روزهای هنرمندانه ی من
نقشه ی فرش آخری که تموم کردم اونقدر برام زیباست که واااقعا حالم رو خوب میکنه، چقدر خوبه که میتونم خالق این آثار باشم...
برای یکی از دوستان همکار فرستادمش، جواب داد:
«اوووووف
عجب متاعی شده
صبحمون رو ساختی...»
خدا رو شکر مشتری ای که طالبش بود پایان کارش رو که دید خیلی راغب شد تست بافتش رو هم ببینه...
ان شاالله تو برج ده بشه پولش رو بگیرم چون سنگین ترین ماه سالم به لحاظ اوضاع پولی، برج ۱۰ هست، رد بشه یه نفس راحت میکشم...
همسر هم یه پیشنهاد حال خوب کنی داد که اصلا به ذهنم هم خطور نکرد در این سالها...
گفت: چرا سه تارت دست دوستت هست؟ بیارش خونه؟
گفتم: راست میگی چرا تو این سالها بهش فکر نکرده بودم؟ من با این ساز انس داشتم، و الان به نظرم بچه هام هم خوبه ببینن باباشون این هنرها رو داره...
خوبه ببینن میشه اهل هنر هم بود اما مثل خیلی از هنرمندایی که زندگی های عجیب و غریب دارن، نبود...
به دوستم گفتم: سه تارم رو برگردون، دوست دارم گاهی دستی بهش ببرم
گفت: تو وقت دست بردن به ساز رو هم داری؟
گفتم: وقتش جور میشه... خوبه اهل خونه ام ببینن من در این زمینه ها هم توانمندی هایی داشتم... نه از باب دیده شدن خودم، بلکه از باب جهت دادن به ذهن بچه هام در زمینه ی هنر...
گفت: چه خوب که به این نتیجه رسیدی... سازت خونه ی منم داشت خاک میخورد...
دیروز توی شلوغی کارا به این فکر میکردم که چک فردام برگشت میخوره... چون کسی نبود که ازش قرض بگیرم...
به علی گفتم میتونی ۱۳ تومن برام جور کنی؟ پنج روزه برمیگردونم...
گفتم میتونم ولی ۱۴ پس میگیره...
یه حرکت زشت که در شان خودم نبود کردم و گفتم این رو به اون دوست لامذهبت بگو... چکم برگه میخوره با افتخار...
شب همینطوری به دوستی که چند روز پیش ازش یه کارتن ماگ خریده بودم برای هدیه به خودم و خانم و همکارام، پیام دادم که فردا چک دارم و هر چی زنگ زدم نتونستم کسی که چک دستشه رو پیدا کنم تا مهلت بگیرم، پول داری بهم بدی؟
هفت روزه برمیگردونم...
گفت بله، دارم
و داد...
اصلا انتظار نداشتم که داشته باشه...
اما داشت و داد...
خدا حواسش هست، خیلی زیاد
چه زندگی پر استرسی داری