در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...

در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...



خیال خام پلنگ من
به سوی ماه جهیدن بود

و ماه را زبلندایش
به روی خاک کشیدن بودن

پلنگ من، دل مغرورم
پرید و پنجه به خالی زد

که عشق ماه بلند من
ورای دست رسیدن بود


چه سرنوشت غم انگیزی
که کرم کوچک ابریشم

تمام عمر قفس می بافت
اما به فکر پریدن بود

طبقه بندی موضوعی
چهارشنبه, ۹ مرداد ۱۴۰۴، ۰۷:۳۱ ق.ظ

نگرانی های پدرانه

بین بچه هام فقط یکیشون هست که وقتی میخواد بهم بگه دوستت دارم، قبلش یک نگاه پر محبت بهم می‌کنه... حتی نگاهش پنج شش ثانیه ادامه پیدا می‌کنه... بعد بهم میگه: بابا، من خیلی تو رو دوست دارم...

یا فقط این بچه ام هست که وقتی میخواد منو ببوسه، گونه هام رو نمی بوسه... اصرار داره حتما ریشم رو ببوسم...

یا فقط این بچه ام هست که وقتی من نماز میخونم، سجاده اش رو میاره کنارم نماز میخونه... و بعدش در مورد خدا از من می‌پرسه...

و وقتی بهش میگم خدا کسانی که نماز میخونن رو دوست داره، خیییییلی ذوق می‌کنه...

فقط این بچه هست که وقتی یه ماه پیش فهمید من رئیس دارم تو محل کار، خیلی براش عجیب بود...

و چند وقته سعی می‌کنه ازم بپرسه رئیس من چه جور آدمیه... و به من چه دستوراتی میده...

 

معلمش چند وقت پیش که منو دید، سریع اومد جلو و از احوالات پسرم پرسید..و

گفت: این بچه خیییلی باهوشه... جوری که من وقتی یه موضوع جدیدی رو دارم برای دیگری توضیح میدم، اون یاد میگیره...

بازی ها رو خیلی سریعتر از بقیه یاد می‌گرفت... فقط چون دیرتر حرف اومده، بفرستید کلاس های مختلف مثل نقاشی با هر چی...

بذارید بیشتر تو جمع باشه... تا یخ ارتباطش هم باز بشه...



و من واقعا از میزان معصومیت این بچه... میزان علاقه اش به خودم...

کمی نگرانم... نگرانی منم بیشترش به خاطر تسلط علمی نداشتن به این وضعیت هست... ظاهر قضایا خیلی مثبته... مثلا حفظ قرآن رو اصلا همین پسرم توی خونه باب کرد... پسر بزرگتر اصلا تمایلی به حفظ نشون نمیداد... بعد از اینکه دید این برادرش داره حفظ میشه، اونم شروع کرد..‌

نماز هم همینطور... وسطی دوست داره و میاد با من میخونه، گاهی اون دو نفر دیگه هم میان...

کاش کسی به لحاظ علمی توجیهم میکرد...

و هیچ کدوم از بچه ها به اندازه این، نه آسیب میبینن، نه مریض میشن

:)))

مثلا یه بار رفته بودیم عروسی یکی از اقوام توی تهران...

کمتر از یه سال پیش...

موقع برگشتن، تو ماشین نشست، اومد در ماشین که تا منتها الیه باز بود رو بنده... دستش نرسید به دستگیره ی درب، یه دفعه با صورت از ماشین افتاد بیرون و آسفالت صورتش رو و کنار گیجگاهش رو سوراخ کرده بود و حالا خونش هم بند نمی اومد...

تا خونش رو بند بیارم لباس سفید عروسیم، قرمز شده بود...

اتفاقات از این دست فقط برا این بچه می افته

:((((



مطالبی که توی پوشه یا «روزانه» قرار میدم نظراتش رو میبندم

چون خیلی شخصیه و نفعی به حال کسی ندارن...

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴/۰۵/۰۹
ن. .ا