من صندلی جلویی که متوجه شد همسرم نیومده، اونم فریاد زد...

جلویی ها هم گفتن... خلاصه تا راننده بفهمه چی شد 200 متری رفته بود و بعد متوقف شد... در وسط رو زد تا من برم دنبال همسرم... تو همین لحظه امیرعلی گفت: بابا ما رو تنها نذار... کجا میری؟!!...

اگه این دوباره حرکت کنه و شما نرسین چی؟!...

گفتم : بابا حرکت نمیکنه... همونجا بشین... الان میام...

صندلی جلویی ما هم خانواده بودن... اونها آرومش کردن که من برم...

وقتی رفتم پایین و سمت مسجد، دیدم همسرم هم داره می‌دونه به سمت اتوبوس،،،

تا منو دید با وحشت گفت: منو جا کذاشتین؟!!! 

چرا ماشین رو نگه نداشتی؟!!!

براش توضیح دادم که تا صدای ما به راننده برسه و متوجه بشه که چی شد اینقدر راه رو رفته بود و ...

اما این اتفاق هم برای امیرعلی... هم برای همسرم اولین شک رو وارد کرده بود و حس ناامنی رو بهشون داد...

جوری که بعدش همسرم گفت: اگر دو تامون پائین بودیم و ماشین راه می افتاد چی میشد؟!!! 

و ذهن من که این احتمالات اصلا براش مطرح نبود و در صورت طرح توسط خانمم به لحاظ منطقی فاقد اعتبار بود و محلی از اعراب نداشت، اما حس ناامنیش دلم رو خراش داد... یک خراش عمیق...

جوری هم روی امیرعلی اثر گذاشت که موقع برگشت از کربلا به سمت مرز، امیرعلی می‌گفت: اتوبوس سوار نشیم، چون بزرگه حواستون به مسافرت نیست و ممکنه بازم جا بمونیم و...

وقتی هم مینی بوس سوار شدیم، بازم می‌گفت: بابا خدا که سخت گیر نیست، نمیشه موقع نماز پیاده نشید برای نماز خوندن؟!!!

 

۲_ حدود ۱۰ یا ۱۱ صبح در حسینیه ای در نجف اسکان گرفتیم، تا عصر استراحت کردیم... ساعت هفت یا هشت بود که راه افتادیم سمت حرم...

وقتی رسیدیم به حرم، من چون کالسکه دستم بود بدون بازرسی وارد شدم، همسرم رفتن تا بازرسی بشن...

وقتی وارد صحن شدم، ازدحام جمعیت فوق العاده زیاد بود، و مجبورم میکرد به سمت راست صحن حرکت کنم در حالی که همسر باید از سمت چپ به ما ملحق میشد، کمی مقاومت مردم... حدود پنج دقیقه... دیدم نمیشه... جمعیت ممکنه به کالسکه آسیب بزنند و گرفتار بشیم... از طرفی اگر به سمت راست میرفتم، همسر هم پیدامون نمیکرد...

از همون راهی که وارد شدم... خارج شدم... زنگ زدم به همسر تا بهش بگم بیاد بیرون تا فکر دیگه ای بکنیم...

حالا هر چی تماس میگیرم، جواب نمیدن...

پیامک میدم...

ایتا پیام میدم...

دوباره تماس میگیرم...

کمی همون بیرون صبر میکنم، میگم بلاخره گوشیش رو میبینه...

فکری میشم که نکنه بسته یا رومینگش تموم شده؟!!

حالا حدود ده الی پانزده دقیقه شده که ما با همسر نیستیم...

یه طلبه رو دم ورودی حرم پیدا میکنم، بهش میگم می‌تونه پیش بچه ها بمونه، تا من برم توی صحن همسرم رو پیدا کنم؟!!

اون با روی باز استقبال می‌کنه... اما دخترم که انگار فهمیده مادرش شاید کم شده باشه، بی قراری می‌کنه... آروم نمیشه...

امیرعلی هم خیلی استرس گرفته... فقط امیرعباس آرومه...

فاطمه زینب رو بغل میکنم و میگم پسرا پیش شما باشم تا من برگردم...

میرم توی صحن... میکردم... حتی تا قسمت گمشدگان هم میرم تا اعلام کنن، اما اونقدر صف گمشدگان طولانیه که ترجیح میدم خودم بگردم دوباره...

توی همین حین، چندین بار هم زنگ به گوشیش میزنم... زنگ میخوره اما دریغ از جواب...

حالا شاید نیم ساعتی گذشته...

فاطمه زینب هم بغلم هست... و من بین جمعیت میکردم... تماس یه شماره ایرانی ناشناس رو میبینم روی گوشیم... چیزی که غالبا روی گوشی من مثل نقل و نبات یافت میشه... و غالبا هم جواب نمیدم... اما اینو جواب میدم، میگم شاید همسرم بسته رومینگ تموم کرده و با شماره کسی زنگ زده...

تا میرم جواب بدم قطع میشه...

من زنگ میزنم به اون شماره... اما جواب نمیده...

ناامید برمی‌گردم پیش بچه ها... چون می‌دونم امیرعلی خیلی نگرانه...

تا میرسم می‌پرسه بابا پیداش کردی؟!!

میگم: نگران نباش بابا، حرم حضرت علی کوچیکه، زود پیدا میشه...

امیرعلی دیگه نمیتونه استرسش رو کنترل کنه و میزنه زیر گریه...

فاطمه زینب رو می‌ذارم توی کالسکه... ایتای گوشیم رو چک میکنم...

شاید همسر جواب داده باشه...

میبینم یه نفر با پروفایلی با عکس سید حسن نصرالله پیام داده:

سلام آقای...

فامیلیم رو نوشته بود...

جواب میدم...

و شروع میکنم به صحبت با امیرعلی که آرومش کنم...

امیرعلی ناامیده از اینکه مادرش پیدا بشه و ...

بعد میبینم اون شماره ایتا برام نوشته خانم شما در محل گمشدگان منتظر شما هستن...

خوشحال میشم و پیام رو به امیرعلی نشون میدم و از اون طلبه می‌خوام تا چند دقیقه دیگه پیش بچه ها باشند تا من برم همسرم رو بیارم...

اینبار دخترک رو هم می‌ذارم پیش پسرا... میزنه زیر گریه... می‌خوام دوباره با خودم ببرمش که اون طلبه میگه شما برید من آرومش میکنم...

خودم تنهایی میرم...

اون شخص دوباره پیام میده عمود ۲۴

میرم عمود ۲۴ ولی هرچی اطراف رو نگاه میکنم همسر رو نمی‌بینم...

خلاصه حدود پنج دقیقه ای اونجا معطل شدم تا اون شماره ایتا منو پیدا کرد و رفتیم قسمتی از گمشدگان همسرم رو دیدم و برگشتیم پیش بچه ها...

تو راه برگشت میگم: چرا گوشیت رو جواب ندادی!!! هزار تا تماس و پیام دادم...

میگه توی صحن که دیدم پیدات نمیکنم اومدم گوشیم رو بگیرم زنگت بزنم دیدم گوشیم نیست...

متاسفانه گوشیشون یا سرقت شد یا مفقود...

یه روز هم اضافه تر نجف موندیم بلکه پیدا بشه... نشد...

بنده خدا همسرم میگه وقتی دیدم پیدات نمیکنم و گوشیم هم نیست، همونجا زدم زیر گریه...

یعنی با حرفش داغون شدم... له شدم...

بازم ذهن من میگه اتفاق مهمی نبود، توی صحن کوچیک حرم امیرالمومنین، کسی که گم بشه راه دوری نمیره... پیدا میشه زود...

اما دل همسر تو اون شرایط... دل و ذهن بچه ها....

اینا بیچاره ام کرد...

این بی گوشی شدنه هم رنجی بود که همسر به روی خودش نمی آورد ولی من مخصوصا توی کربلا و توی موکب خیلی براش غصه خوردم...

آخه توی نجف، حیاط مشترک بود و کاری هم داشتم امیرعلی رو می‌فرستادم زنونه تا پیامها رو انتقال بده یا می اومدیم تو حیاط پیش هم، گپی می‌زدیم...

اما توی موکب کربلا، فاصله یک ورودی زنونه و مردونه زیاد بود... خبری هم از حیاط مشترک نبود... و ما که از ده صبح تا شش عصر تو موکب بودیم به خاطر گرما... هی فکرم درگیر بود که حوصله همسر سر می‌ره...

چرا همه سختی ها برای ایشون شد؟!!!

ما از نجف با یه تاکسی خوب تا عمود ۱۴۰۰ رفتیم... از اونجا پیاده رفتیم سمت حرم...

حتی قبل از رفتن به حرم چون ساعت نزدیک ۱۱ شب بود بردمشون رستوران و یه غذا خوردیم همگی...

رفتیم حرم و برمیگشتیم که بریم جایی برای اسکان پیدا کنیم، ساعت حدود ۱ نصف شب بود... بیرون بازرسی حرم... خانمی شصت الی شصت و پنج ساله ایرانی اومد پیش خانمم...

گفت من گم شدم... با پسرم اومدم کربلا... از موکب اومدم بیرون، دیگه نتونستم موکب رو پیدا کنم... از ساعت ۱۱ تا الان دارم دور خودم میچرخم...

همسرم دلش براش سوخت و گفت کمکش کنیم... گناه داره...

شاید تا ساعت ۳ صبح اونجا داشتیم انواع کارها رو میکردیم تا پسرش پیدا بشه...

به پسرش زنگ زدم...

پیام دادم...

به یه پسرش که تو ایران بود و ظهر با این پسری که تو عراق بود صحبت کرد و آدرس موکب رو داده بود زنگ زدم... ولی پسرش در ایران گفت: نه داداشم آدرس موکب رو بهم نداد...

موندم گوشی خانمه رو که داشت باتری خالی میکرد شارژ کردم... برای پسرش شارژ فرستادم گفتم شاید رومینگ تموم کرده باشه...

چند تا جوان از لرهای عزیز متوجه شدن این خانم گم شده، رفتن تمام موکب های اطراف رو گشتم...

دیگه ساعت شده بود سه صبح... ما هنوز اسکان هم نگرفته بودیم... دو تا بچه ها توی کالسکه خواب بودم و امیرعلی به شدت خسته بود...

یه عراقی که به دکه داشت، فهمید این خانم گم شده... پتو آورد روی آسفالت گذاشت... گفت بشینید تا راهی پیدا بشه... خانما نشستن با امیرعلی...

گوشی خانمه که شارژ شد، بهش گفتم:

خانم دو تا راه بیشتر نداریم:

یا برید قسمت گمشدگان حرم... همونجا منتظر باشید، پسرتون آخرش مجبور میشه بیاد همونجا...

یا همراه ما بیایید، هر جا ما اسکان گرفتیم، شما هم پیش ما باشید... اگر پسرتون پیدا شد که خدا رو شکر... اگرم نشد با ما بیایید ایران... میبریمتون خونه تون...

پیرزن گفت:

نه مادر، سوئیچ بچه ام پیش منه...

من میرم گمشدگان حرم...

خانمم دوباره بهم التماس کرد: تو رو خدا این گناه داره..‌ ولش نکنیم به امون خدا...

گفتم: عزیزم راه دیگه ای وجود نداره... اتفاقا اینکه بره گمشدگان حرم خیلی معقول تره... نگران نباش... پیدا میکنن همدیگه رو...

به خانمه گفتم: حاج خانم میخوای تا گمشدگان حرم ببریمت؟

چون دم در بازرسی بودیم، گفت: نه حرم که اینجاست خودم میرم... پیدا میکنم...

و رفت سمت حرم...

و ما خسته و هلاک تازه ساعت سه یا سه و نیم صبح راه افتادیم بریم دنبال جایی برای اسکان...

باز خوب بود همراه خودمون صندلی تاشو آوردیم که هر جا خسته شدیم همسر و امیرعلی بتونن بشینن...

همینطور راه می‌رفتیم تا جایی پیدا کنیم و همسر سر من غر میزد که کجا داری میبریمون؟!!

چرا نمیرسیم؟!!!

که به آقای میانسالی از کنارمون رد میشد و گفت دنبال جای اسکان میگردین؟!

گفتم بله...

گفت: با من بیایید، موکب فلان جا امکانات خیلی خوبی داره... شما زن و بچه داری، خیلی برات خوبه...

گفتم بریم... دوره؟!!

گفت نه... زیاد راه نمونده...

دقیقا ۴۵ دقیقه راه رفتیم تا رسیدیم...

یعنی دقیقا موقع اذان صبح رسیدیم تو موکب...

ماجراهای از این دست کم نبود...اما نمی‌خوام وقتتون رو بیشتر بگیرم...

البته فرداش اون پسر خانمه که ایران بود بهم پیام داد مادرم و برادرم همدیگه رو پیدا کردن... چون بهش پیام دادم که مادرت رفته گمشدگان حرم، اگر با برادرت ارتباط گرفتی بهش بگو... و حتما ما رو بی‌خبر نذار چون من و همسرم خیلی نگران مادرتون هستیم...


میدونید امیرعلی از این سفر که برگشت، گفت من دیگه اربعین نمیرم کربلا...

و این برام شکست بزرگی بود...

باهاش حرف زدم که چی اذیتت کرد؟!!

حرف هامون به جاهای قشنگی کشید...

پسرم درک سیاسی خوبی داره پیدا می‌کنه... خیلی چیزای عراق رو با ایران مقایسه میکرد... و حالا خیلی قدردان ایران بود...

حالا نعمت بودن خیلی چیزا رو در ایران میفهمید...

حتی فرهنگ پلیس ایرانی در مقایسه با پلیس عراقی رو درک میکرد...

امیرعلی خیلی سوال می‌پرسه...

خیلی هم حساسه... و فقط من میتونم جواب سوالهاش رو بدم...

جالب بودم اون صبح قبل از رسیدن به موکب کربلا، بهم گفت:

بابت تو گفتی امام حسین خیلی مهمان نوازی... ولی ما الان خیلی خسته شدیم...

ناخودآگاه دیدم نمیتونم توجیه کنم این همه خستگیش رو و حرف از کرب و بلا داشتن کربلا زدم...

و خیلی خوب گوش میداد و بعدش ( فرداش) هم بهم گفت چرا ما باید دچار کرب و بلا بشیم؟!!

تا الان تنها جوابی که برای این اتفاق پیدا کردم این بود:

بچه های من تا الان آب توی دلشون تکون نخورد...

نذاشتم چالش خاصی براشون پیش بیاد...

و این واقعیت زندگی نیست... باید چالش های زندگی رو تجربه میکردن، چه وقتی بهتر از اینکه در کنار پدر این چالش ها رو تجربه کنن؟!!

اگر به من میسپردن، تازه میخواستم دو سال دیگه امیرعلی رو بفرستم تابستونی دنبال یه کار یا حرفه...

اما روی دیگه یه زندگی رو در کنار من و مادرش، از الان چشید...

و سوالاتش شروع شد...

حتی وقتی قطعی برق های عراق رو دید از من علتش رو پرسید...

و اینکه چرا کشور ما هم درگیرش هست...

اینکه چرا ما داریم دچار بحران آب میشیم؟!!

اینکه چرا توی رسانه ها حرف از اسرائیل بزرگ میزنن؟!!

و براش توضیح دادم که امیرعلی چه نقشی می‌تونه در داشتن ایران قوی ایفا کنه...

و بهش گفتم خدا هیچ وقت ظالم رو نابود نمیکنه مگر به دست خوبان عالم...

اگر ما دست روی دست بذاریم، خدا برای نابودی اسرائیل معجزه نمیکنه...

 

خسته تون کردم...

و من نتونستم بگم چرا خودم رو یک جامانده از پیاده روی اربعین می‌دونم...

و البته اینم بگم بهترین مطلبی که در مورد اربعین خواندم مطلب خواهر مون خانم صالحه بود، در مورد دغدغه ی ادای واجب داشتن...

از اینکه انسان تمام زندگیش غرق واجبات میشه...

این مطلب و نسبتش با اربعین بهتره بیشتر تبیین بشه... اگر خودمم توفیقی داشته باشم، خواهم نوشت

 

 

 

 

 

 

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴/۰۵/۲۶
ن. .ا

نظرات  (۷)

۲۶ مرداد ۰۴ ، ۰۴:۳۱ نـــرگــــس ⠀

سلام علیکم. 

خواستم تشکر کنم بابت اینکه مطلب "یک روایت و هزار گفتگو، اربعین ۱۴۰۴" بنده رو معرفی کردید.

و همینطور بگم این مطلب شما برای من روضه مجسم بود. بعضی‌ها معتقدند تجربه اربعینی زنان با تجربه اربعینی مردان متفاوت هست. من نمی‌دونم اینا چی میگن، ولی یه لحظه که خودم رو میذارم جای خانم شما، قلبم می‌خواد بترکه از غصه. مطمئنم تجربه‌های شما خیلی متعالی‌تر از تجربه‌های ما بوده. خوش به حالتون و زیارت‌تون قبول.

پاسخ:
سلام 
اون مطلبتون از اون مطالب کد و رمز دار و کف میدونی و عملیاتی بود
باید دوباره برگردم سر فرصت بخونمش و بهش فکر کنم
احسنت...
ما رو سر سفره خودتون‌ مهمون‌ کردید

مهم اینه که الان برای همسر من و تا حد زیادی برای پسرم، اون موضوع التیام پیدا کرده...
اهل بیت نمیذارن این چیزا باقی بمونه...
حالا برای تلطیف ماجرا به بخش طنز داستان رو بگم
برای برگشت از کربلا به سمت مرز، همسر و بچه ها رو جایی نشوندم، گفتم اینجا باشید من برم فلان گاراژ که نزدیکه ببینم ماشین هست یا نه... که لازم نباشه توی جمعیت و زور چپونی سوار ماشین بشن... با آرامش سوار بشن...
رفتم و وقتی برگشتم روی بلوار ایستادم روبروشون... منو دیده بودن...و دستام رو به سمت بالا گرفتم
همونجا لبخند زدم و یه دستام رو کوبیدم به سینه ام به معنای اینکه دردتون به جونم...
بعد یه دفعه دیدم یه پلیس از دور داره به سمت من میاد و تذکر میده...
با دست اشاره می‌کنه داری چکار میکنی؟!!!
فکر کرد دارم برای ناموس مردم این کارا رو میکنم...
گفتم:
لا مشکل...
با دست به سمت همسر و بچه هام اشاره کردم و گفتم:
زوجه
اولاد...
پلیسه برگشت رفت
:(((
بعد که رفتم پیش بچه ها خانمم گفت پلیسه چی میگفت؟
گفتم فکر کرده دارم بی ناموسی میکنم
:)))

اینکه گفته بودم دنبال پیدا کردن زاویه درست به پیشامدها هستم...
توی نجف، توی موکب یکی از زوار که مشخص بود اهل تفکر بود، ازش پرسیدم چرا هر ساله میای اربعین؟
حرفمون گل انداخته بود... یه جای حرفاش به سلسله سخنرانی رو بهم پیشنهاد داد... قبلا شاید یه جلسه ازش شنیدم...
اما این روزا که چند جلسه ای رو گوش دادم...
میبینم اتفاقات این سری، دقیقا چیزایی بود که میشد برام اتفاق نیفته... اما افتاد...
حتی تو راه برگشت بین ایلام و اسلام آباد از مسیر جدیدی رفتیم
توی یه راه کوهستانی و گردنه و تاریک... بدون چراغ و حتی منطقه ای بد آوازه...
چرخ ماشینم افتاد تو یه چاله ای که تو جاده بود و پنچر شد...
توی اون فضای مخوف و تو اون منطقه یک بد آوازه... تنها شانسم این بود که بچه ها و همسرم خواب بودن...
سریع پیاده شدم و لاستیک ماشین رو عوض کردم....
جوری که خودم هم کمی مرعوب شدم از اون فضا و محیط...
اینم می‌تونست اتفاق نیفته...
اما افتاد...
من باید یه اصلاحاتی تو زندگیم انجام بدم...
اینا هشدار بود برام...


به نظرم تو همچین سفرهایی پیش اومدن یه سری مشکلات و ناهماهنگی‌ها خیلی طبیعیه. نه شما و نه هیچ‌کس دیگه‌ای نمی‌تونه همهٔ متغیرها رو کنترل کنه. مخصوصا خانم‌ها باید با این دیدگاه و پیش‌فرض شرکت کنن و الا واقعا اذیت می‌شن.

پاسخ:
درسته
روی کاغذ درسته...
اما خب کف میدونی این ظرفیت ما، توان ما، و ملکات وجودی ما هست که واکنش ها و حال درونی ما رو رقم می‌زنه...
ما با ملکات انسانها زندگی میکنیم
در واقع ما با هست ها زندگی میکنیم
با باید ها زندگی نمی‌کنیم...
باید ها منطق ما رو میسازه، چشم اندازه ما رو می سازه...
اما هست ها، شکل مبارزه با ما رو تعیین میکنند
روش های ما رو تعیین میکنن
۲۶ مرداد ۰۴ ، ۱۳:۱۹ نـــرگــــس ⠀

اون مطلب رو همسرم هم خوندند. همون‌جا در سامرا. وقتی روی نیمکت نشسته بودیم. ماجرای سحرناز رو میدونست اجمالا. ولی وقتی مطلب رو خوند؛ احساساتی شد، چشماش تر شد. گفت یه جوری نوشتی که کلی حس منتقل می‌کنه :)

 

راستش منم می‌خواستم بگم برای بچه‌هاتون این قضایا حل میشه... ولی برای خانوم‌تون خیلی غصه‌ام شد... مخصوصا سرِ ماجرای اتوبوس. بچه‌ها درست میشن. اتفاقا ظرفیت و آستانه تحمل‌شون بالاتر میره. من خودم وقتی بچه‌تر بودم، چون سختی نکشیده بودم؛ از از بعد ازدواجم در بسیاری از مسائل، همیشه احساس می‌کردم رنجش به خوشی‌هاش غلبه می‌کنه. و از همه بدتر نمی‌تونستم در خودم هضم‌شون کنم. ولی اربعین؛ نسل بعدی ما رو خیلی متفاوت بار میاره ان شاءالله...

امسال وقتی رسیدیم کربلا، یه اتفاق و مشکلی پیش اومد که فاطمه‌زهرا رو خیلی اذیت کرد و بچه‌ام گریه کرد به خاطرش. ولی هیچ‌کس جز من نفهمید...‌ فاطمه‌زهرا بهم گفت که هیچ‌جا ازش چیزی نگم و ننویسم. گفتم باشه. الان پدرش هم نمیدونه. کمتر از نیم‌ساعت بعد اون ماجرا، من یه جوری همه چیز رو به وضعیت قبل از مشکل برگردوندم که اگر دیروز فاطمه‌زهرا یادم ننداخته بود، خودمم بالکل فراموشش کرده بودم :) 

 

کاش اون سخنرانی‌ها رو به ما هم معرفی کنید. من خیلی دوست دارم معامله‌ی قلبی و درونیم با اربعین تغییر کنه و بهتر بشه.

پاسخ:
روی خانمم قطعا اثر داره
و من میدونستم اگر اتفاقات این چنینی براش بیفته، خیلی اذیت میشه...
خانمم سر ازدواجش، خیلی جلوی پدرش ایستاد
خب شش تا خواهر بودن، پدرش به حداقل راضی میشد و دخترا رو شوهر میداد...
خانمم من دو سه تا خواستگار رد کرده بود یعنی خیلی از خط قرمز عبور کرده بود...
پدر خانمم موج داشت از دوران جنگ...
خونه شون خیلی مراعاتش رو میکردن...
حتی سر یه ملاقات عمومی با شهردار، کنترلش از دستش خارج شد و به مشت زد تو دهن شهردار، فک شهردار در رفت... ازش شکایت کرد...
چون جانباز بود، کاری باهاش نداشتن...
توی اون خونه خیلی نمیشد با پدر مخالفت کرد...
من که رفتم خواستگاری... خب همه چیز به سرعت جلو رفت و ما به هم محرم شدیم...
هیچکدوم از خواهران جرات نداشتند اینقدر جلوی اون پدر مخالفت کنن...
و دو سه تا خواستگار رد کنن...
ایشون پای ایده آل هاش خیلی ایستاد... از طرفی خب توی اون خانواده طبیعی هست میزان استرسش از وقایع خیلی بالاست...
برای همین با کسانی که کلا اونا هم استرسشون از وقایع بالاست نمیتونه ارتباط مستمری داشته باشه... مثل خواهر خودم... یا مادرم... اینا هم خیلی استرسی هستن...
من براش مثل آب روی آتیشم...
وقتی اتفاقاتی مثل اربعین براش می افته... خیلی اذیت میشه...
اما خب باید این گره رو عاقلانه باز کنیم...
اتفاق تلخی بود ولی باید از این تهدید فرصت ساخت...

در مورد اون سخنرانی، خیلی ارتباطی به اربعین نداره...
سر فرصت در موردش حرف میزنم...

۲۶ مرداد ۰۴ ، ۱۵:۰۲ نـــرگــــس ⠀

الان فهمیدم چرا بچه‌هاتون رو همیشه با خودتون می‌برید جلسات...

خداوند شما رو برای هم حفظ کنه

 

ان شاءالله 

پاسخ:
پدر خانمم چهار سالی میشه، توی کرونا، کووید گرفتن و از دنیا رفتن...
سال ۹۸ پدر من از دنیا رفت
سال ۱۴۰۰ پدر خانمم...

کلا موضوع بچه ها رو باید بیشتر توضیح بدم
خب ما که ۱۲ ساله نیستیم توی شهر خودمون، جلسات علمی هم باشه ما نیستیم...
وقتایی که ما میریم توی تعطیلاته...
یا توی مسافرت های تفریحی مثل نوروز با دوستامون هستیم...
یا توی شهادت ها مثل عاشورا و فاطمیه و ....
اینجور مواقع هیئت مون مراسم میگیره و هیئت خیلی جای کار علمی نیست...
بیشتر مراسم هست و اجرا...
حالا توی همین مراسمات و تفریحات، گاهی فرصتی کوتاهی میشه که بشه پنج دقیقه حرف زد و حرف شنید...
من همین رو هم ندارم غالبا...
یادم نوروز ۴۰۳ رفته بودیم مناطق جنگی... خرمشهر و آبادان و ...
توی یه مسجد یکی برامون روایت میکرد... منم بچه به بغل و یکی دیگه به دستم...
استاد اومد از کنارم رد بشه، وضع و حالم رو دید و بدون اینکه چیزی ازم بپرسه گفت:
ن. .ا، همین مسیری که داری میری درسته...
آفرین...

کل اون سفرم شده بود همین
:)))

راستش رو بگم؟

بعد این مطلب خواستم حسادت کنم 

حسرت بخورم که چرا یکی نیست به فکر تدبیر من باشه؟ چرا برای هر مسافرت من باید خون دل بخورم؟ چرا رفت و آمد و اسکان و... همش رو من باید استرس بکشم؟ چرا برای اربعین باید یه طرف زور بزنم رضایت مادر پدرم رو به دست بیارم، یه طرف اصرار و التماس به همسرم، یه طرف دنبال جور کردن پولش باشم، دنبال کاروان بگردم و... همه فقط بهم بگن نه نمیشه، من باید بهشون ثابت کنم که میشه و به این طریق و فلان  روش میشه و تازه قوت قلب هم بدم

 

ولی الان 

راستش دلم برای مهیار سوخت

برای شمایی که برای خودتون هستید این مسائل سخته 

مهیار هم عین خودم بچه است 

 با پدر مادری شدیدا محافظه کار و شدیدا ترسو بزرگ شده

دست و بالش خالیه 

با این شرایط مسئولیت زندگی مشترک رو قبول کرده 

همینطوری هم روش فشاره 

مگه چقدر با پدر مادرش مسافرت رفته که مسافرت بردن رو یاد گرفته باشه؟ خب گناهش چیه طفلک 

اونهم بهش فشار میاد 

اونهم سر تدبیر امور می‌ترسه و خسته میشه 

اگه من کمکش نباشم کم میاره 

شما سر جا موندن خانومتون از اتوبوس که همچین مسئله وحشتناکی نبود و قابل حله اونقدر حرص خوردید و هنوز هم درگیرید 

تو قم وقتی زدم زیر گریه لابد مهیار هم کلافه شده و حرص خورده...

بچم اذیت میشه اونم

چقدر مرد بودن سخته

پاسخ:
آفرین
ببینید یه چیزایی توی زندگی و درون انسانها هست که باید به صورت طبیعی بجوشه...
مثلا بچه از ۷ سالگی باید بره مدرسه... حالا شما اگر بخواهید توی ۴ سالگی جلوتر بهش آموزش بدید، در واقع دارید ظلم به مقتضیات سنش میکنید...
حالا سن مدرسه ثابته...
اما آیا سن بلوغ ولایت مداری سن مشخصی هست؟!!
اگر شما صبر نداشته باشید معناش چیه؟!!!
معناش نتیجه گرا بودن شماست...
آدم نتیجه گرا، در نهایت راهش از ولی جدا میشه...

ولایت مداری به مثال بود...
رفتن به اربعین یا هر سفر دیگری، اگر مرد در خودش نمیبینه، راهش فشار آوردن به مرد نیست...

من که توی مطلبم گفتم...
گفتم من رفتم اما خودم رو جزو اربعین ها نمیدونم...
به همسرم گفتم برای اینکه این خلا رو در خودم پر کنم، بیا بریم حرم عبدالعظیم حسنی...
و اگر توفیق بشه میرم...
بله مرد بودن سخته و مردها این مردانگی رو بدست نمیارن، مگر با افزایش ایمان...

سلام علیکم

من هم مثل خانم میخک به این فکر کردم که چقدر مرد بودن سخته. این دست مطالبتون رو در کل خیلی دوست دارم چون می‌تونم زاویه دید مردانه به موضوعات رو بخونم و بدونم. 

و چقدر منصفانه روحیه خانم‌تون رو توضیح دادید، اگه اینو هم نمی‌گفتید تجربه گم شدن خیلی وحشتناکه. ما یه سال پدرم رو گم کردیم خیلی سخت بود. ولی با همه این اوصاف، خوشحال باشید که رفتید. 

وقتی این مطلب رو خوندم تونستم درک کنم که چرا همسرم نمی‌تونه من رو با خودش ببره اربعین، توان مدیریتش رو در خودش نمی‌بینه و خودخوری‌اش زیاده، حتی اگه من کاملا همراه باشم و اعتراضی هم نکنم، اون خودش از درون از بین میره وقتی یه مشکلی پیش بیاد. مخصوصا حالا که بچه هست. 

 

پارسال یک هفته بعد اربعین به همراه خاله ام و خانوادش رفتیم سفر، اتفاقا همسر ایشون هم مثل همسر منه روحیه‌اش، کل سفر شکرخدا خوب بود و همه چیز مدیریت شد، برگشتنی تو مرز معطل شدیم و خیلی گرم بود. دختر ما هم خیلی گرماییه، خوابش میومد ولی بخاطر گرما نمیتونست بخوابه، من بادش می‌زدم ، همسرم مشخص بود داره از درون آتیش می‌گیره واسه چیزی که دست خودش نیست. وقتی از مرز رد شدیم بچه داشت گریه می‌کرد از خستگی و گرما. خب این گریه برای من مادر خیلی طبیعی بود چون توی خونه و شرایط عادی هم پیش میاد که رخ بده، ولی همسرم انگار هر ثانیه که صدای گریه بچه رو می‌شنید یه فحش برای خودش بود که چرا باعث شده بچه‌اش اینجوری زار بزنه.... 

بدو بدو رفت براش از آب سردکن اب خنک اورد، سر و روش رو شست، نازش کرد و ... بعدم همه اون حس خشمی که تجربه می‌کرد رو رها کرد و گفت واسه همین چیزاست که میگم شما نباید بیاین. 

من اونجا سکوت کردم و ناراحت هم شدم. اما الان که روحیه همسرم رو بیشتر شناختم، و به قول میخک، پیشینه خاتوادگیش رو بررسی می‌کنم، می‌تونم بهش حق بدم که چنین احساسی داشته باشه. هرچند در آرامش سعی کردم بهش بفهمونم ممکنه بچه گریه کنه و مقصرش نه من باشم نه تو. و قطعا او هم در مسیر پدری‌اش رشد کرده... 

ولی خب این رو برای زندگی خودم پذیرفتم که همسر من، حدافل فعلا، شرایط روحی اینکه بتونه من و بچه رو اربعین با خودش ببره نداره و همین که حواسش هست طی سال یه فرصت دیگه‌ای، ما رو بفرسته، ازش ممنونم و نمی‌خوام برای زیارت اربعین که خیلی دوستش دارم اما واجب نیست، انقدر به همسرم فشار بیارم

پاسخ:
میدونید؟
مسائلی که به دوش مرد هست، با تسلط میدانی، حل نمیشه...
مخصوصا پیام امسال اربعین برای من همین بود...
به نرگس خانم گفتم اتفاقاتی که برای من افتاد، می‌تونست نیفته...
دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای
فرشته ات به دو دست دعا نگه دارد...

من چند وقتیه وقتی همسرم میگه چرا اینقدر تو فکری و راه میری تو خونه؟!!
میگم: من میبینم دارم وارد مرحله ی جدیدی از عمر و زندگیم میشم... ولی واقعا این ارتباطم با خدا برام ناکافیه...
من اگر ارتباطم با خدا درست نشه من از این مرحله از زندگی میترسم...

سختی مردانگی، قطعا با ایمان و ارتباط با خدا درست میشه...
و شما هر چی تعمق کنید روی ایمان... روی خداترسی... روی خدا دوستی... میبینید این دریا چقدر عمیقه...

اینکه میگم این اتفاق ها می‌تونست برام نیفته چون نظرم اینه که من آدم شجاعی در زندگی روزمره ام نبودم...
من آدم بی باکی بودم...
آدم شجاع، از نشانه هاش خداترسی هست...
من خوش بینی ام به خدا از حد تعادل خارج بود...
من باید روی خداترسی هم تاملی داشته باشم...
کمبود خداترسی موجب شد اتفاقی که می‌تونست برام نیفته، رخ بده...
البته حرف روی این موضوع خیلی زیاده....
الان در حد سرفصل گفتم...
باید در موردش حرف زد...
ان شاالله سر فرصت...


۲۶ مرداد ۰۴ ، ۱۸:۵۷ نـــرگــــس ⠀

خدا رحمت‌شون کنه پدرهای بزرگوار رو

 

 

من پیام‌های میخک‌خانم و مروه‌خانم رو می‌خوندم داشتم فکر می‌کردم چقدر خوبه ما دنیای وبلاگ رو داریم :)

پاسخ:
خدا رفتگان شما رو بیامرزه
بله خوبه...
و خوبتر از خود این بستر، واقعی نوشتن ها، اثر می‌ذاره...
شما در واقعی نویسی، پیشرو هستین

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی