پاسخ:
الهی آمین...
هم پیر شدن و هم شهید شدن...
ممکنه زن و شوهر اختلافاتی با هم داشته باشن... این خیلی طبیعی هست...
من توی انسانهای الهی و عارف هم دیدم که با همسرانشون اختلافاتی دارن... یه جاهایی نگاههاشون واقعا متفاوت و حتی متناقض هست...
اما اینها دلیل نمیشه پیوندشون کمرنگ بشه...
تا زمانی که مسیر اصلی عقایدشون همسو هست میشه پیوند رو مستحکم کرد... ولو یکی عمیق تر نگاه کنه دیگر قشری تر...
اینو گفتم که برسم به کلمه ی پیر شدن به پای هم...
خیلی نیاز به امداد الهی دارم تا این رو باز کنم تا حق مطلب ادا بشه...
اما فعلا فقط یه مثال میزنم:
توی خونه ی ما پدر سالاری بود...
پدرم هم واقعا شخصیت جلالی ای داشت... خیلی نمیشد باهاش مخالفت کرد...
البته پدرم هم به ندرت محدودیت ایجاد میکرد...
ظاهر ارتباط پدرم با مادرم شاید هیچ جذابیتی برای نسل امروز نداشته باشه که بخوام مطرح کنم...
اینها هم مثل تمام زوجین اختلاف داشتن... بحث هم میشد بین اینها توی خونه...
پدرم توی بیمارستان توی بخش بود... چون ایام کرونا بود و پدرم هم در بخش کرونایی ها بود...
فقط ما بچه ها نوبتی میرفتیم پیشش به عنوان همراه...
پدرم روزهای آخر قدرت تکلمشون رو از دست داده بودن...
با اشاره حرف میزدن...
روز آخری که توی بخش بودن و بعد از اون رفتن توی آی سی یو و بعدش دیگه ما ایشون رو ندیدم... خیلی تلاش کردن تا به من بفهمونن به مادرت بگو بیاد پیش من...
انگار از ما هم بریده بودن دیگه...
با اینکه فرزندشون بودیم... پیوند خونی برقرار بود بین ما...
وقتی رفتم موضوع رو به مادرم گفتم که بابا تو رو میخواد... خیلی مادرم توی خونه گریه کردن...
وقتی مادرم رو بردم بیمارستان... پدرم نگاهش به مادرم افتاد انگار تنها مونسشون توی این دنیای وانفسای غریب رو دیدن...
قدرت تکلم نداشتن اما نگاهشون... آه کشیدنشون... خیلی حرف میزد...
پدرم که چند روز بود چیزی نمیخوردن... مادرم که رفتن پیششون کامل تونستن غذا بخورن...
و فرداش منتقل شدن به آی سی یو...
پیر شدن یعنی اون پیوند حقیقی بین زوجین رو فعال کردن...
پتانسیلش در اکثر زوجین هست...
اکثریت قریب به اتفاق...
فقط باید فعال و آزاد بشه...
الهی که شما و همسرتون هم به پای هم پیر و شهید بشید...
کسی که اسم همسرتون رو انتخاب کرده چقدر خوب خدا به دلش انداخت...
میتونست اسم محمد رو انتخاب کنه...
اما مصطفی...
اسم خیلی قشنگی هست...
ان شا الله با صاحب اسمشون محشور باشن...
امروز در ادامه ی اون باورهای دومینو وار فرار از بدهکاری و مدیون بودن، به نگهبان اعلام کردم دیگه برای من ناهار سفارش نده تا خودم بهت بگم...
با تعجب نگاهم کرد و گفت : چرا مهندس؟
شما سرت شلوغه یادت میره برای ناهار اطلاع بدی... میخوای هر روز خودم ازت بپرسم؟
گفتم: نه یادم نمیره... خودت لازم نیست پیگیر بشی، هر وقت بخوام خودم خبرت میدم...
دوباره پرسید: چیزی شده مهندس؟
گفتم: نه چیز خاصی نیست... یه مقداری غذای اینجا اذیتم میکنه...