اربعین من
من مرگ و دنیای بعد از مرگ رو دوست دارم و مشتاقم وارد زندگی اون دنیا بشم... اما وقتی به مسائلی فکر میکنم، با وجود اینکه زندگی اون دنیا رو دوست دارم اما از خدا طلبش نمیکنم...
و اون مسئله، فکر کردن به آینده همسر و بچه هام، حال و روزشون بعد از من، مسائلشون... مشکلاتشون... و....
قبلا هم توی همین وبلاگ این رو ابراز کردم...
این نقطه ی ضعف بزرگ من بود و البته هست...
فقط در مورد همسر و بچه هام هم اینطور نیستما... مثلا توی شغلم هم همینطورم... بیش از وظیفه ام دل میسوزونم... بیش از تکلیفم، پای کار هستم...
یا حتی در مورد وبلاگ نویسی هم همینم... اگر اهمیت و مراعات خیلی از خواننده هام و تعاملی که اینجا دارم رو میذاشتم کنار، شاید الان دو یا سه سالی بود که از این فضا رفته بودم...
نرفتن امسالم به اربعین، دلم رو شکست...
مخصوصا که کسانی که هر سال بدون اینکه به مسئولیت های رها شده شون فکر کنن و میرن اربعین، امسال ملامت هم کردن منو...
و گفتن بی همتی خودت رو پای کار و وظیفه و مسئولیت نذار...
توی این شهر یه عده از کسانی که اربعین میرن، هر ساله باید برن... به هر قیمتی... و من این به هر قیمتی رفتن رو اصلا نمی پسندم و اونها چند سال نرفتن منو هیچ وقت نمیپذیرن...
خلاصه که حالم خوب نبود... یک قبضی داشتم...
یعنی من به تشخیص خودم عمل کرده بودم... به نظر خودم برای من کارهای مهم تر از اربعین وجود داشت و نباید رهاش میکردم و پی دلم رو میگرفتم برای رفتن به اربعین...
لذا موندم... اما از طرفی فشار کارها و بی حاصلی دویدن ها هم دیگه خسته ام کرده بود...
و هی با خودم میگفتم چرا اینقدر یک تنه پشت این سنگر موندی و داری میجنگی؟... آیا کار درستی انجام میدی؟
وقتی به هدفم فکر میکردم میدیدم درسته... اما یه چیزی اذیتم میکرد...
دلشکستی اربعین نرفتن هم به افسردگی هام اضافه کرد...
دیگه حوصله همسر و بچه هام رو هم نداشتم (البته اینو بگم که من از اربعین رفتن تک تک بزرگواران مجازی و حقیقی واقعا کیف میکردم و میکنم...اگر شماها هم نمیرفتید که دیگه واویلا بودم من)
توی همین دلشکستگی ها بودم که انگار خدا جرقه ای به ذهن و روحم زد...
زشتی یک اخلاق چند ساله ام جلوی من سان پیدا کرد... همون چیزی که در ابتدای مطلب نوشتم...
تمام اخلاقهای این مدلی زندگیم، اومد جلوی چشمم...
من واقعا عمری رو هدر دادم... توی هر موضوعی که دلسوزتر از خدا شدم، توی هر موضوعی که بیش از حد رشد خودم ، برای خودم تکلیف ایجاد کردم، توبه کردم...
و حتی فهمیدم خدا بدش میاد خلقی در موضوعی، جوری دلسوزی کنه که خدا اونجوری دلسوزی نمی کنن...
و یافتم که باید مشتاقانه شهادت رو طلب کنم، بدون دل نگرانی به آینده بچه هام و همسرم... و در عین حال برای آینده همسر و بچه هام همه تدبیری بکنم...
یافتم برای این حدود 1000 تا کارگر ، لازم نیست از زن و بچه هام بزنم... فقط باید در حد تکلیف خودم، صد خودم رو بذارم وسط... همین...
یافتم، برای حال و آینده ی جامعه ام، بیش از اونکه نگرانی داشته باشم، باید صبر داشته باشم... و تکلیف محور باشم...
یافتم، به هر علتی لذت زندگی در اکنون رو از دست بدی حاصلش چیزی نیست جز : لایزید الا خسارا
و من با این نتیجه گیری که عقل و دل و انگیزه و ظاهر و باطنم لمسش کرده هم اربعین امام حسین رو درک کردم و هم خودم چند روز بعد، چهلمین ، چهل و هشتم عمرم رو ادراک میکنم...
خدایا کمکم کن...
دوست دارم واقع گراتر از قبل بشم...
خدایا از شیطان ذهن زدگی به وادی امن واقع گرایی راهم بده...
خیلی نکتهٔ جالب و مهمیه. کاش بیشتر در موردش بنویسید.