پرت و پلای دم صبح
این پسر، وابستگیش به پدر جانبازش زیاد بود
وقتی حدود هشت سال پیش پدرش بر اثر سرطان از دنیا رفت، ضربه تلخی خورد...
تقریبا ۵ ساله همکارم هست... به خاطر وابستگیش به باباش، همیشه منو یاد امیرعباسم میندازه...
مقیده پنج شنبه ها زودتر بره، که برسه به روستاشون، بره سر خاک باباش...
خیلی زود استرس میگیره، اما بسیار انرژی مثبت بالایی داره...
احتمالا به خاطر همین انرژی مثبتش بوده که همسرش تو جلسه خواستگاری به صورت خود جوش مهریه اش رو ۲۴ سکه قرار داد طبق تاریخ بیست و چهارم، تولد این رفیقم...
خودم ازش مصاحبه گرفتم و آوردمش تو کارخونه، و حدود ۱.۵ سال پیش تو اوج بحران، فرستادمش تو سالن تولید و... یه جورایی منو یاد امیرعباسم میندازه، آخه دقیقا بچه وسطی هست، یه برادر بزرگتر از خودش داره و یه خواهر کوچکتر از خودش :))))
حدود دو ماهه بهم میگه ن. .ا تو چرا یه وقت باز نمیکنی، نیاز دارم باهات حرف بزنم...
دیروز که از سالن نولید برمیگشتم، توی مسیر بین دستگاهها و حیاط بزرگ کارخونه تا رسیدن به دفتر کارم باهام اومد، حدود پنج دقیقه، وقت شد حرف بزنیم:
گفت: یعنی باور کنم تو اصلا وقت نداری؟
تو جمعه ها به سر به ساختمونت نمیزنی که دو تا کار رو زمین مونده اش رو خودت انجام بدی؟
خب بگو من همون موقع میام سر ساختمونت...
خیلی خلاصه بهش گفتم صبح من تا شبم که بخوابم چجوریه...
کارخونه رو که خودش میبینه... وقتی تایم خونه ام رو بهش گفتم:
میگه: وااای، سه تا هم بچه داری، واقعا سخته...
همسرم به خاطر همین چیزا راضی نمیشه بچه بیاریم فعلا...
بهش گفتم: ولی من راضی هستم، میدونی چرا؟
گفت : چرا؟
گفتم: من شدم عین یه تخته پاره ای روی امواج اقیانوس کارها و مسئولیت های روزانه...
موجها به این طرف و اون طرف پرتش میکنن...
نسبت به موجها، اراده ای ندارم... اما دارم میبینم این موجها دارن منو به سمت همون جزیره و ساحل رویایی میبرن...
اگر این موجها نبودن، من خودم باید کشتی میساختم، سوختش رو تامین میکردم، مجهزش میکردم، تا به همین سمتی که الان دارم میرم برم...
اما الان بدون هزینه ی کشتی و سوخت و جهت یابی و استرس خطا رفتن مسیر، دارم به همون سمت مطلوب میرم...
تو جای من بودی راضی نبودی؟!!
میگه: چرا...
دهنت سرویس، تو چقدر خوب توضیح میدی...
بازم آخرش گفت:
ولی یه وقتی خالی کن، من پنج شش ساله رفیقت هستم، حق یه تایم نیم ساعته ندارم؟!!
مستأصل نگاهش میکنم و میگم:
چشم ان شا الله...
اگر مضطر این باشیم که:
میشه به دردتون بخورم؟!!
زندگی رنگ جدیدی پیدا میکنه...
اونوقت ترس اینو داری که از چشمشون بیفتی...
و این یه وادی دیگه ای هست...
این مطلب کمی گنده گویی کردم، حلال کنید...
همیشه توی حالات دم صبح، میترسم مطلب بنویسم...
ظهر که میخونمشون با خودم میگم:
چقدر پرت و پلا گفتی!!!
- ۰۴/۰۸/۱۴

پرت و پلا نبود اصلا
خیلی نور امید توش بود
از خودم خجالت کشیدم که بابت شلوغی کارام غر میزنم