بسم الله الرحمن الرحیم

به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...

بسم الله الرحمن الرحیم

به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...

سلام خوش آمدید

تفاوت واقعیت و سراب

سه شنبه, ۵ شهریور ۱۴۰۴، ۰۸:۲۲ ب.ظ

از مرداد ماه هی گوشی منو ازم میگرفت و باد صبا رو باز میکرد و میگفت :

بابا امروز 23 مرداده...

میگفتم آره...

میگفت 8 روز دیگه میریم توی شهریور...

منم حساس نمیشدم که چرا اینقدر ورود به شهریور براش مهمه...

گاهی فکر میکردم آیا قولی بابت شهریور بهش دادم؟!!

اما جدی نمگرفتم و رد میشدم...

هر روز کارش بود...

 

بابا امروز 25 مرداد هست...

6 روز دیگه شهریوره...

 

روز 29 مرداد، بردمش آرایشگاه...

روی صندلی که نشست بعد یک دقیقه به آرایشگر گفت:

عمو امروز 29 مرداده...

آرایشگر گفت: آره... بیست و نهمه...

پسرک گفت: 3 روز دیگه شهریور میشه...

آرایشگر گفت: آره عمو جون... سه روز دیگه میریم تو شهریور...

پسرم گفت: شهریور تولد منه...

 

تازه فهمیدم چرا اینقدر منتظر شهریور هست...

سوم شهریور تولدش بود...

دیروز...

همسرم بهم پیام داد داری میای یه کیک یک کیلویی قرمز بخر...

شمع و برف شادی و بادکنک و ....

بماند که آخرش گفت تو بیا پیش بچه ها خودم میرم میخرم... و من اومدم خونه...

براش تولد که گرفتیم... خیلی خوشحال بود...

در پوست خودش نمی گنجید...

حتی یه ساعت بعدش که رفته بود دستشویی، منم رفته بودم توی حمام‌ و جوراب میشستم... (دستشوئی و حمام ما کنار هم هست مثل خیلی خونه ها... یه دیوار بینش حائل هست...)

صدای پسرک رو میشنیدم که توی دستشوئی با خودش حرف میزد و میگفت:

من خیلی خوشحالم که تولد گرفتم...

:)))



داشتم فکر میکردم چرا اینقدر تولد براش مهم بود...

چرا اینقدر براش لذت بخش بود؟!!

دیدم چون همسرم به تولدشون بها میداد و براشون تولد میگرفت و کادو میخرید و...

عکس مینداختیم و ...

خاطره ی خوبی دارن ازش...

توی یک محیطی که ملائکه دارن لبخند میزنن

حس امنیت کامل داره از پدر و مادر و ...

انواع چیزهای نشاط آور و مورد علاقه اش هم هست...

برای همیشه همه خاطره اش ثبت میشه و ...

چرا نباید خوشحال باشه؟!!!

 

 

ذهنم پرت شد سمت خودم...

من اولین باری که برام تولد گرفتن کی بود؟

قطعا در کودکی همچین تجربه ای نداشتم...

در نوجوانی هم نداشتم....

وقتی اولین تولدم رو به یاد آوردم که به چه شکلی برام گرفته شد، حالم بد شد...

 

اولین بار توی دوره ی دانشجویی بود که روز تولدم هم کلاسی هام سورپرایزم کردن...

دختر و پسر...

کلا شاید 5 یا 6 تا پسر بودیم...

بقیه دختر...

هدیه ها:

بلوز...

پلیور...

شال گردن...

و من اصلا دوست ندارم همه اش رو به یاد بیارم...

مثل غذا خوردن های مختلط و ...

شاید سالها بود که این موضوع حتی به بار هم به ذهنم نیومد... اما وقتی همچین کنکاشی در ذهنم کردم رسیدم به این تولد...

 

خب من توی همه عمرم تا همین الان اصلا از شال گردن استفاده نمیکنم، اساسا شال مخصوصا پشمی و حجمی بذارم دور گردنم، حتی وسط سرمای زمستون، حس خفگی بهم دست میده...

لذا گفتم من از شال استفاده میکنم ولی عادت ندارم یه بار بپیچونمش و چون دور گردن نمی پیچونم، برام خیلی بلند و درازه...

یکی از خانما برداشت برد و چند روز وقت گذاشت و کوتاهش کرد...

ظاهرا بافتنی بلد بود...

 

الان اون فضا رو مقایسه میکنم با فضای تولد گرفتن های توی خونه... خانوادگی...

انگار دلم میخواد با تمام مردانگی ام بزنم زیر گریه...

 

چرا؟!!

چرا چند تا خانم باید برن برای من هدیه بخرن؟!!

چرا یه خانم باید چند روز وقت بذاره تا شال گردن رو کوتاه ترش کنه؟!!

چرا این همه پرت بودیم از واقعیات؟!!

چرا این همه وهم؟!!

این همه خیال زدگی برای چی؟!!!

 

چطور لذت می‌بردیم و میبردن؟!!

هیچ چیز مثبت پایداری از من دریافت نمی‌کردن و منم از اونا دریافت نمی‌کردم...

تازه همون پالس های مثبت موقت، اونقدر بعدش افسردگی و دل مردگی می آورد که من در حیرتم چطور توی اون فضا چهار سال دوام آوردم و بعد چهار سال مسیرم رو تغییر دادم...

البته سه سال طول کشید...

و اتفاقا علت جذب من سمت ادبیات الهی، همون سه سال فشار و دریافت نکردن هیچ انرژی مثبت پایدار بود...

 

حالا من اون زمان هم کلا مذهبی نبودم اما خودزنی کردم و این خاطره رو گفتم که بگم همین الان ماها خیییلی مینی مال هستیم...

خیلی به کم راضی هستیم...

خیلی با حداقلها، لذت می‌بریم...

مثلا یادمه از نجف می‌رفتیم سمت کربلا

یه تاکسی گرفتیم، یه ماشین متوسط...

توی ترافیک نجف و گرمای هوای غروب... اگر ماشین من بود قطعا کولرش جواب نمی‌داد...

اما کولر اون ماشین به قدری قوی بود که بچه ها از پشت میگفتن کولر رو خاموش کن سردمون شد...

ما چون تو این سالها با ماشین خودمون عادت کردیم، با دیدن سرما دهی اون ماشین متوسط... انگار وسوسه شدیم این ماشین رو بفروشیم و ...

 

تفاوت بین لذتهای واقعی و پایدار، با لذت های موقت و غیرواقعی دهها برابر این مقایسه کولرها هست...

 

روزی که بفهمیم واقعیت ها رو...

و بفهمیم قبل از این آگاهی با چیا خوش بودیم...

قطعا یوم الحسرتمون هست...

 

یاد به خاطره از آقای پناهیان افتادم... شاید چند سال پیش شنیدم...

می‌گفت اوایل که اربعین شکل گرفت... به یه دوستی میگفتن بیا بریم... اونم هر بار کارهایی براش پیش می اومد و نمی اومد...

بعد سه چهار سال جور شد و اومد...

وقتی اومد و اون فضا رو حس کرد هی با ما دعوا می‌کرد که چرا بهش نمی‌گفتیم اینجا همچین فضایی داره... هی از ما گله میکرد که چرا گذاشتین این چند سال درک نکنم این فضا رو...

 

واقعیت و سراب...

و ما هنوز تو خیلی از امورمون، اهل سرابیم...

 

 

  • ن. .ا

نظرات (۲)

سلام علیکم، بله می دونم که از "ما فقط دوستیم" و "جنسیت مهم نیست" ممکنه گاهی یه چیزایی هم در بیاد ....

 

اما گاهی پیش فرض بعضی محیط های دانشجویی(حالا حتی به غلط) اینه که جمع دوستانه است ، یعنی شما بودید یا یه دختر هیچ فرقی نداشت برای اون دختر خانم که شال گردنش رو کوتاه کنه، خودتون که می دونید اون بچه ها از روی دوستی و صداقت تولد گرفتن براتون...

 

خانواده هم البته خوب هست اما کافی نیست ، همه ی نیاز های کودکان شاید (نمیشه در حال حاضر با قطعیت گفت) در خانواده باشه اما وقتی بچه ها بزرگتر می شن دیگه کامل جوابگو نیست و هرکس هم در اجتماع دنبال چیزیه لزوما به این معنا نیست که در خانواده بهش پرداخته نشده، ظرفیتش محدوده ، مثل چیز های دیگه .


خانواده برای شما که خودتون همسرتون رو انتخاب کردید و خانواده متعلق به خودتونه نقش پررنگ تری از ماجراست تا برای بچه ها، برای بچه ها بیشتر بستریه برای معرفت به خدا و خود و جهان هستی و ورود به جامعه ...


 

لذت واقعی و پایدار؟🤔 

یا شاید منظورتون اینه که واقعی تر و پایدار تر ؟...

 

پاسخ:
سلام
خب شما ترجیح دادید رو مصداق بحث کنید منم در حد توانم جواب میدم
هدیه خریدن برای یه همکلاسی
جمعی بیرون رفتن و ناهار خوردن برای تولد یه همکلاسی...
پیامک بازی های بعدش...
و خیلی از مسائلی که اتفاق می افته در مجموع میشه با دید خوش بینانه نگاهش کرد اما به نکته ی اساسی داره که باید پاسخ داده بشه:
حد این محبت ورزی ها تا کجاست؟
اگر شما حد رو مشخص کنی، آیا نمیگن داری امل بازی در میاری و ذهنت خرابه و ...
وانگهی فلسفه ی اون حدی که مشخص میکنید بر چه اساسی هست؟!!
بر اساس یک واقعیاتی و اثرات واقعی حد مشخص میکنید یا صرفا از روی احتیاط و احتمال و تعهدات مبهم اخلاقی؟
اگر بر اساس واقعیت و اثرات واقعی حد تعیین میکنید بیارید وسط تا همه سر این سفره ی بحث علمی بشینیم
اگر اون حالت دومه... بکوبیدش به دیوار چون شیطان خوب بلده اون آب رو گل آلود کنه جوری که برای خودتون هم که مدعیش میشید هیچ قطعیتی نمی سازه...

در مورد خانواده و لذت های کافی یا ناکافی در خانواده، در نظر خانم میخک توضیح میدم

در مورد انتخاب همسر و کل محتوای پاراگرافش، چند بار خواندم اما منظورتون رو متوجه نشدم

در مورد خط آخر هم بله
واقعی و پایدار...
اساسا لذتی که در مثال آوردم( تولد گرفتن همکلاسی هام) نه واقعی هست و نه پایدار...

یه چیزی که خانواده‌های امروزی نداره جمع همسالانه 

برای همین هم آدم حس میکنه قطعا باید تو دانشگاهی باشگاهی، محل کاری جایی باید اون دوستی نزدیک با همسالان رو تجربه کنه 

نفی نمی‌کنم دوستی های بیرون از خونه رو اما خب این محتاج دیگران شدن بخاطر کمبودهای توی خونه دردناکه 

ماها نهایتا یه خواهر/برادر داریم

تو فامیل نهایتا یکی دو نفر همسن هست که با اونم قطع رابطه ایم 

خیلی فرق داره با خانواده‌ی شلوغ و رفاقتهای خواهر برادری...

پاسخ:
سلام
خب ببینید خانواده به مثال بود
من یه اصل کلی رو مطرح میکنم، شما تعمیمش بدید به جزئیات
هر لذت واقعی و پایداری در دنیا، ساختنی هست...
مثلا ورزیدگی و چابکی جسم، لذتی داره، اما ساختنی هست، رنج هایی داره... وقت میگیره از شما...
تعامل کافی و لذتی که از طریق همسر باید به شما برسه، هم واقعی هست هم پایدار
اما ساختنی هست...
اگر نسازیدش، پارازیت داره، نویز داره... اذیت می‌کنه...
و برید سمت ساختنش، مراقبت هم میخواد...
پس دنیا لذت بدون رنج ندارن...
اما لذت های پایدار، به رنجی که میبرید خیییلی می ارزه
لذت های موقت اما به رنجش و خسرانش نمی ارزه

شما در این نظرتون از تنهایی انسان یا جوان امروزی میگید
بعد میگید بیرون از خونه مهیاست، از درون اما بستر نیست...
خب... اینم رنجی هست...
اول این رنج رو بپذیریم...
و بعد بدونیم دوست بیرونی رو‌ کسی نفی نکرده
فقط قرار شد واقعی باشه...
دوست واقعی، گاهی یک نفر به از صد هزار...
دوست واقعی هم خیلی اوقات پیوند سببی و نسبی ندارن...
خب نداشته باشه...
من اصرار روی کلمه واقعی بودن دارم...
چرا؟!
چون واقعیت هست که اثر داره...
و اثر هست که انسان رو متاثر می‌کنه ...

شما برید یه جعبه خیلی خوش رنگ کادو بخرید و توش به جای طلا، یک زیور آلاتی از آلومینیوم بذارید آیا اون جعبه یک خوش رنگ کارکرد طلا میسازه از آلومینیوم؟
واقعیت اون جعبه آلومینیومه...
طلا نیست...
اثرات آلومینیوم داره...
اما شما توقع اثرات طلا سفید دارید...
انحراف یعنی از خیابان واقعیت خارج شدن و در خیابان سراب واقعیتها خودفریبی کردن

بازم گسسته گویی کردم؟
اگر مبهم بود بپرسید من توضیح میدم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

شاید همین چند خط در این صفحات مجازی...
بالا ببردمان
یا پائین بکشاندمان...
یادم نرود عالم محضر خداست...
.
.
.
اینجا کسی می نوشت که دوست داشت به چشم تو بیایید...

طبقه بندی موضوعی