در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...

در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...



خیال خام پلنگ من
به سوی ماه جهیدن بود

و ماه را زبلندایش
به روی خاک کشیدن بودن

پلنگ من، دل مغرورم
پرید و پنجه به خالی زد

که عشق ماه بلند من
ورای دست رسیدن بود


چه سرنوشت غم انگیزی
که کرم کوچک ابریشم

تمام عمر قفس می بافت
اما به فکر پریدن بود

چهارشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۵:۱۹ ب.ظ

مقداد

خیلی فعالیت های مقداد خداداد رو دوست دارم...

کلا اینستا که میرم اولین صفحه ای که چک کنم صفحه ی مقداد هست...

چند روز پیش به مقداد پیام دادم... گفتم خیلی دلم میخواد منم قدمی بردارم در مسیری که دارید تلاش میکنید... راهتون رو خیلی خوب میفهمم... اما الان اینجایی که هستم 2000 نفر دارن نون میخورن و به وجود من نیاز دارن... بحران رو که رد کنیم میام بیرون و وقت بیشتری دارم برای کار کردن...

دوست ندارم لبیکی الکی بگم که بعدش بدقول بشم...

آقای خداداد هم این جواب رو به من دادن:

و این روزها خیلی برای موندنم توی این مجموعه دنبال دلیل میگردم... از هر طرفی میرم به خدا میرسم...

راستی چقدر تلاش کردن برای خدا لذت بخشه...

این که صدت رو بذاری وسط... و از هیچ کسی هم توقع تشکر نداشته باشی...

و البته موضوع همیشه به این سادگی نیست...

خدایا منو برای خودت خالص کن...

 

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۲/۰۲/۲۰
ن. .ا

نظرات  (۱)

اگه کارت تولیده؛ اصلِ جهاد شمایی. واقعا از جات تکون نخور. تولید الآن حکمِ موشک و پهپاد رو داره. اصلِ اصلِ جهاد و جهادیه. حتی این یکی رو به فرجام رسوندی و کادرسازی شد و جایگزین داشتی، برو یه جای دیگه بازم کار تولید. وقتی دستت تو این عرصه بازه، بتازون. من نه شمّ اقتصادی دارم، نه توانِ کارِ تولید. اگر بلدِ این کار بودم اولویت و ضرورت رو می‌ذاشتم این کار. ولی بلدِ کارِ تولیدی نیستم. خدا رو شکر یه انقلابیِ بافکر تو خطِ تولیده. 

چه خوشحال شدم مستقیم تو چرخۀ تولیدی. خدا حفظت کنه. خدا زیادت کنه. 

من و خونواده‌م و تو یه ساعتِ کاریت شریک کن لطفا. 

خدا قوتت بده. 

پاسخ:
میدونی برادر
این حرفا تن و بدنم رو میلرزونه...

یه روزی حدود شش ماه بعد از اومدن فرزند سومم... یکی از دوستان هم کیش رو دیدم... خیلی تبریک گفت و خیلی تشویق کرد و گفت با همین فرمون برو جلو... چهارمی... پنجمی...
بعد بهم گفت اگر همشهری بودیم خانمم بچه هاتون رو نگه میداشت تا فشار کمتری داشته باشین...

گفتم:
مجتبی.. دعا کن خدا توفیقش رو بده... من کهع خیلی دوست دارم... اما نمیدونم خدا توفیقش رو برای بار چهارم هم بهم میده یا نه...
گفت: یعنی چی؟... چرا نباید بده... تو بخواه خدا هم میده...
هیچی نگفتم... مجتبی بیش از 45 سالشه... 1 بچه داره... اما مرد فوق العاده ای هست...
منتها آدمی که صدها بار خودش رو در نزدیکی پرتگاه دیده و گاهی پرت هم شده اما ناگهان شاخه ای چیزی به دادش رسید...
چطور میتونه بگه باشه... من با همین فرمون میرم جلو؟

به شما هم مثل برادرم مجتبی میگم:
دعا کن توفیقش رو داشته باشم... راه دشواری هست... البته با وجود خدا و اهل بیت هیچ چیزی دشوار نیست... اما به شرطی که ما هم با خدا و اهل بیت باشیم...
روی این گزاره ی آخر به خودم مطمئن نیستم
دعا کن

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی