همه حیرتم...
پنجشنبه, ۳۱ مرداد ۱۴۰۴، ۰۳:۲۸ ب.ظ
امروز رو موندم سرکار و اصرار خانواده رو قبول نکردم برای حرکت به سمت شمال...
از طرفی به همسر گفتم من نهایتا تا یک شنبه میتونم بمونم شمال...
باید دوشنبه سرکار باشم...
واگر جمعه شمال باشیم تا یکشنبه واقعا برای بچه ها کمه و از کم بودن زمان موندنشون توی شمال دلشون میشکنه...
بیا کلا نریم... و بذاریم آخر شهریور...
گفت: آخه آخر شهریورت هم همچین زمان بیشتری نمیمونی... ما هم دیگه بدون تو نمی مونیم شمال...
بهتره بریم و به شهریور موکول نکن...
راستش منم چون همیشه دوست داشتم شهادت امام رضا، توی شهر خودم باشم... از خدامه که برم...
فقط نمیخواستم دیگران رو اسیر خودخواهی خودم بکنم...
حالا امشب حرکت میکنم...
گسسته تر از همیشه...
و دست خالی تر از همیشه...
و متحول تر از همیشه...
نه شکوفه ای ، نه برگی
نه ثمر، نه سایه دارم...
همه حیرتم که باغبان
به چه کار کِشت ما را
- ۰۴/۰۵/۳۱