بسم الله الرحمن الرحیم

به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...

بسم الله الرحمن الرحیم

به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...

سلام خوش آمدید

آزاد شدم خوشحالم ننه

پنجشنبه, ۷ آذر ۱۴۰۴، ۰۵:۳۲ ق.ظ

فاطمیه دوم امسال، هیئت خودمون بودم و به نظرم بیش از سالهای قبل استفاده کردم:

مثلاً امسال دیگه حتی نگاه نکردم سخنران کیه... البته رجبی دوانی رو اسمش تو ذهنم مونده، ولی کلا یه جمله اش رو هم نتونستم گوش بدم...

فعالیت من در هیئت امسال:

بازی گل یا پوچ با پسرا توی فضای بیرون هیئت...

یه شب که فاطمه زینب هم روی فاز لجبازی بود و به من سپرده شد و امیرعباس کلاهش رو هی از سرش در می آورد، با کلاهش سبد بسکتبال درست کردم و یکی از عروسکهای دخترم که تقریبا گرد بود شده بود توپ بسکت و مسابقه برگزار کردم بین بچه ها... من هم نقش داور رو داشتم هم نقش ویدئو چک و هم نقش نگه دارنده ی سبد بسکت بال

 

فقط یه جای کار خیلی حسرت خوردم... یکی از دوستای من که خیلی ازش انرژی مثبت میگیرم اومده بود کنارم تا کمی گپ بزنیم، اما مجبور شدم به مدیریت بچه ها ادامه بدم و اون رفیق بلافاصله دید مشغول بچه ها هستم، رفت یه طرف دیگه...

 

هیئت ما این سری شلوغتر از قبل شده بود و خونه ی همسایه که یه آپارتمان بزرگ بود، پارکینگش رو در اختیار ما گذاشت تا جمعیت فضایی برای نشستن داشته باشن...

جاتون خالی شهید گمنام هم اومد تو هیئتمون... و من و بچه ها که مثل آدمای بی مسئولیت دم در هیئت و تو خیابون پلاس بودیم تونستیم دستی به تابوت شهید برسونیم...

 

یک رهایی عجیبی این سری داشتم... 

نه در قید سخنران ، نه در قید مداح، نه در قید استاد و نه در قید رفقا...

فقط در قید وظیفه ی همون لحظه بودم...

شب آخر که بچه ها همه سرما خورده بودن، و موندن خونه پیش مادرم... تونستم سخنرانی گوش بدم و با مداحی غرق در اشک بشم...

شب آخر یکی از رفقا گفت، بچه هات کجان؟

گفتم سرما خوردن موندن خونه...

گفت خب برو تو هیئت بیرون سرده...

گفتم خدا رو شکر امسال هیئت خییلی شلوغ تر شده، من بیرون می ایستم، یه نفر بیشتر اون داخل جا بشه...

خبر خوب هم اینکه یکی از دوستای نظامی مون، تونستن یه زمین در نزدیکی خونه پدریم بخرن... وقتی فهمیدم همسایه شدیم، خیلی خوشحال شدم...

بنده خدا ۲۳ ساله، محور جنوب شرقی تا شمال شرقی کشور محل خدمتشه و مثل من گاهی تو تعطیلات میاد سک سک می‌کنه و برمیگرده... می‌گفت یه سال دیگه بازنشسته میشه و قصد داره تو این سه سال این زمین رو بسازه و بیاد اینجا ساکن بشه...

تا الان ایشون نفر چهارمی هستن که اومدن نزدیک خونه پدری من...

یواش یواش داریم اون محله رو قرق میکنیم... انگیزه ام بیشتر شد برای اینکه سهم الارث خونه پدریم رو از خواهر و برادرم بخرم... و اونجا رو برای خودم بسازم...

۳۰۰ متر زمین داره... با یه خیابون ۱۶ متری... واقعا عالیه...

همسر هم موافق بودن...

 

شب آخر هم که سخنران هیئت اومد بره از کنارم رد شد و فقط سلام علیک کردم و گفتم قبول باشه حاج آقا...

ایستاد پیش منو کلی احوالپرسی گرم کرد انگار سالیانی همدیگه رو می‌شناسیم... یکی دو دقیقه ای مکث کرد و چند جمله ی معمولی بین ما رد و بدل شد... همسرم که داشت از اون طرف می اومد سمت من، شاهد صحنه بود، گفت این سخنرانی رو میشناختی؟!!

گفتم: مگه سخنران بوده ایشون؟!!

گفت آره عکسش رو ببین روی بنر؟!!

گفتم: نه... دقت نکرده بودم... نمی شناختمش... من بیرون بودم... اصلا ندیدم سخنران کیه...

خنده اش گرفت از شوت بودن من...

گفتم: چیه، حسودیت میشه اینقدر مثل من رها نیستی؟!!

نورانیت من حاج آقا رو جذب کرد، ایستاد پیشم تا کمی ازم انرژی بگیره...

 

خلاصه هیئت امسال، در بند هیچی نبودم، جز وظیفه ی لحظه هام...

چند جمله ای که از سخنرانی میشنیدم، تو شب‌های مختلف... حس میکردم چندین برابر حرفهای مطرح شده دغدغه دارم و ماحصل اون دغدغه ی چندین برابری اونم در ایام فاطمیه، که سیاسی ترین مناسبت شیعه هست، تشخیص من عمل به تکالیفی بود که در همون لحظه به عهده ام هست...

یعنی در جای درستی از پازل اهداف شیعه قدم برداشتن...

 

آزاد شدم خوشحالم ننه

ان شا الله آزادی قسمت همه...

  • ن. .ا

نظرات (۱)

حافظ از میان برخیز....

 

پاسخ:
کاش به همین نون و ماستی ها از میان برمیخیزیدیم
:(((

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

شاید همین چند خط در این صفحات مجازی...
بالا ببردمان
یا پائین بکشاندمان...
یادم نرود عالم محضر خداست...
.
.
.
اینجا کسی می نوشت که دوست داشت به چشم تو بیایید...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب