بسم الله الرحمن الرحیم

به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...

بسم الله الرحمن الرحیم

به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...

سلام خوش آمدید

رنج عظیم تر

جمعه, ۲۲ آذر ۱۴۰۴، ۰۲:۵۳ ق.ظ

همسرم میگه خانم صادقی اینا ( همون که فرزندان زیادی داره... نمیدونم الان چند تا دارن) دنبال خونه میگردن...

صاحب خونه شون  گفته پاشید..‌ فعلا رفتن تو یه خونه باغ، تا خونه پیدا کنند...

میگه ما میتونیم خونه مون رو بدیم به اینا؟!

میگم اگه تو شهر ما بودن بهشون اجاره میدادم...

میگه واقعا؟!!

میگم: واقعا



ولی خیلی ناراحت شدم براشون...

چرا باید تا الان مستاجر باشن؟!!

 

باجناقی دارم که دو فرزند داره... یکیش ازدواج کرد، اون یکی هم احتمالا  عن قریب ازدواج کنه...

هنوز مستاجره...

بهش میگم من نصف سالهایی که تو مستاجر بودی، اجاره نشین بودم و واقعا خسته شدم...

تو چطور این همه سال دووم آوردی؟!!

میگه: از یه جایی به بعد دیگه ولش کردم...

دیگه هم به خونه دار شدن فکر نمیکنم...

 

حالا قصد سیاه نمایی ندارم...

ولی خدا رو با تمام وجود شکر میکنم که به من توفیق داد تا رنج مستاجر ها رو درک کنم و این رنج تا آخر عمرم فراموشم نشه...

هر بار که قصه های مثل دکتر داوود و خانم صادقی، یا باجناقم رو بشنوم، اولین موضعی که دارم حس هم دردی و هم نوایی هست...

و خدا بهم رحم کنه وقتی از مستأجری خلاص بشم و باز هم این قصه ها رو بشنوم...

اون روز قطعا رنج عظیم تری دارم!!!

 

و خدا اینجوری با هر لطفش، دست بنده اش رو در مقابل خودش خالی تر می‌کنه...

واقعا حس مچالگی عجیبی داره این حس هایی که خدا به انسان میده...

الان واقعا اندکی میفهمم اینکه رهبری در مورد واقعه ی ترور شدنشون در دهه شصت میفرمودن بین زمین و آسمان بودم و برداشتم این بود که خیلی دستم خالیه و هیچی برای عرضه ندارم یعنی چی!!!

 

خدایا...

قراره چی بسازی از ما؟؟؟!

ارحم عبدک الضعیف

  • ن. .ا

نظرات (۱)

  • نـــرگــــس ⠀
  • منم همین حس رو دارم.

    خدا رو شکر می کنم که رنج بی ماشین ها رو، بی خونه ها رو، غریب افتاده ها رو درک کردم. 

    حداقل خدا نخواست من اون دختری بمونم که وقتی ازدواج کرد، ده بار هم سوار اتوبوس بین شهری، نشده بود تو عمرش.

    این دختر نشست توی اتوبوس های کهنه و دودگرفته و بدبو. روی صندلی های آخر روی موتور اتوبوس... مشهد رفت و یک سال تمام، قم تهران رو اینطوری رفت و برگشت.. صدالبته این دختر قرار بود آدم بشه ولی هنوز نشده.

    واقعا من پوست کلفتم :)

     

    دلم هم برای بلاگرها نمیسوزه ها! یعنی در سطح نگرانی ها و دغدغه هاشون دلم براشون نمیسوزه. دلم براشون میسوزه در یه سطح دیگه.

    ولی دلم می خواد دلم برای همه مردم بسوزه، مخصوصا اونایی که صدایی ندارند باهاش فریاد بزنند تا دلِ کسی براشون بسوزه و بخواد کمک شون کنه. 

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی

    شاید همین چند خط در این صفحات مجازی...
    بالا ببردمان
    یا پائین بکشاندمان...
    یادم نرود عالم محضر خداست...
    .
    .
    .
    اینجا کسی می نوشت که دوست داشت به چشم تو بیایید...

    طبقه بندی موضوعی
    آخرین مطالب