در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...

در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...



خیال خام پلنگ من
به سوی ماه جهیدن بود

و ماه را زبلندایش
به روی خاک کشیدن بودن

پلنگ من، دل مغرورم
پرید و پنجه به خالی زد

که عشق ماه بلند من
ورای دست رسیدن بود


چه سرنوشت غم انگیزی
که کرم کوچک ابریشم

تمام عمر قفس می بافت
اما به فکر پریدن بود

سه شنبه, ۲۸ فروردين ۱۴۰۳، ۰۸:۲۴ ق.ظ

باجه ی هشت_ غرق

کارمند بانک: آقا خواهش میکنم جلوی باجه رو شلوغ نکنید ، بفرمائید بشینید صداتون میکنم.

 

مشتری اول: آقا اینم کپی کارت ملی ضامنم... تکمیله؟

 

کارمند بانک: فیش حقوقی خودت کجاست؟ ندادی...

 

مشتری دوم: آقا اگه فرمی باید پر کنم بهم بده که نوبتم شد معطل نشیم.

 

( کارمند بانک در حالی که فرمی رو جدا میکند به او بدهد نگاهش به برگه ای هست که در حال پرینت گرفتنه)

 

مشتری سوم: داداش فیش واریزی ساتنا میخواستم...

 

کارمند بانک: از باجه بغل بگیرید

 

مشتری چهارم: آقا اومدم پرونده وام تشکیل بدم باید نوبت بگیرم، اخه دو تا دستگاه نوبت دهی هم هست دم در

 

کارمند بانک: از دستگاه سفیده نوبت بگیرید، روش نوشته بابت تسهیلات...

 

مشتری چهارم: اخه دیدم اینا صف ایستادن پشت باجه گفتم شاید نوبتی نیست

 

کارمند بانک: آقایون خواهش میکنم بشینید هر وقت شماره تون خونده شد بیایید جلو...

 

مشتری پنجم: داداش شما یه سره داری کار دیگران رو انجام میدی، الان نیم ساعت اینجا ایستادم، فقط کار یه نفر انجام شده

 

( کارمند بانک کاغذی را به مشتری نشسته جلوی باجه میدهد و میگوید تمام صفحاتش را امضا کند که رئیس بانک صدایش میزند و میگوید:)

 

رئیس بانک:منصوری تلفنت رو‌جواب بده حسینی پشت خطه... کارش رو راه بنداز...

 

کارمند بانک: الو سلام... احوال شما... بله... شماره ملی تون رو بگید...

(چند لحظه توی سیستمش نگاه میکنه)

 

کارمند بانک: فکر میکنم به خاطر معوقه ای چیزی باشه... ندارید؟!...

آهان بله...

بانک تجارت ضامن کسی شدید که چهار ماهه قسط هاش رو نداده...

خیر... سیستم اجازه نمیده...

قسطش رو پرداخت کنه من ایجا براتون درستش میکنم...

مشتری ششم: آقا دیروز رسیدم خدمتتون، ضامن کسر اقساط پیدا نکردم... ولی این ضامن بازاری اعتبارش خوبه...

(کارمند بانک نگاش میکنه و جوابی نمیده.... با نفر پشت خط خداحافظی میکنه)

 

مشتری ششم: میخوام بدونم اگر حل میشه نوبت بگیرم

 

کارمند بانک: باید اعتبارش بررسی بشه... نوبت بگیرید...

 

کارمند باجه بغلی: منصوری این فرمها رو یه بسته به من بده

 

کارمند بانک: ندارم اینجا... توی کمد بردار... برای منم بیار...



من چند سال پیش بابت وامی، رفته بودم بانک و این صحنه رو حدود دوساعت شاهد بودم... البته در صف انتظار و نوبت...

دو ساعتی که من بودم، حتی یک دقیقه اش این کارمند بانک فرصت نداشت با بغل دستی اش در مورد خاطره ای یا اتفاقی شخصی حرف بزنه یا جواب تلفن شخصی بده یا مثلا اگر پیجی داره چک کنه یا حتی یه چای بخوره...

هیچی...

تماما داشت به ارباب رجوع پاسخ میداد و کارشون رو انجام میداد و شاکی هم بودن مشتری های بانک که چرا کار انجام نمیشه...

کاری ندارم که میشد کاری کرد که این صف ایجاد نشه... این طرف قضیه برام مهم نیست...

تا حالا فکر کردید اگر در روز فرضا اگر 16 ساعت بیدار هستین عین 16 ساعت اینطوری مشغول باشین چه حالی بهتون دست میده؟

میتونید تصورش بکنید؟

ممنون میشم اگر تصور بکنید و بگید آیا میتونید حدس بزنید چه حسی دارید در چنین شرایطی؟

موافقین ۴ مخالفین ۱ ۰۳/۰۱/۲۸
ن. .ا

نظرات  (۱۸)

من جای کارمند بانک بودم تا حالا استعفا داده بودم 

پاسخ:
چرا؟

به نظرم اگه بتونی هندلش کنی خیلی خوبه چون داری تمام وقت کار مفید انجام میدی ولی خب من نمیتونم این حجم از کار رو هندل کنم

پاسخ:
گفتم 16 ساعت در روز...
یعنی تمام ساعت بیداریت...

چرا سخته؟

بالاخره آدم نیاز داره به وقتی برای تفریح و خانواده و خودش بذاره 

پاسخ:
اوهوم
حالا فرض کن همون تفریح هم بایدی و اجباری و بر اساس وظیفه باشه...
باید زمان مشخص داشته باشه...
باید چارچوب داشته باشه...

باید هر روز باشه...

فرض کن این 16 ساعت مخلوطی هست از کارهایی که دوست داری و نداری
اما مسئله اش اینه که باید انجامشون بدی...
این باید رو توی ذهنت پررنگ کن..


سلام 

اولا که دلم کباب شد، داداش من کارمند بانکه و به خاطر تعهد کاری که داره ، همینطوری مدام درگیره، حتی نمیتونه یه قلپ اب بخوره طفلک 

 

 

ثانیا، سوالتون منو یاد مامان ها انداخت :)) خصوصا مامان هایی که بچه زیر سه سال و خصوصاتر زیر یه سال دارن

پاسخ:
سلام
اوضاع از این وضعیتی که مامانا دارن سخت تر هم میشه...

سلام

 

البته ۱۶ ساعت که فکر نکنم کسی کار کنه در روز 

 

ولی من یه مدت کارم همینجوری بود 

و شاید باورتون نشه که بهترین روز های عمرم بود

پاسخ:
سلام
یعنی حتی دو دقیقه هم بینش نداشتید که یله و رها باشه؟

۱۶ ساعت؟
چرا... ادما تا وقتی که بیدارن دارن کاری انجام میدن
احدی بیکار نیست

نه هیچی ...

از ۵ صبح تا ۱ شب

اصلا شبانه روزی توی دانشگاه بودیم بهمون خوابگاه دادن

فرض بفرمایید که ما ۱۲ نفر بودیم 

مهمانانمون ۵۰۰ نفر

پاسخ:
چه عجیب
 5 صبح تا 1 شب توی دانشگاه؟
500 تا مهمون؟
یعنی دانشگاه میخوابیدین؟

سلام حس خوب مفید بودن

حس خوب هدر نرفتن وقت و عمرم 

حس خوب کارا بودن

 

کار حقیقتا جوهر هر مردیه 

من چند سالی این حس خوب رو تجربه کردم و لذتش رو چشیدم و الان که تقریبا بیکارم خیلی حسرت اون روزهایی رو میخورم که 7 صبح میرفتم سرکارتا 9 10 شب واقعا کار بود و چقدر خوب بود.

پاسخ:
سلام
میدونید آقای این جانب!!
این یه جور تطهییر شدن انسانه...

خیلی حرفا دارم در این مورد
فقط دنبال یه راهی میگردم برای بیانش

یه حس خستگی خوشایند و دلپذیر

پاسخ:
موافقم

خستگی خوشایند!!
۲۸ فروردين ۰۳ ، ۱۵:۵۶ صـــالــحـــه ⠀

سلام 

من همینجوری با چشمای گرد و متعجب دارم پیام‌هایی رو می‌خونم که میگن حس خوبی بهشون دست میده و باورم نمیشه.

 

من مشکلی با از ۱۶ ساعت کار مفید در روز ندارم ولی با کاری که با مقداری مدیریت و اطلاع‌رسانی بشه سبک بشه ولی به خاطر سوء مدیریت مجبور به تحملش باشم، نمی‌تونم در دراز مدت کنار بیام. با اینکه شما گفتید کاری به این قضیه نداشته باشید، ولی بازم نمی‌تونم این رو تفکیک کنم. برای مدت کوتاه، شاید بتونم. مثلا نیت کنم که کمک کنم کار از روی زمین موقتا بلند بشه تا براش فکر اساسی بشه.

 

کار جوهر مرد نیست. کار جوهر انسان هست. ولی خیلی مهمه که چرا کار می‌کنیم. من تمام تلاشم رو می‌کنم که سمت کاری نرم که فرصت فکر کردن به خودم؛ زندگیم و آینده‌ام رو ازم می‌گیره. چون انسان بخشی از معنای زندگیش رو در کار و شغلش پیدا می‌کنه.

نمیدونم. شاید آدم با آدم فرق می‌کنه. ولی حس می‌کنم یکی از دلایل اینکه مادری کردن برام خیلی مطلوب و خوشایند نیست اینه که فرصت تامل درونی رو ازم می‌گیره و همش مشغول کارهای فیزیکی میشم. 

البته میدونم این نظرم خیلی خودخواهانه و یه جور حرکت قهقرایی محسوب میشه ولی راستش اگر این مطلب رو نمی‌خوندم یادم نمی‌اومد که چقدر از این خلوت نداشتن و این درگیر بودن مدام بدم میاد.

و همین که این مطلب رو فراموش می‌کنم، می‌تونم باز هم به داشتن یه بچه دیگه فکر کنم و اصلا همین هست که به نظر میاد خیلی دیوانه وار تصمیم می‌گیرم اما مادری کردن برای من یک شغل و کار محسوب میشه. اگر بینش فرصت فکر کردن، درس خوندن و کتاب خوندن و معاشرت کردن و ... داشته باشم، حالم خوبه. وگرنه نه.

 

چقدر خوب شد این مطلب شما رو خوندم. دستتون درد نکنه بابت نوشتنش. 

من به خودشناسی رسیدم که هرگز مامان دوقلوی خوبی نمیشم :)

پاسخ:
سلام
شما سمت "رنج" داشتن این حجم از برای خود نبودن رو دیدید
که اتفاقا میخواستم دیده بشه...
و اتفاقا دوست داشتم این مسئله ابراز بشه که چقدر این مقدار از برای خود نبودن آزار دهنده هست...
که الحمدلله شما و خانم دزیره ابراز کردید...

اون طرف داستان هم یک جور خوشایندی وجود داره که بعضی از دوستان اشاره کردن که اون هم احتمالا به خاطر تصورشون بوده...
اون رو هم باهاش موافقم...

اما بیشتر با طرف "رنج و سختیش" کار دارم...
اینکه گفتم با اون قسمت که میشد جوری مدیریت کرد که اون کارمند اینقدر درگیر نشه و دیگران معطل نشن کاری نداشته باشید به این خاطر هست که همه ی ما در زندگی در برهه های مختلفی، اتفاقاتی داشتیم که ناگهانی بوده یا از کنترل ما خارج بوده و نظم زندگیمون رو تغییر داده و ما باید در شرایط ایجاد شده مدیریت میکردیم...
تا اون رو به ثباتی برسونیم دوباره اتفاق پیش بینی نشده ی بعدی...
وقتی از بیرون نگاه کنیم میبینیم در اکثر مواقع متغییرهایی وارد زندگمون شده که تا خودمون رو باهاش وفق بدیم و به نظمی که بهش مسلط بشیم درش بیاریم، شبیه این کارمند بانک تعامل کردیم...

نسبت وقتِ من در دنیا (فرصت) با خودِ من چیه؟
دوست ندارم خیلی فلسفیش کنم... آدمی مثل من که تجربه ی مطالعات فلسفی داشته باشه و همزمان تجربیات هنری داشته باشه و دغدغه های اجتماعی و تمدنی، قطعا دوست داره از ثقیل و فلسفی حرف زدن فاصله بگیره...
نسبت وقت من با خودِ من دقیقا شبیه نسبت جسم و حجاب انسان با بروزش در اجتماع هست...
بعضی از خانما میگن جسم خودمه... دوست دارم هر جوری بپوشم...
اینها نمیدونن در اجتماع، این حرف (جسم خودمه دوست دارم هر جوری دلم میخواد...) نشان از یک جور عقب ماندگی و عدم بلوغ اجتماعیه...
این عقب ماندگی کجا اتفاق می افته؟!!
ببینید کلا "من" داشتن یه جور عقب ماندگی هست... یه جور اختلال هست...
یه جایی آسیب دیده... که الان بلوغش عقب افتاده...

پسر من و دختر باجناقم چهار ماه اختلاف سنی دارن... پسرم 4 ماه کوچک تره...
یه روز اینها داشتن با هم بازی میکردن و من نظاره گر بودم... دختر باجناقم پیشنهاد داد بیان جُک هایی که بلدن رو تعریف کنن و بخندن...
و جک هایی که اون دختر تعریف میکرد اصلا برای پسر من معنایی نداشت و اصلا خنده دار نبود...
در حالی که خنده دار نبودن اون جک ها برای پسر من نشان از عقب تر بودن پسرم از اون دختر بود...
در عوض جک های پسرم، سطحش خیلی پائین تر بود...
این طبیعی هست که دختر و پسری در یک سن، بلوغ و درک دختر بالاتر باشه... 

اما میخوام بگم کسی که به بلوغ ها و نشانه هاش حساس باشه، حتی توی جک تعریف کردن هم میتونه متوجه سطح درک و بلوغ اشخاص بشه...
وقتی که در اختیار من گذاشته شده، چیه؟
برای چیه؟
خدا براش برنامه ای نداشته؟
وزنِ وقت و عمر و فرصت (همه یک معنا دارن) چقدره؟
ماهیتش چیه اصلا؟
درک این نیاز به یک بلوغی داره...

پر حرفی من در پاسخ به شما نشان از ناتوانی من در تبیین چیزی هست که توی ذهنم دارم...
برای تبیین بهترش فقط میتونم از این کلام یکی از عرفا استفاده کنم:

اگر نفس را مشغول نکنی، نفس، مشغولت میکنه
حالتی بین این دو نداریم...
تنها راه تطهییر نفس، مشغول کردنش هست...

و اگر خلوتی در شب حاصل بشه و تفکری و گشایشی... قطعا عیار اون خلوت رو میزان و عیار مشغول کردن نفس در روز مشخص میکنه...
من هنوز حرفی از نیت ها در مشغول کردن و مدیریت وقت نگفتم چون خودِ وقت یک موضوع بسیییار بزرگ در دنیاست...
که نوع مواجهه با اون یا انسان رو سعادت مند میکنه یا شقی میکنه...

من هنوز حرف اصلیم رو نگفتم...
کسی که به منافع خودش حریص باشه، متوجه مسئله ی وقت و عمر میشه...
و در بستر وقت، پیشامدهایی وجود داره که با اونها درگیر میشیم...
پیشامد هایی که در بستر وقت (فرصتی که در دنیا نصیبمون شده) باهاش مواجه میشیم اصلا اتفاقی نیستن...
کسی که قصد تعالی داره، قصد عروج داره، قصد درک عمیق تر داره، محاله بتونه رشد قابل توجهی بدست بیاره مگر اینکه متوجه نسبت خودش با این پیشامد ها بشه...

این مدل تعامل ما با پیشآمد ها هست که ما رو میسازه (همسر فرزند، پدر و مادر و برادر و خواهر و اقوام و درآمد و شغل و فرهنگ و محیط و ... همه پیشآمادهای زندگی ما هستن)
و اما شیطان
در این مواجهه با پیش آمد ها انسان رو به سمت دیگری سوق میده...
کار اصلی شیطان چیه؟
بدل سازی
بدل خوبی ها رو میسازه و انسان رو آرزومند اون بدل ها میکنه...
اون بدل ها غالبا با پیشآمدها در تعارض و تضاد و تقابل و تفاوت هستن...

قصد ندارم فلسفیش کنم...
اینجاها باید به هنر و اخلاص پناه برد برای بیان درست...



اینکه امیرالمومنین میفرمایند من خدا را با شکستن عزمها و درهم شکستن اراده ها و خواست ها شناختم یکی از معانیش همینه که انسانها اهدافی دارن و برای رسیدن به اهدافشون قطعا نیاز به نظم و برنامه ای دارن...

نظم اونها موجب میشه یه مسیری که طی میکنن مسلط بشن... و وقتی به مسیرشون مسلط شدن تمام توجهشون به همون مسیره...

اما آیا انسان یک موجود جامع هست؟

خیر... 

لذا حق متعال نظم زندگیش رو به هم میزنه... چرا؟

چون توجه به مسیری که خودش با افق کوتاهش ترسیم کرده (ولو یک افقیست که در حد اون شخص افق خوبی هست) در مقابل اون چیزی که حق متعال توقع داره، عین غفلته...

خدا برای اینکه به این شخص وسعت بده نظم زندگیش رو خدشه دار میکنه با متغییر هایی...

 

میشه شبیه این کارمند بانک...

یه مدت اینجوری تحمل میکنن بعد پروسه رو الکترنیکیش میکنن دیگه این شلوغی و ازدهام حل میشه اما طرف دیگه ای از کار دچار شلوغی و ازدهام میشه...

مثلا پهنای باند پاسخ گو نیست...

پهنای باند درست میشه نقدینگی کم میشه و نتیجه حاصل نمیشه

نقدینگی حل میشه، تورم ایجاد میشه و کفاف نمیده...

تورم حل میشه، بیماری فراگیر میشه و...

 

دنیا محل آسودن نیست...

و البته محل نگاه جبری داشتن هم نیست...

نظم بهم میریزه... وظیفه ی ما هم هست نظم جدید ایجاد کنیم و بهش مسلط بشیم...

اما این مسائل پیامی بزرگ داره برای من

پاسخ:
حال عجیب و غریبی دارم
دعام کنید...

من یک سال و نیمه که همینجوری درگیرم...اولش فکر میکردم در مصداق واستعملنی بما تسألنی غدا عنه مشغولم و تماما جهاده...اما...از یه جایی به بعد کم کم فرسوده شدن خودش رو نشون داد...از این جا به بعد فکر میکردم جهاده یا حماقت؟ با یکی مشورت کردم گفت حماقت مقدس:)

خب اون که شوخی بود اما...تو همون زمان کارهایی بود که من واقعا برای اون خلق شدم(تو هر دوتا واقعا توانمندم اما دومی با جان من گره خورده) و تو اون کارها هم همینجور بلکه شدیدتر درگیر میشدم اما خدا رو شاهد میگیرم با افزایش حجم کار نشاطم بیشتر میشد و ذهن و جانم مشتاق تر...

لذاست که اگه کار مصداق  واستفرغ ایامی فیما خلقتنی له باشه، اون وقت میشه گر شوق حرم باشد سهل است بیابانها...

اما با این جمله هم شدیداً موافقم که اگه نفس رو مشغول نکنی مشغول و بیچاره ت می‌کنه...

لذاست که هر دو نوع مشغولیت رو به فراغت بی هدف قطعا ترجیح میدم

پاسخ:
یه نکته ای توی حرفاتون بوده
اون جا که وجه و رو و جهت نفستون رو به سمت این اشتغالات گرفتین و پذیرفتینشون و از اون طرف هم به نیت جهاد به میدون زدین،
نتیجه ی این خستگی و ازدهام و مال خود نبودنتون شده نشاط و اشتیاق بیشتر...

این موضوعیت داره...
با این کار دارم...


سلام.

پست و نظراتش رو بلافاصله بعد از صحبت با دوستی پیرامون موضوعی بسیار نزدیک به چیزی که مطرح کردید خوندم!

این یکی از مهم‌ترین دلایل آشفتگی‌های اخیر من بود؛ من سردرگم شدم تو این تنظیم و تعدیل، حس می‌کردم باید نگاهم رو، محاسباتم رو تغییر بدم بیش از اینکه دنبال تغییر شرایط و محیط باشم ولی پیدا کردن نقطه درستی که روش بایستم سخت شد.

تو این بازه جمله‌ای که قبلا گفته بودید، اشتباه آدم‌هایی که به نظم اصرار شدید دارن، رو در ذهن داشتم و بهش فکر کردم چون تو این زمینه مبتلا شده بودم ولی هنوز از پس حل مسئله خودم برنیومدم.

کاش خدا مدد کنه بیشتر توضیحش بدید.

پاسخ:
سلام
من اصل مطلبم شاید چیز دیگه هست اما در پاسخ شما بنظرم باید اینو بگم:
ما در مقابل نظمی که توقع و انتظارش رو داریم، پدیده ی بی نظمی رو نداریم...
بلکه تقابل بین نظم ذهنی ما و نظم عینی جهان پیرامون ما هست...

چون شما خیلی کلی گفتید حرفهای منم ممکنه به درد شما نخوره... اما خب چیزی که فکر میکنم باید بگم رو میگم:

همیشه قرار نیست ما نظام محاسباتمون رو تغییر بدیم... مسئله اینه که وقتی قرار شد تغییر بدیم واقعا وقتش باشه...
میگید خب من از کجا بفهمم که باید محیط رو تغییر بدم یا محاسبات و عینک خودم رو...

میدونید این سوال رو اگر بپرسید شبیه چیه؟
شبیه اینه که کسی دنبال حضور قلب در نماز باشه... و بخواد با توجه به مفاهیم آیات و اذکاری که سر نماز میخونه به اون حضور برسه...
و فکر کنه راهش اینه...
شما باید با محیط خودتون تعامل کنید... همتتون رو میذارید به تعامل با اون محیط... البته با لحاظ کردن یه موضوع مهم که امیدوارم بتونم در مطالب بعدی بیانش کنم...
خودِ تعامل با اون محیط و اون موضوع مهمی که بعدا میگم حالی برای شما ایجاد میکنه که با یقین و شفاف خودتون میفهمید چقدر از محیط رو باید تغییر بدید و چقدر از خودتون رو...

خستگی خوشایند؟؟؟؟ حس خوب مفید بودن؟؟؟!! واقعا دارید درمورد کارمند بودن صحبت میکنید اون هم کارمند بانک؟؟؟؟!!!! 

می‌دونم صرفا میخواستید مشغله زیاد و وقت سر خاروندن نداشتن رو مثال بزنید اما بازهم مثالتون رو دوست نداشتم 

 

آدمی‌زاد فقط تو دو حالت می‌تونه وقتش رو پای کسی یا چیزی غیر خودش بذاره. یا می‌بخشید ابله باشه یا عاشق. که بازهم در حالت دوم این کار رو بخاطر عشق و علاقه خودش به اون شخص دیگر یا کار دیگر کرده، بازهم برای  دل خودش وقت گذاشته. پس صرفا احمق‌ها برای کسی غیر خودشون یه تک ثانیه از عمرشون رو هدر می‌دن. 

 

در عالم کارمندی عموما اینطوریه که برای دریافت حقوق وظایف محوله رو انجام میدن. پس وقتشون رو برای پول و رفاه میذارن. ۱۶ ساعت برای پول زیاده. صرف نمیکنه. 

 

بحث تقابل تفریح و کار نیست. کاری که میکنم باید معنا داشته باشه. باورم اینه شغل باید مقدس باشه. برای یه چیز غیر مقدس نصف عمرم رو نمیذارم هیچوقت. تفریح هم اگه برای تجدید قوا و برای رسیدن بهتر به هدف مقدس نباشه، اونم پوچ و بی معنیه. 

 

هدف زندگی رو پیدا کنی، ۱۶ ساعت که خیلی کمه! ۲۴ ساعت تک تک روزهای سال‌های تموم عمرت رو باید بذاری پاش. ۸ ساعت خواب و استراحت که زیاده، اگه هدف ایجاب کرد دو ساعت بیشتر برای خودت نباشی‌. 

 

اما ۱۶ ساعت بذاری برای انجام وظایف کارمندی؟ که چی بشه؟ درسته‌ها میشه به هر شغلی یه وجه قداست قائل شد مخصوصا اگه تو جمهوری اسلامی مشغول باشی، اما بازهم... کارمندی یعنی قد یه پیچ تو کارخونه هستی. همون یه دونه پیچ هم ارزش داره‌ها اما... اما ظرفیت انسان... روح متعالی انسان... قوه خلاقیت و خلق کنندگی انسان... 

کارمندی بد نیستها... ولی...

حتی کارمندی بانک هم که حسم اصلا بهش مثبت نیست هم میتونه میدون جهاد باشه

میشه اونجا هم به درد بخورترین سرباز امام زمان شد. میشه اما... 

به دلم نیست دیگه :)

پاسخ:
من حرفی که میخوام تو مطالب بعدی مطرح کنم الان از شما میپرسم
فرمودید اگر هدف باشه... اگر مقدس باشه... ( که البته من با الفاظی مثل مقدس مخاافم) حالا میخوام بحث شکل بگیره...
از کجا میفهمید این هدف مقدس شخصی شماست، یا هدفی مقدسی که واقعا رسالت شماست؟
اصلا فهم این موضوع چقدر اهمیت داره؟
سوال بعدی:
اگر درک کردید که مثلا این رسالت شماست، حالا این خستگی و این پیوستگیه برای هدف وقت گذاشتن چه حالی رو براتون رقم میزنه؟
میتونید تصورش کنید؟

حال رضا

پاسخ:
سلام
کدومی شما؟
میدونی من از نظر ناشناس خوشم نمیاد؟
خودمم هیچ جا ناشناس نظر نمیذارم

خدمت تو حرم امام رضا (ع) در بخش صندلی چرخدار یه‌ قواعدی داره مثل اینکه در هر پاس خدمتی، شیفتها بصورت دو ساعته عوض میشه و خادمیارا باید ویلچرو تحویل بدن و برن برا استراحت، چون بر خلاف ظاهرش خیلی کار سبکی نیست، بخصوص تو روزایی که مناسبتی دارن و شلوغ هستن. دیگه اینکه هر کسی باید تو مسیری که براش تعیین شده خدمت کنه و باید سعی کنه از این مسیر خارج نشه. خروج از محدوده حرم هم که باز محدودیتای خودشو داره. با این حال تقریباً هیچوقت نمیشه اینا رو رعایت کرد. مثلاً تو روزای شلوغی وقتی یه شیفت خدمت تموم شده و شما میخوای ویلچرو تحویل بدی، همون موقع یه زائر با دشواریهای جسمی سر میرسه و .... یا شما ممکنه محل خدمتت باب‌الرضا باشه، اما تو روزای شلوغی که زائربرا هم پاسخگو نیستن ممکنه چند تا زائر پشت سر هم به پستت بخورن و در نهایت ببینی که از خیابون طبرسی سردرآوردی. اینجوری میشه که وقت استراحتت تموم میشه در حالی که مشغول خدمت بودی و شیفت بعدیت شروع میشه و یه دفعه میبینی مثلاً شش هفت ساعت یا بیشتر یه سره مشغول بودی. اینجوری میشه که خیلی از خادمیارا بعد مدتی تا حدودی در خدمتشون به این حال میرسن که راضی باشن به هر چی که مورد رضای حضرت امام رضا (ع) است: «حال رضا».
ببخشید دیگه. یه مقدار معذور بودم از این که با مشخصات نظر بذارم، چون از اول حدس میزدم که ممکنه لازم بشه بیشتر توضیح بدم.

از کجا میفهمیم بهشتی هستیم یا جهنمی؟ سوال اولتون شبیه همین سواله 

 

از یه طرف خب آدم میفهمه، از طرف دیگه هیچ راهی به فهمیدنش نیست 

 

 

 

سوال بعدی‌اتون :

 

بقیش میشه کنترل نقس و غلبه بر تنبلی. هرچی قوی‌تر باشی لذتش به خستگیش میچربه. شیطانه دیگه لذت و شیرینی کار رو سعی میکنم برات کمرنگ کنه. از اون طرف هی شبهه درست کنه و بهمت بریزه. به اینا غلبه کنی معلومه که خوشایندتر از خور و خواب و استراحته

خیلی ممنون از توضیحتون؛ بند اول پاسخ، یه دید جدید بهم داد.

 از این زاویه به موضوع نگاه نکرده بودم و بخشی از آشفتگی مربوط به همین ضعف بود، حس می‌کردم این نظمی که بهم می‌ریزه بخشی از همون نظمیه که بهش امر شده و خب این خیلی آشفتگی به همراه داشت. 

 

موضوعی که بعدش هم مطرح کردید برای من مسئله‌ بوده و هست، منتظر ادامه مطالب می‌مونم. 

سلام و عرض تسلیت

علاوه بر صحبت‌های حضرت آقا در دیدار اخیرشون،زاویه نگاه نهفته در این جملات شما مانع آشفتگی و اضطراب در حادثه حزن‌انگیز اخیر شد. 

«ما در مقابل نظمی که توقع و انتظارش رو داریم، پدیده ی بی نظمی رو نداریم...

بلکه تقابل بین نظم ذهنی ما و نظم عینی جهان پیرامون ما هست...» 

داشتم فکر می‌کردم خدای اعلم با حکمتی این چینش رو رقم زده، ولو اینکه به چشم ما فقدان و از دست دادن نیروهای بسیار ارزشمند باشه، او می‌دونه چجور فرای عقل بشر مسیر این انقلاب و امت رو ریل‌گذاری کنه و از دل همین ابتلائات سخت، برکاتی خلق کنه... 

مأجور باشید و عاقبت به خیر

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی