کمبود معنا
شاید حدود دو ماه پیش از کنار روستایی رد میشدیم
کنجکاو شدیم بریم توی روستا... به نظر قشنگ میرسید...
رفتیم... بد هم نبود... تا رسیدیم انتهای روستا... جوی آبی بود و یه فضایی هم درست کرده بودن برای بچه ها تاب و سرسره و الاکلنگ و این چیزا داشت...
بچه ها اصرار کردن که بایستیم تا برن بازی کنن...
ناچار ایستادم...
رفتن... اما من از نگاه مردم اون روستای کوچیک معذب بودم...
شاید کلا 10 یا 15 خانوار زندگی میکردن... اما از نگاههاشون انرژی منفی میگرفتم...
گذشت...
جمعه ای که گذشت همسرم گفت: اون روستا کوچیکه رو یادته؟
خیلی خنک بود... خوبه توی این گرما... بریم اونجا بچه ها بازی کنن...
بازم من مثل همیشه سکوت کردم... گفتم حالا بریم اونطرفا... شاید جای بهتری هم گیر آوردیم...
گفت: نه دیگه... حوصله ندارم دنبال جای جدید بگردیم...
همونجا خوبه...
گفتم: باشه... حالا بریم ببینیم چی میشه...
دلم به رفتن به اونجا نبود...
وسطهای راه گفتم: من از اون روستا حس خوبی نگرفتم... نریم اونجا...
همسر گفت: نمیشه همیشه حسی برخورد کنی که... چشه مگه؟
گفتم: انگار مردم اون روستا خوششون نمیاد غریبه بیاد از امکانات روستاشون استفاده کنه... شایدم چیز دیگه ای باشه... ولی من حس خوبی نگرفتم...
گفت: مگه چه اشکالی داره... خونه شخصی شون که نیست... محیط عمومی هست...
من که حوصله نداشتم از حسم دفاع کنم... گفتم بریم...
رفتیم...
یه خانم خیلی بد حجاب از اهالی همون روستا... سیگار به دست... با چهار یا پنج تا بچه اش اومده بودن توی همون فضای کودکانه...
خانمه با شوهرش رد شدن اما بچه ها اومدن که بازی کنن...
با اونکه نگاه به خانمه نکردم (سیگار به دست بودن و بدحجابی اش، وصفی بود که همسرم کرد) اما حس منفی زیادی گرفتم... حتی همسرم اومد چیزی در مورد اون خانم بهم بگه... گفتم نمیخوام هیچی در موردش بشنوم...
از همسرم جدا شدم و رفتم نزدیک بچه هام... که مراقبشون باشم...
الاکلنگ بازی میکردن...
یه طرف الاکلنگ پسر بزرگ... طرف دیگه پسر کوچک و دخترم...
ناگهان پسر بزرگ به هوای جوی آب ول میکنه الاکلنگ رو و اون دو تا بچه به سرعت از بالا میخورن زمین...
پای پسر کوچکم زیر صندلی الاکلنگ میمونه و ضربه شدیدی میخوره...
با اونکه پیششون بودم اما تا اومدم دستم رو ببرم جلو و نذارم با سرعت بخورن زمین... دستم نرسید...
پسر کوچک از شدت درد... گریه...
سریع سوار ماشین شدیم و روستا رو ترک کردیم...
الان هم پای پسرم توی گچ هست...
پریروز که همسرم گفت خودش میخواد پسرک رو ببره از پاش عکس بگیره... آخرش پرسید:
دلت که چیزی نمیگه؟
من ببرمش؟!!
نمیدونستم بخندم... ناراحت بشم...
این روزها همیشه دلشوره دارم...
و به نظرم به خاطر ضعف ایمانم هست...
به خاطر کم شدن ارتباطم با خدا...
حتی اگر دلشوره ها واقعی باشن... بازم من نباید تعادلم بهم بخوره...
این عدم تعادل مال ضعف ایمان و نداشتن طمانینه ی قلبی هست...
برمیگرده به یکی دو مطلب قبلی...
همون مطلب با عنوان "چهله"
ان شاءالله که به خیر گذشته و پای گلپسر هم زود خوب میشه. واقعا ناراحت شدم :(
فارغ از حسهای قوی شما، اما پسرا کلا یه ذره اینجوری هستند... دست، پا، بینی، پیشونی، سر و ... همه رو در معرض خطر قرار میدن.
مثلا هرچقدر من بیحاشیهام، یکی از داداشام، هر بار، یک دست، یک پا، یک دست و تنها بینیش رو شکوند در ماجراهای مختلف.
یکی دیگه از داداشام هم پونصد دفعه با ماشین تصادف کرده و یه بار هم چاقو خورده!!!
خدا رو شکر دخترتون چیزیش نشده.
پ.ن: دیدگاه فمینیستی داغون مادرِ سه دختر