در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...

در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...



خیال خام پلنگ من
به سوی ماه جهیدن بود

و ماه را زبلندایش
به روی خاک کشیدن بودن

پلنگ من، دل مغرورم
پرید و پنجه به خالی زد

که عشق ماه بلند من
ورای دست رسیدن بود


چه سرنوشت غم انگیزی
که کرم کوچک ابریشم

تمام عمر قفس می بافت
اما به فکر پریدن بود

طبقه بندی موضوعی
جمعه, ۱۸ مرداد ۱۴۰۴، ۰۵:۱۶ ب.ظ

ایلام و تلنگری بابت مدل تربیتی همسرم

چند ساعتیه وارد مرز ایران شدم

همسر به شدت خسته...

وقتی رسیدیم به ماشین خودمون توی گرمای ساعت ۲ بعد از ظهر مهران بود، البته تاکسی تا کنار ماشین خودمون تو پارکینگ آوردمون... ولی همسر به شدت ابراز شکایت کرد که :

تو توی این چند روز نمیذاشتی بچه تو آفتاب بیرون بیان... من حواسم‌ نبود، تو چرا توی این ساعت اومدی سمت پارکینگ؟!!!

من از شدت این گرما سردرد گرفتم و...

وقتی هم راه افتادیم، گفت یه جایی پیدا کن بریم چند ساعتی بخوابیم...

من نمیتونم تو ماشین استراحت کنم...

یه زائر سرا تو ایلام ایستادم... یکی از کارکنان اونجا کیک تولد آورده بود...

امیرعلی و امیرعباس که مشغول بازی بودن، بهشون بابت کیک تعارف میکنن...

امیرعلی میاد نزدیکتر به من

میگه بابا اجازه میدید کیک تولد بخوریم؟!!

از پیش اون پرسنل هم با صدای بلند گفت...

پرسیدم چه کیکی هست و توضیحاتی داد و...

در نهایت جو جوری بود  که اگر من می‌گفتم: نه اجازه نمیدهم... قطعا امیرعلی میخواست اصرار کنه... خب خیلی جالب نبود...

گفتم: یه برش کوچیک بردارید بابا، براتون خوب نیست، ممکنه مریض بشید...

بعد نیم ساعت اونی که کیک آورده بود از کنار رد میشد و گفت:

وقتی به پسرتون کیک تعارف کردم، گفت صبر کنید از بابام اجازه بگیرم...

آفرین به تربیتتون...

خیلی عالیه که بچه تون چنین ادبی داره... بهتون تبریک‌ میگم...

من یه تشکر معمولی کردم، چون نمی‌خواستم کشدار بشه، از اون خانمهای زود پسرخاله بشو بود انگار...

وقتی رفت:

تو دلم گفتم در این مدل تربیتی، من اپسیلونی نقش نداشتم... همه اش هنر همسرم بوده...

این اربعین چون به نظرم با خانمم کار داشتن و انگار قراره لطفی به ایشون بشه و من فقط یه بارکش و مدیر برنامه ریزی بودم و دوست دارم بعداً بنویسم که چی شده...

اما این مورد ایلام رو دوست داشتم تا داغه بنویسم...

این چیزا رو که بهش دقت میکنم، میبینم ازش عقبم و بابت همین چیزهاست که این سفر، سفر ایشون بوده در اصل...

باشد که متذکر بشم

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۴/۰۵/۱۸
ن. .ا

نظرات  (۵)

۱۸ مرداد ۰۴ ، ۱۷:۳۶ اقای متحیر

زیارتتون قبول باشه ان شالله

التماس دعا

پاسخ:
سلامت باشید
خدا عاقبت بخیر کنه همه ی ما رو

خداقوت و زیارت قبول🌸


 👌

پاسخ:
سلامت باشید
تشکر
۱۸ مرداد ۰۴ ، ۲۲:۴۱ اقای ‌ میم

برای من هم دعا کن

پاسخ:
هی مسعود!!!
چشم
به یادت هستم
۲۲ مرداد ۰۴ ، ۱۸:۵۲ ن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌

چقدر خوبه آدم فکر کنه از همسرش عقبه...اگه دو طرف این فکر رو بکنن خیلی زندگی جالبی میشه... 

 

چقدر خوب

من هم یه بار تو کتاب از سیادت تا وزارت خوندم که پیوند بین پدر و فرزند رو مادر برقرار می‌کنه و من تا اونموقع از وابستگی شدید نرگس به خودم رنج می‌بردم. تا حدی اقتضای سنش بود ولی در مقایسه با سایر همسالان، خیلی شدیدتر بود. 

سعی کردم این توصیه کتاب رو اجرایی کنم، و هی نرگس رو ارجاع می‌دادم به پدرش. مثلا: این خوراکی رو بابای مهربون خریده

در این ظرف رو بابا بلده باز کنه

یا چیزی میخواست میگفتم برو از بابا بخواه 

اجازه ها رو هم ارجاع دادم به پدر

حتی برای خوابوندن ارجاعش دادم به پدر، متاسفانه اغلب نافرجام بود، ولی همین که یه زمانی رو همسرم تلاش می‌کرد، باعث شد اون پیوند روحی بیشتر بشه‌.

در کل فعالیت‌هایی که برای نرگس شیرین بود یا می‌تونست حس قدرت و محبت پدرش رو دریافت کنه، یا بهش احساس امنیت بده ارجاع می‌دادم. و واقعا ارتباطشون خیلی بهتر شد. الان که دیگه کاملا بابائیه و یه جاهایی اصلا من نمی‌تونم تامینش کنم، فقط بابا :

)

چون دختر من حتی اگه می‌رفتم تو یه اتاق دیگه دنبالم میومد و اگه برای لحظاتی من رو نمی‌دید گریه می‌کرد.  و با هیچکس دیگه اروم نمی‌شد تا من بغلش کنم‌. و خود همسرم از این قضیه حس بدی داشت

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی