یه حرف مادرم رو خیلی دوست دارم
هر وقت متوجه میشه مشکلی دارم میگه تو توسل کن به امام رضا
چون هم اسم خودشی و مثل خودش توی دیار غربت هستی...
سالگرد پدرم دختر عمه ی پدرم رو دیدم... هم سن مادرم بود...
اول نشناختمش... گفت نمیتونی حدس بزنی؟
گفتم نه
گفت من دختر عمه بابات هستم
گفتم: آهااان دخترِ عمه فاطمه ی بابا؟!!
همون که توی سن 80 سالگی هم ورزش صبگاهی میکرد
خندیدیم...
گفت آره...
گفتم: باورتون میشه من هر وقت میرم سر مزار بابابزرگ حتما سر مزار عمه فاطمه هم میرم؟!!
خیلی دوستش دارم... با اونکه اول دبستان بودم که فوت کردن... همیشه توی خونه مون با اینکه سی و خورده ای سنم شده ذکر خیرشون هست...
تعجب کرد..
گفت چرا؟
گفتم بابام اسم منو یه چیز دیگه ای گذاشته بود... بعد یکی دو روز عمه فاطمه برای تبریک اومده بود خونه مون...
پرسید اسمش چیه... گفتن...
گفت کی بدنیا اومده؟
گفتن روز چهل هشتم...
عمه ام به پدرم تشر زد که چرا وقتی بچه اون موقع متولد شد اسمش رو رضا نذاشتی؟
پدرم سکوت کرد (عمه توی خانواده پدریم حکومتی داشت چون فوق العاده پدربزرگم به خواهرش احترام میذاشت) و عمه فاطمه گفت از این به بعد رضا صداش میکنید... اسمش هم رضاست...
مادرم این داستان رو برام تعریف کرد...
به دختر عمه گفتم مادرم اونقدر از این رفتار عمه فاطمه خوشحال شد که حد و حساب نداره... چون خودش هم دوست داشت اسمم رضا باشه اما جرات نداشت با بابام مخالفت کنه...
تولد امام رضا جانمون مبارک همه مون باشه