روستا گردی 2
روستا گردی ما هدفهای زیادی داشت اما یکی از اهداف مهم روستا گردی مون فاصله گرفتن از فرهنگ مصرف گرایی بود...
اون هم نه فقط برای من و همسرم... بلکه بچه ها هم باید برای یک روز از فرهنگ مصرف گرایی دور بشن... از فرهنگ آماده خوری دور بشن...
یکی دیگه از اهدافش بالا بردن حوصله هست...
بخوای بری توی طبیعت و یه نصفه روز اتراق کنی و حوصله نداشته باشی بهت خوش نمیگذره... که در ادامه میگم
اینبار یه روستا یا بهتره بگم یه دهستان رو پیدا کردیم که کمی از ما دور بود... اما عوضش به یک منطقه ی امنیتی کشور نزدیک بود :)))
منم کنجکاو!!!
تا پیداش کنیم حدود 1 ساعت توی ماشین بودیم... که همسرم هم معترض شد... و بهش گفتم قرارمون این نبود...
اینجا تازه از ماشین پیاده شده بودیم...
همه فرار کردن توی طبیعت...
اینجا آب هم داشت... اما این بار کنار چشمه نبودیم... بلکه یه برکه ی آب رو داشتیم در کنار خودمون... خالی از لطف نبود
با وجود مبارزه با فرهنگ مصرف گرایی دیدم عصر قبل از حرکتمون خانم و امیرعلی پیشنهاد دادن توی طبیعت ساندویچ بخوریم...
ساندویچ؟!!
خانمم گفت آره... بیا یه چیز جدید بخوریم... خودمون همبرگر درست کنیم... ببریم توی طبیعت...
اینجور مواقع یعنی من باید همبرگر درست کنم...
گفتم چرا حالا میگی؟!! گوشت داریم تو خونه؟
گفت آره یه مقداری هست... چرخش کردم و گفتم قرار بود با آماده خوری مبارزه کنیم... همه بیان به کمک برای درست کردن همبرگر...
اما در کل 90 درصد کاراش رو خودم انجام دادم....
ولی وقتی موقع درست کردن و پختن همبرگر شد... به بچه ها گفتم بریم چوب خشک جمع کنید بیارید...
اینجا اجاق گاز نداریم که با یه فندگ شعله داشته باشیم...
امیرعباس به جای چوب و برگ خشک شقایق آورد که بریزه توی منقل...
کلی خندیدیم :))
فاطمه زینب هم فقط دور دور میکرد... اما نیتش رو داشت :)))
اما در نهایت همبرگر خیلی خوبی از آب در اومد:
جوری که دوباره مجبورم کردن دو تا دیگه بردارم و روی زغال سرخ کنم...
مخصوصا امیرعلی حسابی از پاستوریزه بودن در میاد وقتی میریم توی طبیعت...
خیلی بهش تاکید کردم که باید چوب خشک و برگ خشک جمع کنی...
دوست نداشت برگ خشک هایی که زیر درخت ها در حال پودر شدن بودن رو برداره...
اما آخرش تن به این کار داد...
و این اتفاق مثبتش بود...
این عکس هم برای علیرضا:
علیرضا ببین یه دهه شصتی خسته اما پیگیر و سمج رو...
خانمم گفت دیگه اینجا نیاییم چون دوره...
اما خیلی جاهای این دهستان مونده هنوز... فعلا که تا دو هفته بعد هم شرایط رفتن نداریم چون نیستیم...
بعدش خدا بزرگه...
بهش گفتم حس کردم مثل دفعه قبلی بهت خوش نگذشت...
گفت آره...
گفتم چون بیشتر تماشاچی بودی...
باید خودت رو درگیر کنی توی طبیعت... والا حیف میشه...
موافق بود و گفت تجربه شد برام...
خدا خودت و خانواده محترم رو کنار هم در سلامت و عافیت نگه داره, خیلی کار خوبی کردی ...
چشمممون به جمالتون روشن شد
خدا چشمتون رو روشن کنه!
یه چیزی بگم, انقدر کلید نکن رو یه چیزی برادر, قفلی زدی رو مبارزه با مصرف گرایی, حالا شد شد, نشد نشد ولش کن, لذت طبیعت گردی رو به خودت که نباید زهر کنی ...(البته اینو به خودم گفتما ممکنه مصادیقش با شما فرق کنه ولی اصل ش در من هم به شدت مبتلی بهِ)