در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...

در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...



خیال خام پلنگ من
به سوی ماه جهیدن بود

و ماه را زبلندایش
به روی خاک کشیدن بودن

پلنگ من، دل مغرورم
پرید و پنجه به خالی زد

که عشق ماه بلند من
ورای دست رسیدن بود


چه سرنوشت غم انگیزی
که کرم کوچک ابریشم

تمام عمر قفس می بافت
اما به فکر پریدن بود

پنجشنبه, ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ۰۸:۴۱ ق.ظ

آن روی دیگر من

دو سه روزی بود که به خاطر تشری که به علی زده بودم به خاطر بی تدبیری هاش در کار، با من سرسنگین بود...

شخصیتش هم از اون صفر و صدی هاست... یعنی انتظار داره اونی که میخواد آدم درستی باشه باید همیشه بهترین عمل رو تازه اونم طبق ذهنیت ایشون انجام بده و فکر کنم با کت و شلوار و کمربند و گفش و جوراب هم بخوابه حتی... و اگر کسی آدم بدی هست کلا باید از روی زمین محو بشه... و دز بدبینی اش هم بالاست و عصبانیت زودرسش و زود کینه به دل گرفتنش هم که دیگه...

 

دیروز مشتری قطری داشتم... قبلا هم با اینها معامله بزرگی کرده بودم... مدل شخصیتی شون جوری بود که برای منافع شرکت همیشه یه فاصله ای رو باهاشون حفظ میکردم... نباید خودمونی میشدم باهاشون... رفته بودن توی حیاط سیگاری بکشن... منم رفته بودم اون اتاق نیروهام کاری داشتم و برگردم... کارم حدود 20 دقیقه ای طول کشید و وقتی برمیگشتم اتاقم توی حال خودم بودم و سرم پائین بود...

رسیدم دم در اتاق خودمون... علی دم در و رو به داخل اتاق ایستاده بود و تکیه داده بود به در...

همین طوری به ذهنم رسید برای اینکه قهر چند روزه اش رو بشکنم یه شوخی باهاش بکنم (شوخی هایی که خودش هم میکنه غالبا) دستم رو بلند کردم و با شدت کوبیدم به باسنش...

صدای خیلی بلندی داشت این ضربه ی من... جوری که خودم هم توقعش رو نداشتم...

بعد از ضربه و اون صدای مهیب... سرم رو که بلند کردم دیدم اون مشتری های قطری توی اتاقم نشسته ان و همه شون شاهد این صحنه بودن...

در حدود سه چهار ثانیه از تعجب اینکه اونها توی اتاقم بودن و شاهد این شوخی من بودن خشکم زده بود و بعدش خودم زدم زیر خنده و تمام مشتری ها و بچه های اتاقم زدن زیر خنده و یه دفعه از اتاق انفجاری از خنده بلند شد...

در حد اشک ریختن بعضی ها...

بعد از این خنده ها بود که اون شیخ قطری بهم پیشنهاد داد برای فینال جام آسیا بیا دوحه برات بلیط میگیرم جای اختصاصی ورزشگاه...(مطلب قبلی)

دقیقا به همین خاطر بود که فاصله باید حفظ میکردم با اینها... اینها به خاطر ریش های جو گندمی من که نمیخوان دعوتم کنن به قطر... منافعشون به رفتار ها و واکنش های من گره خورده...

اما خب...

بعد از پیشنهادش یه تشکری کردم و دوباره همون فاز قبلیم رو پیش گرفتم...

نیمه ی دوم رو هم کنار اینها ننشستم... و رفتم اتاق خودم...

 

والاع

 

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲/۱۱/۱۹
ن. .ا

نظرات  (۶)

دیشب برای خانمم این داستان رو تعریف کردم و کلی دوتایی خندیدیم به این اتفاق...

ببینید با یه نیت ( رفع کدورت علی) چقدر آدم رو شاد کردم :))))

 

پاسخ:
ولی چون نیتم خالص نبود و فقط به خاطر رافت قلبی خودم بود، علی هنوز سرسنگینه
:)))
۱۹ بهمن ۰۲ ، ۰۹:۳۹ اقای ‌ میم

انتظار این رفتار رو ازت نداشتم واقعا 

پاسخ:
چرا؟
مگه کار زشتی بود؟

دلم برای علی سوخت

 

بیچاره هم تشر خورده هم امنیت باسنش از دست رفته 

 

 

 

پاسخ:
اگه ناشناس پیام ندی جوابت رو میدم
۱۹ بهمن ۰۲ ، ۱۳:۱۰ امین پدرامی

امنیت باسن!😁

بازی دیشب خوب بود

اکرم عفیف لوله مون کرد . این شیخای قطری لوله ت نکنن 

پاسخ:
جدای از حس وطن دوستی
بازی عفیف رو خیلی دوست داشتم
عالی بود عفیف
۱۹ بهمن ۰۲ ، ۱۷:۱۴ اقای ‌ میم

خودت چی فکر میکنی؟ 

پاسخ:
من با زبان اون باهاش شوخی کردم
بچه بدنسازه و کمترین شوخیش مشت زدنه
تا خالا چند بار به جای زدن با دست به باسن مبارکش، با لگد زدم بهش...
اونم چند باری باهام سرشاخ شده که یه دهه شصتی فرسوده هستی، اکه راست میگی کشتی گیری، بیا منو بزن به زمین
کلا از رو نمیرم، با آدمای این مدلی هم رفاقت میکنم
مثل خودشون شوخی میکنم، بهتر حرف همدیگه رو میفهمیم
هم به وقش داد و بیداد راه میندازم، به وقتش هم انعطاف

سلام علیکم

عید مبعث مبارک!

آن روی دیگر شما طوری است که اغلب خوانندگان از فشردن کلیدهای موافق و مخالف صرف‌نظر می‌کنند. :)

پاسخ:
سلام
عید شما مبارک... 
ان شا الله الله اهل ولایت باشید و ثابت قدم...

عامدانه این چیزا رو مینویسم گاهی...
کلا هم توی واقعیت و هم توی مجاز... از اینکه همیشه مثبت (طبق ذهنیت آدما) جلوه کنم بدم میاد...
کلا دوست ندارم بزرگ تر از چیزی که هستم تو ذهن ها بیام و ارزش گذاری های صرفا ذهنی آدما رو هم اصلا قبول ندارم...
لذا هر از گاهی عامدانه ذهن ها رو خراب میکنم...

همیشه مرام میرفندرسکی رو هم دوست داشتم که میرفت بین اراذل و اوباش...
من که میر نمیشم... اما مرامش رو دوست دارم...


 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی