در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...

در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...



خیال خام پلنگ من
به سوی ماه جهیدن بود

و ماه را زبلندایش
به روی خاک کشیدن بودن

پلنگ من، دل مغرورم
پرید و پنجه به خالی زد

که عشق ماه بلند من
ورای دست رسیدن بود


چه سرنوشت غم انگیزی
که کرم کوچک ابریشم

تمام عمر قفس می بافت
اما به فکر پریدن بود

جمعه, ۲۶ مرداد ۱۴۰۳، ۱۱:۱۴ ق.ظ

خاطره ی زندان (1)

کارمند زندان بود...

میگفت قصد دارم از خاطرات زندان کتابی بنویسم... کمی روحیه رمانتیک داشت و میگفت:

فکرش رو بکنید قبل طلوع آفتاب پای چوبه دار، شاهد اعدام باشی و یکی دو ساعت بعدش سر میز صبحانه ات باشی و زندگی عادی رو ادامه بدی...

میگفت روزهایی که اعدام داریم بعدش نمی مونم و اون روز رو مرخصی میگیرم...

همکارم گفت: یکی از خاطرات اعدام رو برامون تعریف کن:

گفت: طرف لحظه اجرای حکمش رسید...

باید میرفت پای چوبه ی دار... توی راهرو گفت: بهم صبحانه نمیدید؟

گفتم: چرا... بیا اول صبحانه ات رو بخور...

با آرامش صبحانه اش رو خورد...

بعدش گفت چای میخوام...

چای هم خورد...

گفت: من بعد از صبحانه دو تا قرص دارم... اون دو تا رو برام بیارید باید بخورم...

قرص رو براش آوردیم و خورد و رفت پای چوبه دار و تمام...



یه مورد دیگه داشتیم پای چوبه ی دار گفت: میتونم یه تماس بگیرم؟

گوشیم رو دادم بهش...

کارمند پرسید فکر میکنید به کی زنگ زد؟

ذهنمون رفت سمت وداع آخر با خانواده و اینا...

ولی به پسرخاله اش زنگ زده بود و گفت:

فلانی که مستاجر مغازه مون هست رو بیرونش کنید... دو سه ماهه که اجاره نداده...

بذارید خالی باشه...



نظرتون در مورد این دو خاطره از اعدام چیه؟

میتونید منطق اون دو نفر اعدامی رو درک کنید؟

میشه حستون رو بیان کنید؟

موافقین ۳ مخالفین ۱ ۰۳/۰۵/۲۶
ن. .ا

نظرات  (۱۶)

به به ...

به به .........

چه آدم های خوبی........

 

بوی رحمت خدا میاد 🍬🌙🕶🍓

پاسخ:
کارمنده؟
یا اعدامی ها؟
یا من؟

این چه نحوه ابرازی بود آخه؟
برای سرگرمی ننوشتمش...

اعدامی ها دیگه ....

چه آدم های باحالی بودن .....

 

جدی آدم باید چیکار کنه روز آخر عمرش ؟ 

قبلا که دبستان بودیم تو مجله رشد می نوشت اگه بفهمید ۱ ماه دیگه می میرید چه کار می کنید ؟

می گفتم مثلا کلیییی می رفتم شهربازی

یا هرشب پیتزا می خورم

یا وصیت می کنم کتاب داستان هام مال مامان بابام باشه و داداشم اجازه داشته باشه رو تختم بخوابه 

 

بعد ترش می گفتم اون ۱ماه حلالیت می گیرم و نماز روزه قضا هام رو به جا میارم و می رم زیارت و روضه و اینجور چیزا ....

 

اما آیا اعتماد اون افراد به خدا بیشتر از ما نیست ؟!

دارن زندگیشون رو می کنن دیگه ....

یه طوری میشه بالاخره

راااحت !

در دامان خدا :)

 

 

خدا کسی است که باید به دیدنش بروی ،...

خدا کسی که از او سخت می هراسی نیست ......

اولی رو فکر کردم شاید میخواد تا دقیقه آخر مرگ رو باور نکنه‌. میخواد از لحطه لحطه زنده بودنش استفاده کنه. فرصتی که داره رو زندگی کنه. با خاطره خوش از این دنیا بره 

ولی اون یکی... احتمالا اون دنیا رو باور نداره. معتقد به: دیگی که برای من نجوشه میخوام سر...

 

سلام. برداشت من این شد:

انقدر درگیر روال روزمره زندگی شدند و شدیم که حتی اگه بدونیم یه ساعت دیگه رفتنی ایم بازم نمی‌تونیم ازش دست بکشیم.

 

 

۲۶ مرداد ۰۳ ، ۱۹:۵۰ صـــالــحـــه ⠀

سلام. برداشت من اینه که آدم‌ها در ناخودآگاه‌شون باور دارند که قرار نیست با مردن، زندگی‌شون تموم شه.

برای همین هم روال‌شون رو دوست دارند ادامه بدن. این حال یک موجود فانی نیست. ولو اینکه خیلی هم به آخرت باور نداشته باشند...

شاید هم از قبل روحانی زندان باهاشون صحبت کرده و بخشی از آرامش‌شون رو از اون فضای دینی دارند.

پاسخ:
سلام
این نمی تونه آرامش باشه...
من اسمش رو میذارم فرار از مرگ...
نشانه اش هم خوردن قرص دو دقیقه قبل از اعدام هست...
قرص تا بخواد اثرش رو روی جسمش بذاره این جسم رو رها کرده و رفته...
لذا این رفتار نمیتونه آگاهانه و از روی طمانینه باشه...
اتفاقا حکایت از یک بن بست و ناامیدی داره...

بله روحانی هم قبل اعدام باهاشون صحبت میکنه
۲۶ مرداد ۰۳ ، ۱۹:۵۴ صـــالــحـــه ⠀

و شاید هم طبق توصیه کسی، برای حفظ آرامش خودشون این روش رو انتخاب کردند تا حفظ ظاهر کنند (بیشتر در مورد اون اولی صدق می‌کنه)

اما در مورد دومی، شاید انگیزه‌های مختلفی داشته و مهم‌ترین علت این کار اینه که نمی‌تونه ذات خودش رو با تمام خوبی‌ها و بدی‌هاش در یک روز و یک ساعت از بین ببره و خلافش عمل کنه. حتما دوست داره وقتی توی این دنیا هم نیست؛ یه چیزایی بیشتر به مراد دلش باشه. همون چیزایی که اختیار و قدرت تغییرش رو داره‌.

پاسخ:
دومی اصلا رفتن به نشئه ای دیگه براش موضوعیت پیدا نکرده...
با این موضوعیت پیدا کردن پدیده ها در زندگی مردم کار دارم
۲۶ مرداد ۰۳ ، ۱۹:۵۵ صـــالــحـــه ⠀

برای شوهرم تعریف کردم. براش عجیبه :)

پاسخ:
همین رو میخواستم
همه تعجب کردن
ولی سعی میکردن دلیلی برای این رفتار پیدا کنن
دلیل ها مهمه اما تعجبه مهم تره

سلام

یه جور قدرت نمایی پشت این کارها هست، خصوصاً اوّلی. شاید میخواد به بقیه یادآوری کنه که تا وقتی زنده ام، مثل زنده ها فکر میکنم و رفتار میکنم. پس با ایمان کامل و بدون تردید به استقبال مرگ میرم. جسم در معرض نابودیه ولی روح همچنان آزاده.

پاسخ:
سلام
به نظرم خیلی عرفانیش کردی
ولی در کل رفتار عجیب و غریبی بوده
۲۷ مرداد ۰۳ ، ۰۱:۱۴ ن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌

تنم لرزید

اولی رو شاید به سختی بتونم درک کنم 

ولی دومی رو اصلا

فقط میتونم تصور کنم از فرط اضطراب رد داده

اصلا نتونستم خودم رو جاش بذارم و درکش کنم

 

پاسخ:
منم تصور شما رو دارم تا حدودی

سلام 

اولا که خیلی جالب بود. 

یادمه دبیرستانی که بودم هروقت این سوال  «اگه بفهمی فلان روز می‌میری چه میکنی؟» مطرح میشد، می‌گفتم دلم میخواد روال زندگی‌ام یه طوری باشه که دونستن روز مرگم تاثیری توش نداشته باشه. یعنی طوری زندگی کنم که وقتی بفهمم قراره به زودی بمیرم نه درگیر حسرت آرزوها و رویاها و کارهای نکرده باشم نه درگیر نماز و روزه قضا و حلالیت گرفتن. نفر اول یه جورایی منو یاد این مانیفست انداخت. هرچند که اون زندگی مدنظر من تهش نباید به اعدام ختم میشد:) 

در هر صورت این یادداشت تلنگری بود که یادم بیفته قرار بوده چه زندگی‌ای داشته باشم و چقدر ازش دورم..‌.

پاسخ:
زاویه نگاهتون یه جورایی حدیث نفس بود...
ان شاالله با دست پر از این دنیا برید، البته بعد از ۵۵۰ سال زندگی پر برکت
۲۷ مرداد ۰۳ ، ۱۳:۲۱ پلڪــــ شیشـہ اے

سلام وقت بخیر

حیرت انگیزه برام، با اون سطح از اضطراب طبق روال معمول شون رفتار کردند. 

 

نفر اولی:  یعنی چه جوری میشه؟! لابد جرم خودش رو پذیرفته و با خودش کنار اومده که برای پاک شدن باید تنبیه بشم. ولی هر چی که هست از یه باور قوی میاد این رفتار. چون به نظرم اون لحظه های آخر نمیشه فیلم قوی بودن بازی کرد. 

 

نفر دوم:  حرصش گرفته و گفته حالا که دنیا بر وفق مراد من نیست و به من رحم نکرد، منم رحمم نمیگیره. 

پاسخ:
سلام
دومی خیلی مرگ براش موضوعیت پیدا نکرده
اولی هم از باور قوی نمیاد... چون قرص خوردن بعد از قضا، یعنی یک رفتار احساسی در مواجهه با مرگ
۲۷ مرداد ۰۳ ، ۱۴:۳۶ اقای ‌ میم

اولی برام قابل درک تره دومی ولی نه آخه لحظه آخر زندگی این چه حرفیه میزنه

پاسخ:
دومی هنوز مرگ براش موضوعیت پیدا نکرده
اولی اما انگار کمی باورش شده ولی نمیخواد باورش کنه

فکر کنم امسال سال پنجمی هست که نرفتم کربلا

عمیقا حس نالایق بودن و بده بودن دارم...

در حدی که خجالت میکشم دیگه اینجا بنویسم...

 

فعلا تا از این حال در بیام دیگه اینجا چیزی نمی نویسم

۲۸ مرداد ۰۳ ، ۱۶:۵۸ خانم الفــ

آدمی به سبک زندگی و باورها و عاداتش میمیره...

 

پاسخ:
الناس نیام
فاذا الموت انتبهوا

 

طرف لحظه ای دیگه قراره اعدام بشه، قرص هاشو میخوره ولی بعضیا یه کربلا نرفتن دارن میزنن زیر میز ...

 

مرگ، نعمت بزرگیه، ایمان رو به شدت تحت تاثیر قرار میده.

پاسخ:
حق با شماست... 
شاید بی ظرفیت بازی باشه ولی صادقانه بود... بابت کربلا نرفتن
منم مرگ رو خیلی دوست دارم
یعنی زندگی بعد از این دنیا رو دوست دارم...

سلام علیکم

درباره‌ی مورد دوم ما به کل ماجرا احاطه نداریم و طبعاً قضاوتی هم در مورد فرد نداریم، اما این‌مقداری که شنیدیم یادآور این موضوع بود که حتی شرایط سخت و عذاب بعضی از ما پس از مرگ انتخاب خودمان است و اگر بازگردیم هم دوباره همان مسیر را طی می‌کنیم. فرصت به‌قدر کافی به همه داده می‌شود تا انتخاب کنند و اصلاح کنند و احتمالاً با اطمینان به انتخاب‌ها ادامه دهند.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی