بسم الله الرحمن الرحیم

به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...

بسم الله الرحمن الرحیم

به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...

سلام خوش آمدید

۱۲ مطلب در مهر ۱۴۰۴ ثبت شده است

اگر یه روزی منو آدم موفقی بدونن و خودم هم خودم رو موفق بدونم و ازم بپرسن راز موفقیت چی بود؟

میگم هیچ وقتی برای خودم نداشتم جز وقت نماز... اون هم در نهایت اختصار و کوتاهی...

همه اش رو ازم گرفت...

تا همه اش رو بهم برگردونه...

 

  • ن. .ا

صاحب خونه و همسرش دارن میرن حج...

دیشب زنگ زد حلالیت و از این حرفا

الان پیام داد که ما رفتیم و کلید فلان جاست تا برگردیم پیش شما باشه...

بعد از تعارفات، براش نوشتم:

ان شاالله با دست پر برگردید



الان فکری شدم نکنه فکر کنه منظورم اینه با سوغاتی برگردید

:)))

منظورم این بود با دستی پر از معنا برگردید...

بدیش اینه که پیامک رو نمیشه ویرایش زد...

حالا فکر کنید دوباره پیام بدم:

«البته منظورم دست هایی پر از معنا بود»

:))))

 

وجدانا کسی تذکر نده که اون پیام آخر رو نده

:))

آخر هفته ی خوبی داشته باشید

  • ن. .ا

همه ساعت ۱۱.۳۰ خوابیدن و من از شدت دردی که داشتم ساعت از ۲ صبح  گذشته و من خوابم نبرد...

کمی کانالها رو با کلافگی و درد مرور کردم و الان اومدم کمی از مرد بودن بنویسم...

مادرم هیچ وقت از مشکلاتش به من نمیگه... هر وقت زنگ میزنم، یا زنگ میزنه، همه چیز اون طرف خوبه... نه بیماری هست، نه بی پولی هست، نه کسی حرفی زده که ناراحت کرده باشه...

به قول معروف: همه چی آرومه...

چرا نمیگه؟

میگه بچه ام تو شهر غریبه، نگرانش نکنم...

چند شب پیش که یه مقداری سوال پیچش کردم، فهمیدم کمی بی پول شده...

البته خودش نگفت... من اینطور فهمیدم و درست هم فهمیدم...

فرداش زنگ زدم به خواهرم... کمی هم این بنده خدا رو سوال پیچش کردم، فهمیدم درست حدس زدم...

پشت فرمون بودم... وقتی قطع کردم، به خاطر غفلت و شلوغی ای که چند ماهه داشتم و نشد پیگیری کنم و بفهمم اوضاع رو...

بی اختیار در حین رانندگی... زدم زیر گریه...

اونقدر که اشکها نمیذاشتن، جلوی خودم رو درست ببینم...

این ویژگی بخشی از وجود مردهاست....

 

 

دردی که در جسمم پیچیده، و بی خوابم کرده، اولویت آخر توجه ام بوده...

چون اولویت اولم خانواده ام بودن...

دیگه صدای این جسم در اومده... کمی هم به من توجه کن...

این هم از ویژگی های یک مرد هست...

و مردها، ایستاده میمیرند

 

  • ن. .ا

تاریخ تولد همه مون رو حفظه...

برادرش، خواهرش، من و همسرم...

چند روز پیش بهم میگه: بابا تولدت نزدیکه، من می‌خوام برات هدیه بخرم...

تو چی دوست داری برات بخرم؟

میگم: شلوار

می پرسم: میخوای چه رنگی برام بخری؟

میگه: تو چه رنگی دوست داری؟

میگم: سرمه ای

می پرسه: برای خونه میخوای یا سرکارت؟

میگم: سرکار

پسر بزرگم میاد وسط و میگه: امیرعباس تو که پول نداری!!!

منم جوابش رو میندازم وسط و خودم میگم:

با مامان می‌ره میخره...

امیرعباس که حالا فهمید چطور باید پولش رو جور کنه به مامانش میگه: 

تولد تو هم که بیاد، با بابا میرم برات هدیه میخرم...



امروز وقت بیرون اومدن از خونه میاد دم در و بهم میگه:

بابا... من برای تولدت، یه شلوار سرمه ای برای سرکارت میخرم...

ازش تشکر میکنم و می بوسمش رو خداحافظی می‌کنم...

.

فکرم درگیر میشه که آیا این رفتار عادی هست یا نه...

به نظرم یه مقداری تعادل برقرار نیست...

بازم باید بیشتر دقت کنم...

  • ن. .ا

اونقدر فضای خانه و محیط کارم متفاوت هست که وقتی می‌خوام برم سرکار، حدود یک ساعت توی ماشین معطل میکنم تا دیرتر برسم به محل کار ( غالبا همون یک ساعت هم دارم تلفنی کارای شرکت رو انجام میدم، گاهی هم مطالب وبلاگم در همین تایم نوشته میشه)

 وقتی هم از محل کار میام خونه خیلی دلم میخواد اهل خونه همراهی کنن، در بدو ورودم یه چایی بخورم و نیم ساعت بخوابم، تا ازدحام و فشارهای محل کار از ذهن و روحم پاک بشه و با ذهن و روح آزادتر با زن و بچه ام باشم... ( که غالبا اینم امکانش نیست)

تفاوت جو خونه و محل کارم اونقدر زیاد هست که قشنگ میتونم حس اون لیوانی که از آب یخ درش میارن و میندازنش تو آب جوش و ترک میخوره رو حس کنم...

 

 

البته یه وجه مشترک داره محل کارم با خونه:

تو محل کار هیچ وقت فراغتی ندارم، جوری که مدتهاست هیچ مطلبی از وبلاگم در محل کار نوشته نمیشه... و هیچ نظری اونجا پاسخ داده نمیشه... و بهترین وبلاگ‌هایی که دوست دارم و میخونم اگر تو محل کار بازشون کنم اگر بیش از چهار خط بنویسن، فقط دو خط اول و دو خط آخر خونده میشه...

اینستا که کلا ندارم... تمام کانال های خبری ام و تمام کانالهای غیر خبری که دنبال میکنم هم که کلا هیییچ...

توی خونه هم که میام وقت فراغتی ندارم... نیم ساعت تا یک ساعت گپ و صحبت با همسر ( خیلی این موضوع جدیه... غفلت از این موضوع می‌تونه تبعات ناخوشایندی داشته باشه)... حدود نیم ساعت تا یه ساعت نماز و شام...

نیم ساعت تا یه ساعت بررسی تکالیف کوچیکه... اگر اشکالی داشت رفع اشکال...

نیم ساعت تا یه ساعت تکالیف بزرگه... اگر اشکالی داشت رفع اشکال...

بعدش هم لالا...

 

برام یقینی هست که بستر رشد من، همین ازدحام هست... تا یاد نگیرم همین ها رو سوق بدم برای خدا، هرگز رشدی نخواهم کرد...



بابت تمام اینها راضی ام...

یه جمله یک خود شیفته مآبانه بگم که بعضی از بزرگوارانی که چند روزی هست امتیاز منفی نمیدن دستی بجنبونن و ما رو متنعم کنن:

 

حس میکنم خدا کار خیلی ها رو به وجود من سپرده و همه رو هم به صف کرده جلوی من و منو قطره چکونی بهشون میده...

از اون طرفم گاهی بهم هشدار میده، پات رو کج بذاری کار بنده هام رو از دوشت برمیدارم برو برای خودت دنبال نخود سیاه...

کل وقتت مال خودت... به هیچیش نیاز ندارم!!!

لذا هم حس این رو دارم که خدا به وجودم برکتی داده...

هم حس خوفی دارم که مبادا غفلتی موجب بشه بهم بگن، وقتت و فکرت و قابلیت هات، همه مال خودت...

  • ن. .ا
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۲ مهر ۰۴ ، ۰۸:۰۱
  • ن. .ا

پدربزرگ مادریم، انسان بسیار متشرعی بودن و خیلی اهل مراقبت...

پدر پدربزرگم هم همینطور بودن... توی روستای خودشون به اهل رعایت بودن معروف بودن...

پدربزرگم خیلی دوست داشت از بین نوه هاش، یک نفر طلبه بشه، و می‌گفت اگر کسی طلبه بشه، بهش مستقیما ارث میده...

و حالا منم دوست دارم از بین فرزندانم یکی شون طلبه بشه...

ارثی متفاوت بهش نمیدم، اما خیلی از خدا می‌خوام که بهم توفیق بده سرمایه ای با برکت در اختیارش بذارم...

 

  • ن. .ا

تا حالا به این فکر کردید که چرا قرآن، اینقدررر با ربا مخالفه؟!!

مخالفت قرآن با شراب این قدر هجومی و صددرصدی نیست که با ربا این قدر صریح و محکم مقابله می‌کنه...

خدا حتی در قرآن رباخواری رو تهدید میکنن... میفرمایند به محاق میبرم ربا رو...

اعلام جنگ میکنن با رباخوار...

 

 

به ضرر اقتصاد هست؟!!!

یعنی اقتصاد اینقدر برای خدا مهمه؟!!!

حرام بودنش به چه علته؟!!!

بله تبعات اقتصادی داره... به ضرر اقتصاد هم هست... اما علت حرکت ربا، فراتر از این حرف است...

مثل این میمونه که بگیم چرا زنا حرامه؟!!

بعد بگیم چون نسلی میاد روی کار که پدرانشان مشخص نیست...

خب اگر فرهنگ جامعه تغییر کنه و پدر بچه هر کی که باشه، مشخص کنن، آیا حرمت زنان برطرف میشه؟!!

خیر...

در مورد ربا باید دید حرمتش به چه علته؟!!!

اونم حرمتی به این غلظت و به این شدت!!!

ضررهای اقتصادی از آثار ربا هست، که به نظر من علت اصلی حرمتش نیست...

 

من تحلیل خودم رو میگم:

علت اصلی حرمت شدید ربا، از بین بردن روح تعاون در جامعه هست...

جامعه ای که روح تعاون در اون از بین بره، با شدت و سرعت زیادی مورد غصب خدا قرار میگیره...

وصف ربا در یک جمله خلاصه میشه:

مهمون جیب خودتی...

« مهمون جیب خودتی»

خدا از عمومی شدن این حالت در جامعه متنفرن...

 

ربا یک مثال بود تا بگم همون قدر که برای خدا از بین رفتن روح تعاون و مواصلت در جامعه ما مطلوبه، حرکتی که موجب ایجاد این تعاون و مواصلت بشه برای خدا ارزشمند و مقدسه...

 

نشان به این نشان:

در زمان روحانی و کرونا و سلام فرمانده...

رهبری دو سه مورد رو به عنوان اتفاقات خیلی بزرگ و امید بخش در جامعه نشان دادن...

یکی همه گیر شدن سلام فرمانده...

یکی تعاون مردم در زمان کرونا...

این اتفاقات از چه جنسی هست؟!!!

 

سوال من همچنان برقرار باشه که چرا وجود تعاون در جامعه اینقدر مهمه؟!!

و چرا هر چیزی که تعاون رو در جامعه کمرنگ می‌کنه اینقدررر مغضوب خداست؟!!!

 

تعاون چی داره که خدا اینقدر روش حساسه؟!!!

من در مطلب جامعه ولایی ۳ هم یک مثال فوق العاده زیبا خواهم زد در اهمیت تعاون...

تا به اندازه کافی ذهن ها رو حساس کنم به این موضوع... بعد حرف آخرم رو بزنم

یا علی

 

  • ن. .ا

شاید دو سال پیش این مثال و تست روانشناسی رو از آقای پناهیان شنیدم:

حدود ۱۰الی ۱۵ نفری رو در یک سالنی، شبیه سالن های انتظار جمع میکردن، مثلا منتظر نوبت دکتر هستن...

از این جمع همه هماهنگ شده هستن، و می‌دونن که نباید هیچ واکنشی داشته باشند... فقط یک نفر که قراره تست بشه، بی خبر از همه جا، مثلا منتظر نوبتش هست... خیلی واقعی و جدی...

توی همین زمان انتظار، از بیرون این سالن، صدای بحث و درگیری بلند میشه... بحث و دعوا بالا میگیره و کسی از دل اون منازعه کمک میخواد...

تمام افراد هماهنگ شده در اون سالن انتظار می‌دونن این دعوا ساختگی هست... همه هم خودشون رو به نشنیدن، یا بی تفاوتی میزنن...

این شخصی که داره تست میشه، هی نگاه به دیگران می‌کنه ببینه واکنش بقیه چیه

هی صدای کمک خواستن از بیرون ذهنش رو درگیر می‌کنه...

افراد زیادی در این تست قرار میگیرن و به لحاظ روانشناختی فرد سالم اونی هست که منتظر واکنش بقیه نمیشه... و برای حل بحران دعوا اقدامی می‌کنه... حالا هر اقدامی...



جامعه ی ولایی بسیار در معرض این امتحان قرار خواهد گرفت...

بسیییار...

حتی در تاریخ شواهد زیادی داریم...

ندای هل من ناصر یک نمونه اش هست...

درخواست حضرت زهرا در خانه مهاجرین و انصار نمونه دیگرش...

و عجیبه جواب سعد بن عباده:

آیا این روزها کسی به شما جواب داد؟ کسی شما را اجابت کرد؟!!

حضرت فرمودند: احدی مرا اجابت نکرد

سعد لعنت الله علیه گفت: پس من هم نمی تونم کاری بکنم

دقیقا همون تست روانشناسیه...



افرادی مثل خانم صادقی یا آقای وافی، اگر ۵ تا فرزند می آوردن، یا ۱۵ تا، فرق چندانی در حل مسئله جمعیت نمی‌کرد... اما اونها همون افرادی بودند که برخاستن تا اقدامی بکنن...

اینا خواستن فریادشون رو از بین مردم، به گوش من و شما برسونن...

خب واقعا استدلال درستی هست که اگر اونها ۵ تا می آوردن، یا اینکه ۱۵ تا بیارن تفاوتش در حل بحران جمعیت چیه؟!!! به لحاظ عدد ۵ تا یا ۱۵ تا تفاوتی ندارد اما...

تفاوتش در جریان سازی اقدام اونهاست...

 

این جامعه ی ولایی هست...

حکومت اسلامی، با سازمان دهی بی نقص و پاک و متعهد دولتیان ایجاد نمیشه...

این سازمان دهی و تطهییر سازی دولتی، دقیقا یک کفه ی ترازو هست...

 

کفه ی دومی ترازو، اقدام خردمندانه و سنجیده ی مردمی هست...

ان شا الله این یک مقدمه باشه، برای بحث های عینی تر در مطلب بعدی

  • ن. .ا

نیرو که چه عرض کنم... نیاز داشتم...

اما در شرایطی نبودیم که بخوام به هزینه هامون اضافه کنم...

ایشونم خیلی مرد پر مدعایی بود... هی از رزومه اش میگفت و هی میگفت کجاها چکار کردم و...

 

بهش گفتم احتمال خیلی زیاد فعلا جذب نیرو نداریم...

بابت یک اختلاف حساب چند وقتی در ارتباط بودیم تا حل بشه...

آخرین بار چیزی بهم گفت که دلم خواست یه کاری براش بکنم:

گفت:

مهندس

کار رو برام جور کن...

حتی اگر با حقوق قانون کار هم باشه میام...

 

خیلی ناراحت شدم...

از من دو سال بزرگتر بود...

ماشین خوبی هم سوار بود... گفته بود جدیدا داره خونه دار هم میشه...

اینکه با اون همه رزمه ای که میگفت و با این وضع ظاهر به سامانی که داشت... چرا همچین حرفی به من گفت رو نمی فهمیدم...

فقط میفهمیدم باید خیلی گرفتار باشه...

به دلم افتاد کاری براش بکنم...

آوردمش پیش خودم... توی فروش...

 

شاید یه ماهی هست که میاد...

امروز فهمیدم یه دختر کوچیک داره که سرطان داشته اما به لطف خدا خوب شده...

اما اخیرا شاید چند ماهی میشه... فهمیدن همسرش هم سرطان داره...

 

خودش نمیدونه که من خبر دارم...

خدا به خیر کنه...

  • ن. .ا

شاید همین چند خط در این صفحات مجازی...
بالا ببردمان
یا پائین بکشاندمان...
یادم نرود عالم محضر خداست...
.
.
.
اینجا کسی می نوشت که دوست داشت به چشم تو بیایید...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب