به یاد شما...
بعد از گذشتن حدود بیست و اندی سال از اون روزها...
یکی از اوهامی که گاهی دوست دارم بهش بها بدم اینه:
پدرم غالبا آرزویی در مورد بچه هاش توی دل نمی پروروند.. و اگر هم آرزویی داشت ابراز نمیکرد...
شخصیت خیلی جلالی ای هم داشت...
اما در مورد من یک آرزوی خیلی جدی داشت که هم ابراز میکرد و هم پیگیر بود...
بابا دوست داشت من یک کشتی گیر باشم در حد قهرمانی...
و همین بابا که حتی یک بار هم توی مدرسه هایی که من بودم نمی اومد تا ببینه وضعیت درس من چطوره... هر روزی که من باشگاه داشتم (سنین 12 تا 13 سالگی شروع کرده بودم) بعد از کارش می اومد توی باشگاه می نشست تا تمرین های منو ببینه... بعد از اتمام تمرین ها منو سوار موتورش میکرد و میبرد کبابی... یا جگرکی... یا آبمیوه فروشی یا...
پدر طفل معصوم من خیلی این آرزو رو در دلش می پروروند...
و من کشتی رو اصلا در حد قهرمانی دوست نداشتم...
اما خب باشگاهی هم که من میرفتم اصلا شوخی بردار نبود... با کسی تعارف نداشتن... یا باید در حد قهرمانی تلاش میکردی... یا خودت احساس پوچی میکردی و میرفتی...
من استعدادش رو داشتم که در حد قهرمانی وارد این میدون بشم... اما دلم نمی خواست...
به زور خودم رو میکشوندم تو باشگاه...
توی وزن خودم هم جزو سه نفر اول باشگاه بودم... اما همیشه دلم میخواست توی انتخابی ها رقیب هام انتخاب بشن...
من تمایلی به اون همه هیجان ورزش کشتی اونم توی مازندران که واقعا بی خود نیست که شده مهد کشتی توی ایران و جهان...
واقعا مردم با این ورزش عشق میکنن...
بعد از سه چهار سال رفتن به باشگاه به خاطر دلِ بابا...
یه روز تصمیم گرفتم باشگاه نرم...
اون روز بعد از شیفت بعد از ظهر مدرسه به جای رفتن به باشگاه... اومدم خونه...
بابام که از سر کار اومد خونه دید من نرفتم...
پرسید چرا نرفتی؟!!
گفتم: بابا من دوست ندارم کشتی رو... نمی خوام دیگه برم باشگاه...
بابام هیچی نگفت... و دیگه هیچ وقت هیچ حرفی در مورد کشتی نزد...
تماااام...
:(((
سکوت باباتون...