میدان نبرد
این روزها توی کارخونه روزهای عجیب و غریبی رو تجربه میکنم
دقیقا داستان این روزهای ما شده داستان میدان جنگی که لشگر ما داره در میادین نبرد با دشمن بیرونی به پیروزی هایی میرسه اما از درون ناامیدی داره پرسنل رو فرا میگیره
از درون پرسنل دارن یکی یکی میرن...
از درون زمزمه ای که توی شهر افتاده همه دارن باورش میکنن...
راستش برای پرسنل نگفتم که خودِ من هم نمیدونم این کارخونه هزار میلیارد بدهکاره یا دو هزار میلیارد...
برای اونها نگفتم نمیدونم این بدهی ها برای چی ایجاد شده... و این مسئله خودم رو هم خیلی اذیت میکنه...
برای اینها نگفتم که خودِ صاحب کارخونه خیلی برام مهم نیستن...
اینکه میبینم عزم این داره که این چرخ تولید یا صنعت رو نخوابونه و ایستاده و داره میجنگه برام کافیه...
چون من حتی برام مهم نیست که در این مبارزه پیروز میشیم یا نه...
من درگیر اینم خدا داره از چه زاویه ای به این تلاش های ما نگاه میکنه... شاید بناست تمام تلاش ای ما نقش بر آب بشه... خب بشه...
وقتی روزی و رزق ما دست خودشه... چرا نباید از این میدان جنگ لذت ببریم...
بعد از اون همایشی که توی صدا و سیما برگزار شد ارتباطم با مدیر همایش خیلی بیشتر شد...
ایشون یکی از فعالیت های خیلی جدی شون اینه که با سفارت ها ارتباط میگیرن و از طریق سفرای سفارت خونه ها ارتباط میگیرن با تجار اون کشور و بین تولید کننده های ما با تجار خارجی پل میزنن...
امروز با سفیر اردن دیدار داشتن و دو روز دیگه میرن سفارت فیلیپین...
خیلی پتانسیل های خوبی دارن... و فکری باز دارن...
خیلی هم خودشون پیش قدم میشن با اینکه هیچ پولی بهش ندادیم اما دائم پیگیرن ما رو مطرح کنن ...
و همین طور اتفاقات خوب دیگه...
بهش گفتم اگر بتونی ارتباط ما رو با عربستان برقرار کنی خیلی عالیه...
اونجا یک بازار بکر و دست نخورده و تشنه هست...
توی شهرستان ها داریم کارهای عملیاتی خوبی انجام میدیم...
اما وقتی نگاه میکنم به پشت سر... نگاه میکنم به داخل مجموعه... میبینم بید افتاده به این درخت...
فقط از 24 تا نیروهای مستقیم خودم تا حالا 8 نفر رفتن...
حتی یک جمله در مانع شدنشون برای رفتن نگفتم...
تا گفتن ما میخوایم بریم گفتم ان شا الله موفق باشید و بلافاصله هم از پیششون رفتم...
نیاز دارم این روزها یک صحبتی با استاد بکنم...
چه اوضاعی داره کارخونتون