احوالات درون...
تا حالا بابت زخم زبان و احیانا بی ادبی انسانها در برابر خودم اذیت نشدم زیاد...
اما دیشب یه زخم زبان کسی اونقدر ناراحتم کرد... اونقدر انرژی منو گرفت...
که دوست داشتم با این حال خرابم، اصلا نرسم خونه... چون واقعا نمیتونستم جلوی همسر و بچه هام بروزش ندم... و آخرش هم نتونستم...
زیادی موندم سر سجاده... همسر هی منتظر من، که برم چند کلمه حرف بزنیم...
آخر دید که نمیام... با طعنه بهم گفت: اگر بیای دو کلمه با هم حرف بزنیم، ثوابش بیشتر از طولانی کردن نماز و سجاده هست...
گفتم: برای ثوابش، طولانیش نکردم... برای اینکه انرژی منفی و حال بدم کمتر بشه بهش پناه آوردم...
تازه به همسر نگفتم بعد از سجاده نیاز دارم به خواب پناه ببرم...
الان بعد از خواب، حالم بهتره...
واقعا اثر اون حرفی که به من زده و اینجور حالم رو بد کرده... و بهمم ریخته...
در زندگی خود اون شخص چیه؟!!
من توی این دو سه سال حتی فحش شنیدم... صدا روم بلند کردن... اما اینقدر ناراحت نشدم...
اما این مورد، فقط یه زخم زبان زد و بدون معطلی بهش گفتم دیگه اینجوری با من حرف نزن، ناراحت میشم...
پرسید چرا ناراحت میشی؟!!
توی دو خط براش توضیح دادم...
بعدش انگار به دست و پام بیفته، شروع کرد عذرخواهی کردن...
ولی دیدم با عذرخواهی از دلم بیرون نمیره... و برای اینکه ازش دور بشم و نبینمش... گفتم شرمنده نباشم... ناراحتم کردی و منم بهت ابراز ناراحتی کردم... دیگه ادامه نده... و جدا شدم...
دیشب فکر میکردم ریشه این حجم از ناراحتی ام کجاست در درون من؟!!
چه مشکلی دارم؟!!
حالا چی بود داستان؟!
جمعی، مشکلی رو آورده بودن پیش من... توی اون مقطع از روال عادیش قابل حل نبود... برای اینکه بتونم کمکشون کنم، مسیرهایی رو رفتم که فقط خودم رو به دردسر انداخت... حتی زندگی شخصی منو دچار اختلال میکرد...
اون مسیری که رفتم، مثلا ۶۰ درصد مشکل اون جمع رو حل میکرد...
وقتی بعد از دو سه روز بهشون گفتم که این مقدار از مشکل قابل حله... راهکارم رو پرت کردن توی صورتم...
مسخره ام کردن...
تا دو سه روز بعدش هم هی زخم زبان زدن...
این آخریه و دیشبیه دیگه خیلی روم اثر گذاشت...
فقط به طرف گفتم دیگه در موردش حرف نزن... چون ناراحتم میکنه... البته دیشب مشکلشون رو به صورت کامل حل کردم، البته از طریق روال عادی... بعد از حل شدن... دوباره در مورد اون راهکار ۶۰ درصدی بهم زخم زبان زد... که خیییلی دلم شکست...
از اربعین یه حس آزار دهنده ای داشتم، و اون این بود که نگام نکردن...
اون حس رو که باید خیلی در موردش، روی خودم کنکاش کنم... تا بفهمم چیه و چمه... چون حسی هست که اگر خوب نفهممش، مثل راه رفتن روی لبه تیغ هست... یه طرفش اسفل السافلینه، طرف دیگه اش آغوش خداست...
بعد از اون حس، که داشتم هضمش میکردم یواش یواش...
الان درگیر این حجم از ادبار درونم شدم...
و این سوال که چرا این ناسپاسی، اینقدر اذیتم کرد؟!!
- ۰۴/۰۶/۲۵
من چرا اینقدر قانعم؟ نصف نصف نصف شند هم باشم از خودم راضیام . بعد شما اینطوری....