چرا انقلاب کردیم؟
من نیومدم جواب تکراری بدم و بگم ما انقلاب کردیم تا وصلش کنیم به انقلاب حضرت بقیة الله و...
یه مقداری بیایم روی زمین... عینی تر و ملموس تر حرف بزنیم...
انقلاب 57 حیلی شبیه ازدواجی هست که در اسلام پیشنهاد شده...
راستی چرا ازدواج میکنیم؟ بهش فکر کردید؟
دیدید بعضیا که میخوان ازدواج رو انکار کنن میگن خب اگر به برآورده کردن نیاز جنسی هست راههای دیگه وجود داره و اگر به تخلیه عاطفی هست فلان کار رو هم میشه کرد و...
میدونید من میخوام بگم افق دستور ازدواج در اسلام خیلی بالاست... خیلی عمیقه... برای همین نمیشه راحت بیانش کرد... لذا اون منکر میگه اگر نیاز جنسی هست فلان اگر عاطفه هست بهمان میکنم...
ببینید توی ازدواج خیلی هم که خوب باشید میشید چمران... و دوباره مانعی به اسم دل همسر موجب عقب افتادن شهادتت میشه...
ازدواج حیییلی مقوله ی عجیبی هست...
راستی چرا؟
چرا ازدواج میکنیم؟
چرا باید ازدواج کنیم..
اصلا چرا باید چمران و غاده رو مثال بزنیم که دست نیافتنی بشه و در اخلاق های خوبشون غرق بشیم و نتونیم ذات ازدواج رو بفهمیم؟
چرا نیاییم در حسین و محبوبه... در قاسم و مریم... در مجید و زهرا... در محمود و زهره... در خودمون و همسرمون بررسی تحلیلی نکنیم
بخدا اگر بیاییم توی خودمون و اطرافیانمون با نگاهی که مجهزه نگاه کنیم خیلی چیزا دستگیرمون میشه...
یادمه یه بار استادمون از زندگیم پرسید... یکی از اخلاق های همسرم رو که اذیتم میکرد رو گفتم... کلیتش این بود که ایشون خیلی درگیر من هستن... و من دوست ندارم یکی اینقدر درگیر من باشه...
استاد گفتن زیاد محبت کن بهش... باید از این مرحله عبور کنه...
شاید تازه یکی دو سالی هست که دارم یاد میگیرم اون محبتی که استاد گفتن چه جوری هست... واقعا هم معجزه میکنه...
گاهی از همسرم میشنیدم که از عموی خودشون خیلی تعریف میکردن... از یه ویژگی عموشون...
عموشون خیلی با دخترهاش با محبت رفتار میکرد... توی جمع برای دخترهاش بلند میشد... می بوسیدشون و...
خانمم میگفت پدرمم هیچ وقت با ما اینجوری نبود... دوست داشتم بابا هم همینطوری به ما محبت میکرد...
این بار الان افتاده روی دوش من...
از طرفی منم زبان خوبی دارم... کلا جذابیت زبان و بیانم بد نیست... مدت بیش از یک سالی هست که تغییر تاکتیک دادم در بروز محبتم... همه رو میریزم توی کلامم و چهره ام...
و با خودم هم کار کردم که مصنوعی نباشه... اصلا مدلم رو عوض کردم...
واقعا دلم پشت اون ابرازها نباشه نمیگم...
و واقعا دارم جواب میگیرم... همه حس خودم نسبت به ایشون تغییر کرد... هم ایشون خیلی با نشاط تر شدن... و هم پیوند بینمون مستحکم تر شده...
خب که چی؟
اومدیم توی دنیا که به همدیگه ابراز کنیم و نیازی رو از هم برطرف کنیم و بریم؟
نه... اصلا!!
این ابرازها و تامین نیازها برای چیه؟
برای اینه که آدمی وقتی میتونه بهترین ارتباط رو با خدا برقرار کنه که توی تمام نیازهاش به یک تعادلی رسیده باشه...
ببینید
اساتیدی که برنامه ی تفکر میدن برنامه شون اینه:
توی ساعاتی باشه که نه شکمت پر باشه... نه گرسنه باشی...
نه خواب داشته باشی نه بی خوابی به سرت زده باشه...
جوری بشین که راحت باشی و اذیت نباشی و...
تمام برنامه هاشون حاکی از حفظ یک ثبات و تعادلی داره...
حتی در جسم...
شما فکر میکنید اینکه عرفا میگن شیطان سگ دربان وادی توحید هست بیراهه؟
سگ دربان کارش چیه؟
پارس میکنه نمیذاره هر کسی وارد بشه...
پارس کردنش چجوریه؟
تعادل نداشته باشی میاد توی اون کفه ترازو که سنگین تره یا سبک تره یه کرمی میریزه کلا نمیذاره مستقیم راه رو بری...
بعد توی ازدواج علاقه ی پایدار با خوب بودن زبان و هیکل و حساب بانکی و ... با این بساطا درست نمیشه...
قدم اول کنار گذاشتن منیته...
من وسط نباشه پس کی وسط باشه؟
همسر؟
نه...
خدا؟
خدای ذهنی تو نه...
خدای واقعی چیه؟
چه شکلیه؟
چه حقیقتی داره؟
نمیدونم ... تو میتونی بر اساس انصاف، منیتت رو کم کنی؟
منیت رو کم کن... خدماتت رو بیشتر کن... دوبار هم اون خدماتت رو نبینه لگد بزنه به زحماتت... یواش یواش خدای واقعی هم شکل خودش رو نشونت میده...
چون منیت ما با یه تصمیم شکسته نمیشه...
یه خورده درد داره...
دردش هم مرحله ای هست... اویل یه ذره درد داره... بعدش شدید میشه... بعدش هم درکت نسبت به خدا درست میشه...
یواش یواش با خدای خودمون ارتباط میگیریم...
تا خدا خودش رو در ذهن ما پالایش کنه زمان میبره...
خلاصه کنم:
ازدواج و همسر ممکنه خیلی خدمات به تو بده... اما تمام اون خدماتش هدف ازدواج نیست...
اون خدمات قراره تو رو به تعادلی برسونه که از درون یکی دیگه رو بخوای...
اون تعادل قراره طلبت رو صادق کنه...
قراره هوایی ات کنه...
قراره اتفاقات خیلی شگفت انگیز دیگه ای رو براتون رقم بزنه...
قراره از همدیگه بگذرید...
تا به تعادل نرسین از همدیگه عبور نمیکنید...
حتی اگر قبل از رسیدن به تعادل از همسر عبور کنی... صادقانه نیست...
این وادی شوخی بردار نیست...
میگن ملاحسینقلی همدانی خیلی در وادی خودسازی و معرفت اندوزی تلاش کرد و خیلی هم دیر به گشایشاتی رسید...
اما وقتی براش گشایش شد کلاس هاش خیییلی عجیب بود...
یکی از شاگرداش آیت الله قاضی بودن... (نمیدونم بدون واسطه یا با یک واسطه بوده)
یکی دیگه سید جمال الدین اسد آبادی بوده (اینم نمیدونم با یک واسطه بوده یا بدون واسطه)
ببینید چقدر فاز شاگرداش متفاوت بوده...
میگن کلی از شاگرداش توی بلاد مختلف زمین پراکنده شدن و اصلا خبری ازشون نیست...
میگن بعد از کلاس ملا حسینقلی مثل مستی که شراب خورده باشه، توی حال هوای دیگه ای بودن...
ازدواج قراره بعد از رسوندن شخص به تعادل، انسان رو به این نقطه برسونه...
رها... عاقل و دیوانه... سیر در خلق با حق...
انقلاب قرار هست ما رو به این نقطه ی تعادل اجتماعی برسونه...
قراره جوری نیازهای احتماعی مون برطرف بشه و اقناع بشیم و به تعادل برسیم که دیگه به هیچ احدی کرنش نکنیم...
جلوی هیچ قدرتی دلمون نره...
خب باید چه مسیری رو طی کنیم؟
میشه در موردش فکر کنیم؟
شغل نداری؟
خونه نداری؟
ماشین نداری؟
همسر نداری؟
دوست خوب نداری؟
مسافرت نمیری؟
توی تمام اینها باید به تعادلی برسی که بتونی دیگه بهشون فکر نکنی...
دیگه دغدغه ات نباشن...
انقلاب برای این بود که توی این مسائل به تعادل برسیم...
خیلی دنیایی به نظر میرسه نه؟
بله... من این دنیا رو دوست دارم...
و براش میجنگم
چرا نمیفهمم :`)