یه وری نشستن روی خر
سالها تصورم در مورد خودم این بود که میتونم انسان موثری در عرصه فرهنگی، اجتماعی، و حتی سیاسی باشم...
اما اخیرا که دیدم کارخونه ما داره از بحران رد میشه و من دیگه برای موندن در اینجا رسالتی در خودم حس نمیکنم، تو فکر این بودم که توی این فرصت یه ساله که از آسیب ندیدن خودم مطمئن بشم ( بابت خیلی از بدهی های شرکت، چک خودم رو دادم و چون چکهای پاس شد، اعتماد کردن و خیلی از مسائل شرکت با چک های من حل شد، از اون طرف تونستیم یه دستگاهی رو هم بفروشیم و تزریق کنیم به کارخونه و موتور دیزلی برای تولید برق هم تهیه کردیم و برای سال بعد هم با یکی از مشتری های چینی در مذاکره هستیم که فرش بدیم و باتری خورشیدی تحویل بگیریم با نصب رایگان و...)
خدا رو شکر بعد از این کارخونه جون میگیره... و من به فکر گام بعدی خودم بودم که به همسرم گفتم، چند ماهی بود که داشتم به شغل بعدی خودم فکر میکردم که بتونم امورات خودم و زن و بچه ام رو پیش ببرم... یه دفعه خیلی از خودم بدم اومد...
گفتم: من که دارم برای زن و بچه ام فکر میکنم... چرا برای شهر و کشورم فکر نکنم؟!!!
مگه نتیجه دست منه؟!!!
چرا بخل میورزم؟!!!
مگه این کارخونه ای که روی کاغذ الان باید متلاشی شده بود با تدبیر من سرپا شد؟!!!
مگه جز با کمک خدا نبود؟!!!
خلاصه خیلی با خودم دعوام شد...
و عذر میخواهم که این مثال رو میزنم، حتی خودم رو شبیه آدمایی دیدم که مثلاً ۲۰ ساله متاهل هستن و هنوز فکرشون درگیر پیدا کردن یک همسر ایده آل هست...
من سالها با اقتصاد و تجارت و صنعت گره خوردن... چرا دلم یکدله نیست و فکر میکنم حتما باید یک کتاب بنویسم یا یک کنشگر فرهنگی مفید باشم؟
چرا در عرصه تجارت و اقتصاد و تولید هم اصلیم رو نذاشتم؟!!!
چرا همیشه به این مسائل کوتاه مدت نگاه کردم و نگاه بلند مدتم و نگاه دلی ام روی مسائل فرهنگی بود؟!!!
چرا بستری که توش هستم رو ندیدم؟!!!
مگه حاج قاسم با مدرک فلسفه یک کنشگر نظامی نبود؟!!
مگه هم اصلیش نظامیگری نبود!!!
من چرا به قول کاشانی ها یه وری روی خر نشسته ام ( خر تجارت و تولید)
خلاصه حسابی با خودم درگیری داشتم این چند وقته...
یه وری نشستن روی خر در وصف کسانی گفته میشه که تمام هم و غمشون رو روی یه کار نمیذارن
اصطلاحا جسمشون اینجاست و دلشون جای دیگه...