امدادهای الهی
پسر بزرگم ۵ سال پیش تو مهدکودکی بود که مدیرش یه خانمی بود حدودا ۳۲ساله شایدم یکی دو سال بزرگتر...
پسرم سر کلاس ها خیلی شیطنت میکرد... خیلی با بچه ها شوخی میکرد و بعضی بچه ها دوست نداشتن...
این مدیر فقط دو مدل مواجهه داشت با پسرم...
تذکر... تهدید...
یه بار هم جلوی خود من که رفته بودم دنبال پسرم، با صدایی بلند تهدیدش میکرد که اگر رفتارت رو اصلاح نکنید دیگه راهت نمیدیم اینجا....
از استیصال و کم صبری و کارنابلدی این خانم مدیر در مواجهه با یک پسرک شیطون، خوشم نیومد...
البته اینها به مجموعه ی مذهبی بودن که چون میدیدم فکرهای نو و خلاقانه هم در روش اجرائی شون هست، ترغیب شده بودیم بفرستیمش اونجا...
بعد از پنج سال، همسرم پسر بزرگم رو برای کلاس تابستونه، فرستاده بود همونجا... رباتیک...
جالب بود پسرم هنوز سخت گیری های مدیر رو یادش بود و اولش خیلی مقاومت کرد که نره اینجا... اما خب راضیش کردیم (بخوانید مجبورش کردیم)
دیروز رفته بودم دنبال پسرم که از کلاس برش گردانم...
توی حیاط آموزشگاه برای خودم قدم میزدم و فکرم درگیر یک موضوع کاری بود... غرق در افکارم بودم که با صدای سلام واحوالپرسی یک نفر، به خودم اومدم...
سر بلند کردم و دیدم یه روحانی هست...
بچه دو سه ساله به بغل...
صداش و لحنش و گرمی رفتارش، یه دفعه خیلی حالم رو خوب کرد... خیلی بهم انرژی داد... از اون افکار کاریم که آزاردهنده هم بود خلاصم کرد...
لبخند زدم بهش...
سلام و احوال پرسی کردم... و تمام...
ایشون رفت طرف دیگه ی حیاط و پسر منم اومده بود بیرون...
بهم گفت:
بابا هویه ام آخرای کلاس از کار افتاد و ...
وقتی میرفتیم بیرون از حیاط، دوباره اون روحانی اومد و گفت:
اگر هویه اش خراب شده، ببرید فلان جا، درستش میکنن...
و دوباره تشکر و خداحافظی...
ناگهان ذهنم منتقل شد به حرف همسرم...
میگفت، همسر اون خانم مدیر، به روحانی هست...
بله... این روحانی، همسر همون خانم مدیر بود که از کارنابلدی اش ناراحت بودم...
این روحانی، نه چهره ی جذابی داشت... نه تیپ و هیکل رعنایی
و نه حتی لهجه ی قشنگی...
اما انرژیش خیلی مثبت بود....
حرف و کلامش نور داشت....
چقدر وجود اینها مهمه...
کاش در اجتماع مثل اینها زیاد داشته باشیم...
از امتیازات ظاهری هیچی نداشت... اما کلامش، غمها و تیرگی های روح منو بیرون کرد از وجودم...
کاش دقت داشته باشیم به این ظرایف...
گاهی که توی محل کار، مجبورم با بعضی خانمها بحث های داشته باشم... و کارهایی رو باهاشون هماهنگ کنم... و متاسفانه بعضی از این خانمها کلا اهل نماز و شرعیات هم نیستن... روح آدم رو کدر میکنند...
بعضیا اهل شرعیات هستن اما عمل زیبایی و جراحی ای نیست که نکرده باشن و...
اینها هم تزریق حال بد میکنن...
یا یکی شون که وقتی باهاش حرف میزنم، یکسره تو صورتم نگاه میکنه و نگاهش شدیداً اذیتم میکنه... نمیدونم چطور تصویر بدم... وقتی یکی مات و مبهوت نگاهتون کنه چجوریه؟!!... مبهوت و یه حالتی که دوست ندارم بازش کنم اصلا...
من استاد رد گم کنی هستم و نمیذارم چیزی در ظاهرم بروز پیدا کنه... اما خدا میدونه چقدر اذیت میشم وقتی این خانم با من کاری داره...
اگر بیشتر بگم ، در مورد خودم هم دچار سو ظن میشید که این خودش رو خوب میدونه بقیه رو بد و منفی...
یا گاهی پولی حقوقی دیر میشه... از من توضیح میخوان... میرم صادقانه چیزی میگم... چون صادقانه هست اثر مثبتش اونها رو آروم میکنه... وقتی فضا رو ترک میکنم، بعد یک ساعت خطورات منفی و احتمالات منفی ذهنی شون کار رو به جایی میرسونه که دوباره باید بری جمعشون کنی....
گاهی که در بعضی روزا این مسائل رو زیاد دارم... فکر میکنید نجات بخش ترین اتفاق چیه؟!!!
یک پیام احوال پرسی همسرم....
نمیدونید چقدر حالم رو نجات میده...
خودم هم دوست دارم سرش رو بفهمم... برای خودم هم مجمل هست...
ولی خیلی از پیامهایی که در وسط این درگیری من با زنها، از سمت همسرم بهم میرسه انرژی میگیرم...
و چون نمیتونم به همسرم بگم از وسط چه محاصره ی ظلمانی ای نجاتم دادی فقط در جواب احوال پرسیش، خیییلی با آب و تاب جوابش رو میدم و خیلی جمالی...
که احسانی که کرده رو بهش برگردونم...
در اطراف ما همیشه از این امدادهای الهی هست...
کافیه روی امدادهای الهی بیش از توان خودمون حساب کرده باشیم...
اونوقت زندگی رنگ خیلی بهتری میگیره...
- ۰۴/۰۶/۱۸