سهم من؟!!
شش روز نفس گیر...
هر روز از 8 صبح تا 10 شب...
چانه زنی...
با یک مشتری اماراتی...
حجم معامله ای که میخواست بکنه زیاد بود...
پولش هم نقد...
شرکت هم به شدت نیازمند...
تقریبا افسرده شدم از این حد از چانه زنی...
از این حد از تدبیر کردن برای ضرر ندادن و باخت ندادن...
از این حد از جابجا کردن مهره ی محصولات و تغییر دادن قیمت ها و متراژ ها و پرداخت ها...
واقعا یه بازی شطرنج واقعی بود...
و من هم عااااشق شطرنج...
بابا دوستت دارم چون تو یه شطرنج باز خوب بودی...
با اونکه یه کشاورز بودی اما همیشه یک شطرنج باز چیره دست بودی...
آخرش؟!!
20 میلیارد نقدینگی به مجموعه تزریق شد...
نقققققد...
سهم من؟!!
این سوالی هست که دوست ندارم خودم از خودم بپرسم...
اینها رو نمیدونم با چه منطقی اینجا بنویسم که فهم بشه...
البته مهم هم نیست...
دنیا جایی نیست که فهم بشی...
دنیا محل غریب شدنه...
این خط اینم نشون...
چقدر بلوغشون دیررس هست انسانهایی که یا امید بستن که درک بشن یا اگر به اینجا برسن که درک نمیشن، درصدد انتقام جوئی بر میان...
دو سه روز هست که افسرده شدم
و میدونم که به خاطر چی هست...
این روزها هی فکر میکنم این همه فشار و چانه زنی و زیر و رو کشیدن و مهره جابجا کردن ، اگر آورده اش این باشه که من به یک نفع دنیایی برسم اصلا مطلوب من نیست...
من نمیخوام...
طلب من نیست...
و از طرفی وقتی دلمرده میشم میفهمم حجم و ساعت زیاد تعامل با این انسانها موجب شده غفلتم زیاد بشه...
غافل که بشی یواش یواش جهت قلبت هم تغییر میکنه...
برای همین افسرده هستم...
غافل شدم...
غفلت افسردگی میاره...