خاطره ی زندان (1)
کارمند زندان بود...
میگفت قصد دارم از خاطرات زندان کتابی بنویسم... کمی روحیه رمانتیک داشت و میگفت:
فکرش رو بکنید قبل طلوع آفتاب پای چوبه دار، شاهد اعدام باشی و یکی دو ساعت بعدش سر میز صبحانه ات باشی و زندگی عادی رو ادامه بدی...
میگفت روزهایی که اعدام داریم بعدش نمی مونم و اون روز رو مرخصی میگیرم...
همکارم گفت: یکی از خاطرات اعدام رو برامون تعریف کن:
گفت: طرف لحظه اجرای حکمش رسید...
باید میرفت پای چوبه ی دار... توی راهرو گفت: بهم صبحانه نمیدید؟
گفتم: چرا... بیا اول صبحانه ات رو بخور...
با آرامش صبحانه اش رو خورد...
بعدش گفت چای میخوام...
چای هم خورد...
گفت: من بعد از صبحانه دو تا قرص دارم... اون دو تا رو برام بیارید باید بخورم...
قرص رو براش آوردیم و خورد و رفت پای چوبه دار و تمام...
یه مورد دیگه داشتیم پای چوبه ی دار گفت: میتونم یه تماس بگیرم؟
گوشیم رو دادم بهش...
کارمند پرسید فکر میکنید به کی زنگ زد؟
ذهنمون رفت سمت وداع آخر با خانواده و اینا...
ولی به پسرخاله اش زنگ زده بود و گفت:
فلانی که مستاجر مغازه مون هست رو بیرونش کنید... دو سه ماهه که اجاره نداده...
بذارید خالی باشه...
نظرتون در مورد این دو خاطره از اعدام چیه؟
میتونید منطق اون دو نفر اعدامی رو درک کنید؟
میشه حستون رو بیان کنید؟
به به ...
به به .........
چه آدم های خوبی........
بوی رحمت خدا میاد 🍬🌙🕶🍓