در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...

در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...



خیال خام پلنگ من
به سوی ماه جهیدن بود

و ماه را زبلندایش
به روی خاک کشیدن بودن

پلنگ من، دل مغرورم
پرید و پنجه به خالی زد

که عشق ماه بلند من
ورای دست رسیدن بود


چه سرنوشت غم انگیزی
که کرم کوچک ابریشم

تمام عمر قفس می بافت
اما به فکر پریدن بود

دوشنبه, ۱ آبان ۱۴۰۲، ۰۵:۴۰ ب.ظ

ماندن یا رفتن

یه مردی که آبرو داشته باشه و غیرتمند باشه... وقتی جلوی خانواده اش دستش خالی باشه، خیلی خجالت میکشه...

وقتی نتونه تامینشون کنه خیلی سخته براش...

 

امروز نه یه خانواده... نه دو خانواده...

صدها خانواده به من پیام میدن که بچه مریض داریم... اجاره داریم... قسط داریم...

چرا به وقت حقوق نمیدید...

 

ما هم واقعا داریم تلاش میکنیم... اما گاهی نمی شود که نمی شود...

یه دفعه میبینیم مشتری ای که توی تمام این سالها سر وقت پولش رو پرداخت میکرده یه دفعه دو ماه نمی تونه پولی پرداخت کنه...

کلا قفل میشیم...

 

گاهی پیامهایی که نیروها و کارگرا به من میدن رو میخونم به خدا میگم منو توی این شرایط قرار دادی که چکار کنم؟!!

از من چی میخوای؟!!

 

بعد در بین تمام این مسائل یه دفعه همسر یکی از بهترین نیروهام که یه بچه هیئتی و مذهبی هست میاد و یه همچین متنی رو برای من میفرسته:

امیرالمومنین:

ای بازرگانان،

اول فقاهت بعد تجارت_اول فقاهت بعد تجارت_اول فقاهت بعد تجارت

این طعنه ها وسط این میدان جنگ مثل خنجر از پشت میمونه...

 

داشتم به این فکر میکردم من اگر کنار بکشم چیزی درست نمیشه...

با موندنم نهایتا چند تا تهمت میخوریم و بد نام میشیم...

اما اگر خدا عنایت کنن از مشکلات عبور میکنیم...

 

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۲/۰۸/۰۱
ن. .ا

نظرات  (۴)

با یکی از فروشنده های بزرگ که یکی از اعضای خانواده شون توی بدون تعارف هم اومده بود چون ایتام زیادی زیر نظرشون هست و توی دفترشون که میرید عکس رهبری و امام و حاج قاسم توی چشمت میزنه بس که بزرگه... توی یکی دو ماه اخیر خیلی بحث و کشمکش داشتیم...

 

پسرشون مسئول فروششون هست... پسری به شدت کم صبر و صفر و صدی...

انتظار داره با تمام این مشکلات هیچ تاخیری و کاستی ای توی تولیدمون نداشته باشیم... و وقتی داریم متهممون میکنه به بد عهدی... به بی تعهدی... به بی مسئولیتی...

 

دو ماه این پسری که از دماغ فیل افتاده و هیچ وقت طعم فقر رو نچشیده و تکبر قابل توجهی داره رو تحمل کردم... اما 20 روز پیش برجک این بچه مایه دار اصطلاحا ولایی رو آوردم پائین تا این قدر نگاهش تک بعدی نباشه...

دیگه از اون وقت به بعد خودش با من تماس نمیگیره و یه نفر رو مامور کرده کارهایی که به من مرتبطه رو پیگیری کنه

 

و اخیرا هم تعهداتمون ور به اینها کم کردیم و خودمون رو کمی آزادتر کردیم که بتونیم بیشتر محصولاتمون رو به بازارهای خارجی بفروشیم تا نقدینگی وارد کارخونه بشه...

۰۱ آبان ۰۲ ، ۱۹:۵۵ اقای ‌ میم

ان شاء الله که از مشکلات عبور کنید

یک دور تسبیح نذر بی‌بی ام‌البنین ..

ان شاءالله که حلال مشکلات باشه 

و

صدقه دادن روزی رو زیاد می‌کنه دیگه می‌دونید خودتون ، صرفا جهت یادآوری .

پاسخ:
ممنون بابت یادآوری...

نذر بی بی ام البنین...
تا حالا تجربه اش نکردم

خدا ان شا الله به شما هم سلامتی کامل عنایت کنن
و شفا بدن به شما...

میدونید فرق شفا و درمان چیه؟
جالب بود که اینو توی مطالعات طب سنتی استادمون مطرح کردن...
البته تحقیقاتی بود...

دردی که شفا داده بشه دیگه از اون ناحیه دچار بیماری و عارضه نمیشید...
اما درمان اینطوری نیست... ممکنه دوباره از همون ناحیه دچار بیماری بشید...

خدا ان شا الله به شما شفا عنایت کنن
دیروز خواستم یه توسل برای شما و کسانی که پیگیر درمان هستن بخونم...
فرصت نکردم...
حفظ هم نبودم...
اما نیتش رو کردم و از حضرات خواستم...

خیلی خیلی سپاس‌گزارم

لطف کردید ، لایق دونستید ...

در مورد شفا هم مطلب جالبی بود تا الان نمی‌دونستم و اصلا فکر و دقت نکرده بودم . احساس خوبی داشت برام تشکر 🙏🏻

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی