دوستی های من در غربت
سالی دو سه بار خونه یه همدیگه رفت و آمد داریم...
آدم دغدغه مندی هست برای انقلاب... اما خب خیلی نمیدونستم انعطافش چقدره...
مثلا فکر کنید کسی طرفدار یه جناحی هست... یا از جناحی بدش میاد... در مورد اونها صفر و صدی فکر میکنه...
لذا توی این صحبت ها و نشست ها، خودسانسوری دارم... خودمم چیزی مطرح نمیکنم تا طرف رو محک بزنم... صبر میکنم تا به صورت طبیعی حرفی پیش بیاد...
لذا چند سالی که با هم ارتباط خانوادگی داریم پیش نیومد تا منم خودسانسوری ام رو حذف کنم...
همسران مون بیشتر عامل رفت و آمد بودن...
توی آخرین مهمونی که اومده بود خونه ما...
از دوران خدمت سربازیش میگفت و میگفت که یک هم خدمتی داشت که صفر تا صد دین و اعتقادات رو زیر سوال میبرد و به سخره میگرفت و ... خیلی هم ادعای نگاه علمی داشت و ...
و بعد گفت یه مدتی اومد سمت من و شرط بست که یا من تو رو بی نماز میکنم یا تو باید منو نماز خون بکنی...
و در نهایت اون طرف نمازخون شد و میگفت هم خدمتی هام میگفتن، تو تونستی مسیرش رو عوض کنی و ...
و میگفت شده بودم قهرمانشون...
بدون اینکه حواسم باشه بابت خودسانسوری... بهش گفتم:
دو تا عامل تونسته این اتفاق رو برای اون بنده خدا رقم بزنه...
یکی سعه ی صدر خودت...
دیگری محیط پادگانی...
چون محیط پادگانی حالت قرنطینه داره... گوشی دستتون نیست... تمرکز و توحد بیشتری دارید اونجا...
عوامل فریبنده ی دنیا کمتره...
این بستری ایجاد کرد تا تو هم با صبوریت و سعه صدر ت بتونی به ایشون کمک کنی...
البته این دوست میگفت تاثیر من نبوده... بعدا تو صحبت ها فهمیدم ایشون یه قیدهای الهی رو تو زندگیش رها نکرده بود... و همه پل های برگشت خراب نشده بود...
اما حرف من در مورد محیط پادگانی رو خیلی پسندید...
وقتی فهمیدم قراره با خانم بچه هاش بره شمال مسافرت... از پیش خودم ( بدون هماهنگی با همسر)تعارف زدم که خونه ما هست...
گاز، یخچال... دو خوابه... همه چیز داره... برو همونجا... هزینه هتل نده...
خوشحال شد و گفت خبرت میدم...
همسرم تا حالا نذاشته به احدی قول خونه رو بدم...میگه دوست ندارم اونجا مسافرخونه بشه... چون میدونه اکثر همکارای منم اهل رعایت نیستن...
اینم که خودم گفتم... بازم همسرم گفت کاش نمیگفتی... ولی وقتی متوجه نیتم شد قبول کرد...
اومده بود کلید بگیره از من که بره...
گفت از من اجاره اش رو بگیر... گفتم نه...
علتش رو هم بهش گفتم:
گفتم زمانی که ما خونه خواب بودیم شما تو جنگ ۱۲ روزه جونتون رو کف دست گرفتین...
هم اف ۳۵ دیدید
هم بی ۲ دیدید...
هم در معرض شهادت قرار گرفتید...
ولی کم نیاوردی و ایستادی...
منم دوست دارم خدمتی بهت بکنم که در اجرت شریک بشم... اگر دوست نداری منو شریک کنی، پول اجاره اش رو بهم بده...
دیگه چیزی نگفت :))))
ولی یه بحثی همونجا بینمون رد و بدل شد در مورد سود بانکی و اسلام و سود مشارکت و سرمایه گذاری و ...
من یه نکته ای رو برای تشخیص طیب بودنش گفتم....
دیدم خیلی دوست داشت و شروع کرد سوال کردن از من...
نه که بگم من بلد بودم و اون نبود...
نه... باهام ندارتر شد...
محبت بینمون بیشتر شد...
رفیق تر شدیم...
نوشتم که بگم این محبتی که بین ما پیش اومد... نتیجه یک شش هفت سال فضولی نکردن من بوده...
هیچ وقت نخواستم با ترفند و زرنگی و بازی کلام، بفهمم فازش چیه...
تمام این سالها، یه انرژی مثبتی میگرفتم ازشون... همون رشته ی اتصالمون بوده...
تا اینکه اینجا ها بیشتر خودش رو نشون داد...
الحمدلله
- ۰۴/۰۶/۱۶
حتما قصه اینکه چطور میخواستند همدیگه رو بینماز یا نمازخون کنند رو هم گفتند این آقا!
هر چی بوده، باید خیلی جالب باشه.
کاش بعضی از خاطرهها ثبت بشه.
من اخیرا خیلی حسرت میخورم که همسرم خاطراتش رو هیچوقت ثبت نکرده. خیلی افسوس میخورم.