در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...

در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...



خیال خام پلنگ من
به سوی ماه جهیدن بود

و ماه را زبلندایش
به روی خاک کشیدن بودن

پلنگ من، دل مغرورم
پرید و پنجه به خالی زد

که عشق ماه بلند من
ورای دست رسیدن بود


چه سرنوشت غم انگیزی
که کرم کوچک ابریشم

تمام عمر قفس می بافت
اما به فکر پریدن بود

پنجشنبه, ۲ خرداد ۱۴۰۴، ۰۹:۱۹ ق.ظ

یه وری نشستن روی خر

سالها تصورم در مورد خودم این بود که میتونم انسان موثری در عرصه فرهنگی، اجتماعی، و حتی سیاسی باشم...

اما اخیرا که دیدم کارخونه ما داره از بحران رد میشه و من دیگه برای موندن در اینجا رسالتی در خودم حس نمیکنم، تو فکر این بودم که توی این فرصت یه ساله که از آسیب ندیدن خودم مطمئن بشم ( بابت خیلی از بدهی های شرکت، چک خودم رو دادم و چون چکهای پاس شد، اعتماد کردن و خیلی از مسائل شرکت با چک های من حل شد، از اون طرف تونستیم یه دستگاهی رو هم بفروشیم و تزریق کنیم به کارخونه و موتور دیزلی برای تولید برق هم تهیه کردیم و برای سال بعد هم با یکی از مشتری های چینی در مذاکره هستیم که فرش بدیم و باتری خورشیدی تحویل بگیریم با نصب رایگان و...) 

خدا رو شکر بعد از این کارخونه جون میگیره... و من به فکر گام بعدی خودم بودم که به همسرم گفتم، چند ماهی بود که داشتم به شغل بعدی خودم فکر میکردم که بتونم امورات خودم و زن و بچه ام رو پیش ببرم... یه دفعه خیلی از خودم بدم اومد...

گفتم: من که دارم برای زن و بچه ام فکر میکنم... چرا برای شهر و کشورم فکر نکنم؟!!!

مگه نتیجه دست منه؟!!!

چرا بخل میورزم؟!!!

مگه این کارخونه ای که روی کاغذ الان باید متلاشی شده بود با تدبیر من سرپا شد؟!!!

مگه جز با کمک خدا نبود؟!!!

خلاصه خیلی با خودم دعوام شد...

و عذر میخواهم که این مثال رو میزنم، حتی خودم رو شبیه آدمایی دیدم که مثلاً ۲۰ ساله متاهل هستن و هنوز فکرشون درگیر پیدا کردن یک همسر ایده آل هست...

من سالها با اقتصاد و تجارت و صنعت گره خوردن... چرا دلم یکدله نیست و فکر میکنم حتما باید یک کتاب بنویسم یا یک کنشگر فرهنگی مفید باشم؟

چرا در عرصه تجارت و اقتصاد و تولید هم اصلیم رو نذاشتم؟!!!

چرا همیشه به این مسائل کوتاه مدت نگاه کردم و نگاه بلند مدتم و نگاه دلی ام روی مسائل فرهنگی بود؟!!!

چرا بستری که توش هستم رو ندیدم؟!!!

مگه حاج قاسم با مدرک فلسفه یک کنشگر نظامی نبود؟!! 

مگه هم اصلیش نظامی‌گری نبود!!!

من چرا به قول کاشانی ها یه وری روی خر نشسته ام ( خر تجارت و تولید)



خلاصه حسابی با خودم درگیری داشتم این چند وقته...

 

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۴/۰۳/۰۲
ن. .ا

نظرات  (۴)

یه وری نشستن روی خر در وصف کسانی گفته میشه که تمام هم و غمشون رو روی یه کار نمیذارن

اصطلاحا جسمشون اینجاست و دلشون جای دیگه...

سلام

من هم چیزی شبیه به این حالت رو تجربه کردم. من خودم رو آدم علوم انسانی و کار جدی در این فضا می‌دیدم؛ البته هیچ وقت تحصیل دانشگاهی در این شاخه رو نمی‌خواستم ولی دوست داشتم فعالیتم در این حوزه باشه. علی‌الظاهر به فضای کاملا متفاوت پزشکی کشیده شدم، جایی که ظاهرا عمده تمرکز روی جسمه، از فضای فکری علوم انسانی دور به نظر می‌رسه و تا مدت‌ها دل نمی‌دادم به این جایی که هستم و موقت و گذرا بهش نگاه می‌کردم. ته ذهنم این بود که خب این مقطع تموم شد دیگه من میرم دنبال مسیر خودم. 

ابتلائات و اتفاقاتی تو این مسیر اتفاق افتاد که من حس کردم اون آرمان و ایده‌آلم با وجود یک ظاهر جذاب و موجه چقدر آلوده به هواخواهی و یک جور منیته که نمی‌تونم راحت ازش کنده بشم و دل بدم به جایی که با اراده خدا هستم. چشم باز کردم دیدم همین جایی که هستم چقدر جای کار با زاویه دید یک آدمی داره که نگاهش صرفا جسمی و فیزیکی و علمی نباشه و مسائل دنیای علوم انسانی رو ببینه و بتونه با این محیط پیوند بده. 

انگار اون ذهنیت قبلی یک رسالت خودساخته ظاهرا موجه و دغدغه‌مندانه بود ولی این موقعیت شکل‌گرفته چیزی که واقعا باید بهش بپردازم... 

سلام 

یه چیزی بگم، امید وارم ناراحت نشیا

واقعا برام سواله!

 

چرا یه جا آروم نمیگیری!؟؟

اون موقع که کلی مشکلات تلنبار شده بود دنبال آسودگی بودی الان که آسودگی نسبی حاکم شده دنبال چالشی!

تورو خدا موجیم که آسودگی ما عدم ماست و نگیا 

پاسخ:
سلام
نه ناراحتی نداره...

خب من اون زمان هم شونه زیر بار مسئولیت های زیادی دادم تا یک مجموعه تولیدی صنعتی به پایان نرسه...
که زمین نخوره...
گاهی که خشمگین میشدم و حس میکنم تلاشم بیهوده هست برای این بود که میدیدم وقتی نقدینگی ای هم می اومد درست مدیریت نمیشد در هزینه اش...
وقتی که مدیریت هزینه اش درست شد نظم بهتری پیدا کرد و این روزهای آخر هم همه چیز خوب پیش رفت و توی وضع خوبی قرار گرفتیم...


الان میبینم واقعا بسترهای وجود داره که میتونم کارهای خیلی مفید تری انجام بدم در اندازه های خیلی بزرگتر

توی همچین شرایطی وجدانم قبول نمیکنه عافیت طلب باشم

من هم چنین موقعیتی رو تجربه کردم . همیشه تصور میکردم سرنوشتم با کتاب و درس و دانشگاه و تدریس گره خورده ، اما تقدیر ، من رو به سمتی آورد که حتی فکرش رو نمی‌کردم . به سمت کسب و کار و فعالیت اقتصادی ؛ و مهمتر اینکه تونستم نقش خودم رو پیدا کنم و تطبیق بدم . حکایت عجیبیه ...

یه جایی امام علی میگه خدا رو نشناختم ، مگر در برهم خوردن تصمیم‌ها و اراده ها و اونجا فهمیدم تدبیر کننده امور من نیستم ...

پاسخ:
خوشم میاد همه سینه سوخته هستن
:)))
این فرمایش امیرالمومنین هر بار تو زندگیم تفسیر تازه پیدا کرد... هیچ وقت تکراری نشد

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی