جمله ات نجاتم داد
سالی که گذشت تقریبا با حساب بانکی زیر ده میلیون تومان باید میرفتم شهرم، و همین هم روزهای آخر جور شد، والا همینم نداشتم و فقط دلم خوش بود که چک آخر اسفندم برگشت نخورده...
توی همین فکرا بودم که چطور باید بای این پول تا اواخر فروردین سر کنم که خانمم پیشنهاد دادن قبل رفتن زنگ بزنم ببینم دوستامون و استاد برای تحویل سال کجان، ما هم بریم...
گفتم دیگه هر کجا که باشن ما نمی تونیم بریم چون واقعا اوضاع پولیم خوب نیست...
گفتن حالا بذار بپرسم، شاید بتونیم بریم...
برای اینکه دلش رو نشکونم، گفتم باشه پیگیر شو ببین کجا میخوان برن... ولی تقریبا مطمئن بودم که تنها جایی که میتونیم بریم، شهرمون هست... شمال...
زنگ زد و فهمیدیم دارن میرن جنوب، مناطق جنگی...
هر کی با ماشین خودش... شخصی...
گفتم من تا حالا شخصی نرفتم مناطق جنگی، احتمالا هزینه اش بیش از وسع ما میشه...
که اونم یکی از دوستان گفت، صبر کنید ببینم میتونم براتون جور کنم... یه سوئیت خیلی خوب و خیلی ارزون... دیدم میشه رفت...
خانمم گفت برنج و وسایل پخت و پز میبریم که هزینه غذا ندیم... فقط با دوستان و استاد باشیم...
رفتیم...
خوب بود...
بماند که توی این سفر اصلا نتونستم با استاد صحبت کنم، و این برام خیلی عجیب بود... اما یه جا تو آبادان، که استاد از کنارم رد میشد بهم گفتن:
ن. .ا، خیلی داری همت میکنی...
خیلی خوب اومدی تا اینجا...
آفرین...
تلاش کن تو این مسیر ثابت قدم بمونی...
گفتم: به دعای شما...
گفتن: من که همیشه براتون دعا میکنم...
آفرین به همتت...
موندم چرا این حرف رو زدن... مخصوصا وقتی کسی میگه ان شاالله ثابت قدم بمونی، چهار ستون بدنم میلرزه...
تا اینکه از امروز عصر انگار باورهام داشت، یکی یکی ریزش میکرد...
به یکی یکی شون با دیده ی تردید نگاه میکردم...
حتی به خودم گفتم:
اشتباه نکردی سه تا بچه آوردی؟!!!
حال بدی داشتم...
انگار بد انتخاب تر از من توی این دنیا کسی نبود...
فقط یک دلخوشی داشتم و اونم همسرم بود... بقیه انگار همه داشتن فرو میریختن...
تا همین نیم ساعت پیش که داشتم وسایلم رو جمع میکردم که چند ساعت دیگه حرکت کنم به سمت کاشان...
واقعا من این قدر منیت داشتم و اینقدر مسیر رو اشتباه رفتم و این همه سرمایه ی عمرم رو هدر دادم؟!!
تا اینکه یاد اون حرف استاد کمی حالم رو بهتر کرد: خیلی داری همت میکنی... ثابت قدم بمون...
انگار میپونستن قرار دیوار باورهام فرو بریزه... همین چند جمله را گفتن... و نجاتم دادن...
اما این درد ریزش باورها، همون شکستن پوست تخم مرغ توسط جوجه ی داخلش هست، حال عجیب و غریبی هست...
شاید بعدها شرحش دادم...
دعا کنید سال جدید، سالی باشه که لبخند به لب خدا و اهلش بیاریم...
چقدر شعار سال هم حکیمانه بود... مشارکت مردم در اقتصاد و تولید...
هی ما میگفتیم... هی به ما میگفتن شما ایدئولوژیستا...
رئالیست ترین سیاست مدارمون هم که گفتن مشارکت مردم در اقتصاد...
به ایشونم انگ رویا فروشی میزنید... میدونم...
باشه...
یه بزرگواری می گفت هروقت دیدی از دعا کردن ناامید و خسته شدی بدون یه قدمی استجابتی و این حالت رو شیطان برات ایجاد کرده پس سریعا پاشو و به ادامه ی دعا و عبادتت بپرداز .....
خلاصه که همه ی تلاش شیاطین انس و جن از جاده ی ناامیدی به مقصد می رسه
وقتی به قله ها نزدیکیم نا امیدی نزدیکه