در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...

در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...



خیال خام پلنگ من
به سوی ماه جهیدن بود

و ماه را زبلندایش
به روی خاک کشیدن بودن

پلنگ من، دل مغرورم
پرید و پنجه به خالی زد

که عشق ماه بلند من
ورای دست رسیدن بود


چه سرنوشت غم انگیزی
که کرم کوچک ابریشم

تمام عمر قفس می بافت
اما به فکر پریدن بود

جمعه, ۲۸ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۱۰:۴۳ ق.ظ

به یاد شما...

بعد از گذشتن حدود بیست و اندی سال از اون روزها...

یکی از اوهامی که گاهی دوست دارم بهش بها بدم اینه:

پدرم غالبا آرزویی در مورد بچه هاش توی دل نمی پروروند.. و اگر هم آرزویی داشت ابراز نمیکرد...

شخصیت خیلی جلالی ای هم داشت...

اما در مورد من یک آرزوی خیلی جدی داشت که هم ابراز میکرد و هم پیگیر بود...

بابا دوست داشت من یک کشتی گیر باشم در حد قهرمانی...

و همین بابا که حتی یک بار هم توی مدرسه هایی که من بودم نمی اومد تا ببینه وضعیت درس من چطوره... هر روزی که من باشگاه داشتم (سنین 12 تا 13 سالگی شروع کرده بودم) بعد از کارش می اومد توی باشگاه می نشست تا تمرین های منو ببینه... بعد از اتمام تمرین ها منو سوار موتورش میکرد و میبرد کبابی... یا جگرکی... یا آبمیوه فروشی یا...

پدر طفل معصوم من خیلی این آرزو رو در دلش می پروروند...

و من کشتی رو اصلا در حد قهرمانی دوست نداشتم...

اما خب باشگاهی هم که من میرفتم اصلا شوخی بردار نبود... با کسی تعارف نداشتن... یا باید در حد قهرمانی تلاش میکردی... یا خودت احساس پوچی میکردی و میرفتی...

من استعدادش رو داشتم که در حد قهرمانی وارد این میدون بشم... اما دلم نمی خواست...

به زور خودم رو میکشوندم تو باشگاه...

توی وزن خودم هم جزو سه نفر اول باشگاه بودم... اما همیشه دلم میخواست توی انتخابی ها رقیب هام انتخاب بشن...

من تمایلی به اون همه هیجان ورزش کشتی اونم توی مازندران که واقعا بی خود نیست که شده مهد کشتی توی ایران و جهان...

واقعا مردم با این ورزش عشق میکنن...

بعد از سه چهار سال رفتن به باشگاه به خاطر دلِ بابا...

یه روز تصمیم گرفتم باشگاه نرم...

اون روز بعد از شیفت بعد از ظهر مدرسه به جای رفتن به باشگاه... اومدم خونه...

بابام که از سر کار اومد خونه دید من نرفتم...

پرسید چرا نرفتی؟!!

گفتم: بابا من دوست ندارم کشتی رو... نمی خوام دیگه برم باشگاه...

بابام هیچی نگفت... و دیگه هیچ وقت هیچ حرفی در مورد کشتی نزد...

تماااام...

:(((

موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۳/۰۲/۲۸
ن. .ا

نظرات  (۳)

سکوت باباتون...

پاسخ:
بله...
پسر خوبی نبودم براش...

یه کشتی گیر داریم که هم اسم خودته

رضا یزدانی

با اینکه مدال هاش در حد آسیاست ولی خیلی بازیش رو دوست داشتم 

واقعا لقب پلنگ جویبار برازندشه

پاسخ:
اوهوم
:)))
جویباری ها واقعا مرکز ثقل کشتی دنیان
بی تعارف

الان دلم میخواد فقط اشک بریزم...

 

کلی نوشتم ولی فقط دلم میخواد اشک بریزم!

(خیلی دلم برای بابام تنگ شد, خیلی برای اون همه دلشکوندنشون عذاب میکشم)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی